نمی‌دانم بگویم «کلارا و خورشید» کار ادبیات ژاپن است یا ادبیات انگلستان؟ چون خود نویسنده‌ی اثر یعنی کازوئو ایشی گورو هم بارها تاکید کرده که اساسا آشنایی خاصی با ادبیات ژاپن ندارد و با پرورش یافتن در انگلستان، سعی بر ساخت آثاری جهانی دارد. اما هرجور که فکر کنیم، نکته‌ی مهم این‌جاست که ایشی گورو حتی بعد از دریافت جایزه‌هایی مانند جایزه‌ی وایت‌برِد، جایزه‌ی ادبی من بوکر، نشان امپراتوری بریتانیا، نشان شوالیه‌ی ادب و هنر فرانسه، جایزه‌ی نوبل ادبیات و نشان خورشید فروزان هم قانع نشده است. گویی که وِل‌کُن ایشی گورو خراب شده و مجبور شده تا شاهکار پشت شاهکار بیافریند. او دقیقا بعد از دریافت جایزه‌ی نوبل در سال ۲۰۱۷، نگارش کتاب حاضر را کلید زده بود. البته اگر باز به بحث قبلی بازگردیم باید بگوییم که کلارا و خورشید، یک کتاب بینابینی است. درواقع هرچه مولفه‌های کتاب از جنس مدرنیزه و روحیات سفت و سخت انگلیسی باشند، مهم‌ترین موتیف آن (یعنی خورشید) به ژاپن تعلق دارد و اجازه می‌دهد تا هر مخاطبی به وسع خود و از ظن خود یار ایشی گورو شود؛ چه از سرزمین آفتاب تابان باشد، چه از کشور باران‌های گاه‌و بی‌گاه و چه از هر جای دیگر دنیا باشد، نکته‌ی اصلی کلارا و خورشید این است که نیاز است تنها انسان باشید تا بتوانید با آن ارتباط بگیرید، هم‌ذات‌پنداری کنید و حرفش را بفهمید؛ چه‌اینکه می‌توان آن را یکی از برترین آثار اومانیستی (انسان‌گرایانه‌ی) قرن اخیر دانست. کتاب حاضر جدیدترین اثر کازوئو ایشی گورو است؛ رمانی که همین چند ماه پیش در اوایل سال ۲۰۲۱ میلادی به چاپ رسید و به سرعت توانست نظر مثبت منتقدان و مخاطبان را جلب کند. کلارا و خورشید در فهرست پرفروش‌ترین کتاب‌های نیویورک تایمز قرار گرفت و اقبال موسساتی فرهنگی مانند «Barnes & Noble» و «NPR» را هم به دست آورد.

عجله کار شیطان نیست؟!

استقبال از کلارا و خورشید در ادبیات جهان به حدی بود که در ایران هم نشرهایی چون «کوله پشتی» و «نیماژ» به سرعت سراغ برگردانی و چاپ آن به زبان فارسی بروند. حتی این دو نسخه هم کافی به نظر نرسیده و خبر آمده که سهیل سمی این کتاب را برای نشر ثالث ترجمه کرده است؛ کتابی که در صف چاپ قرار گرفته است. تمامی نسخه‌های فارسی کلارا و خورشید، حجمی بین ۳۰۰ الی ۳۵۰ صفحه در قطع رقعی را شامل می‌شوند. البته که این ترجمه‌های سریع باعث شده تا کیفیت کار پایین بیاید و بسیاری از مترجمان و منتقدان نسبت به کیفیت و نکته‌سنجی آثار برگردانی شده نقد داشته باشند. حتی وقتی در فضای مجازی، تجربه‌ی مخاطبان از مطالعه‌ی نسخه‌های فارسی کلارا و خورشید را می‌خوانیم، به وفور از نارضایتی آنان باخبر می‌شویم.

برای مثال می‌توانیم در ضرورت کوتاه مدت نبودنِ فرآیند یک ترجمه به ماجرای معروف ساموئل بکت اشاره کنیم که ادعا کرده بود برای برگردانی کتاب خودش (نام‌ناپذیر) از زبان فرانسوی به زبان انگلیسی، دو برابر نگارش اثر، زمان صرف کرده است! می‌دانید نکته‌ی این امر کجاست؟ جایی است که مشخص می‌شود چه‌قدر بررسی زوایای مختلف یک متن در زبان مقصد و رسیدن به زبانی مشترک و متعامل با نویسنده مهم است؛ ولو اینکه نویسنده خود مترجم باشد که با کتابِ مبدأ زندگی کرده؛ چه رسد به اینکه مترجم کس دیگری باشد که برای اولین بار با کتاب ارتباط گرفته است!!! یا ماجرای معروف دیگری وجود دارد که داریوش آشوری، مترجم مشهور معاصر می‌گوید طی شش بار تجدید چاپ «چنین گفت زرتشت»، شش بار کتاب را ویراست کرده و هر بار به نکات جدیدی رسیده است! اما این‌جا می‌بینیم که ناشران بعد از اتمام موجودی چاپ اول، با وجود ابراز مشکلات ترجمه از سوی مخاطبان، به سرعت چاپ دوم را بدون تصحیح خاصی روانه‌ی بازار کرده‌اند!!!

کلارا و خورشید و ماه و فلک در کارند!

داستان کتاب از جایی آغاز می‌شود که می‌فهمیم شخصیت اصلی یک ربات است. این ربات همان کلارای داستان است که به عنوان یک دوست با هوش مصنوعی بالا در ویترین مغازه منتظر مانده تا کسی بیاید و او را خریداری کند. واگویه‌های او بخش اعظم رمان را تشکیل می‌دهند؛ درواقع او در این انتظار، سعی می‌کند تا رفتار افرادی که در خیابان از مقابل ویترین (و طبعا مقابل دیدگان او) رد می‌شوند را تحلیل کند. در این تحلیل و بررسی‌هاست که به وسیله‌ی کلارا، خیلی از مفاهیم، ویژگی‌ها، خصائص و تفکرات انسانی توسط ایشی گورو بازخوانی می‌شود و به نوعی ارائه‌ی فلسفه‌ی انسانی نویسنده در شناخت گام به گام یک ربات از انسان‌ها حاصل می‌شود. اما این پایان ماجرا نیست و کلارا در سفر انتزاعی خود به دنیای انسانی به مفهوم عشق برخورد می‌کند و به آن علاقه‌مند می‌شود.

او می‌خواهد عشق را تجربه کند و همه چیز را در درجه‌ی اول، خوب و زیبا می‌بیند، اما پس از مدتی به مرور متوجه می‌شود که بعضا رفتار و کردار انسان‌ها با هم‌دیگر در تضادند؛ پس مساله‌ی «شناخت» در دنیای انسانی، چیزی سخت اما لازم است! ایشی گورو با بسط مفهوم عشق -که یکی از پیچیده‌ترین مفاهیم انسانی است-، می‌خواهد به پرسش‌های بنیادین در رابطه با خودشناسی، انسان‌شناسی و نهایتا جهان‌شناسی بپردازد. درواقع در دل داستانی فانتزی و ظاهرا غیرفلسفی، کلارا و خورشید و ماه و فلک در کارند، تا مخاطب یک بازخوانی از شناخت خود داشته باشد. یکی از عناصر مهم دیگرِ کتاب، دختربچه‌ای لاغر و رنگ پریده به نام «جوزی» است که از داخل تاکسی کلارا را می‌بیند و آشنایی جالبی میان این دو شکل می‌گیرد؛ دوستی یک ماشین و انسان! در این آشنایی، اوست که بسیاری از مفاهیم را با زبان ساده‌ی خود برای کلارا روایت می‌کند و توضیح می‌دهد. پس جوزی باعث می‌شود که تمامی مخاطبان داستانی -از هشت ساله تا هشتاد ساله- بتوانند داستان کلارا و خورشید را بخوانند و از آن لذت ببرند.

خورشیدِ کلارا غربی است یا شرقی؟

با وجود ماجرایی که خواندیم، معلوم نیست که باید کلارا و خورشید را سوررئالیستی بدانیم یا رئالیستی؟ زیرا حتی اگر از احتمال قریب‌الوقوع بودن ماجرای خیالی کتاب، -با توجه به پیشرفت بی‌بدیل تکنولوژی در عصرمان عبور کنیم-، باید به این نکته بپردازیم که تمام اتفاقات اثر -فارغ از ملموس بودن یا خیالی بودنشان در نقطه‌ی زمانی حاضر-، قرار است مفاهیمی واقع‌گرایانه و ملموس از زندگی انسانی را فریاد بزنند و برای مخاطب زنده کنند. درواقع از آن جهت می‌توانیم کلارا و خورشید را رئالیستی فرض کنیم که درمورد واقعیات آینده‌ی محتوم جهانی صحبت می‌کند. اما این آینده خالی از مفاهیم ملموس امروزی نیست و برای مثال، عنصر درام در داستان با مفهوم عشق پررنگ می‌شود و ایشی گورو با استفاده از دراماتیزه کردنِ داستانِ ظاهرا سوررئالیستی‌اش، می‌خواهد بگوید که حرفش آن‌قدرها هم عجیب و غریب نیست و نباید مخاطب را به فکر برداشت‌هایی دور از دسترس بیاندازد.

پس با تمام این تفاسیر، می‌توانیم نتیجه بگیریم که کلارا و خورشید از داستان و عناصری سوررئال استفاده می‌کند، اما سوررئالیستی نیست. با این وجود اگر تاکید داشته باشیم که برچسبی به کلارا و خورشید بزنیم، شاید بشود ادعا کرد که رمان حاضر یک داستان فانتزیِ واقع‌گراست. و هم‌سو با نکات بالا، اگر بخواهیم فلسفه‌ی اثر را به فرم و سطح اول داستان ارجح بدانیم، کلارا و خورشید می‌تواند ما را به یاد ادبیات کلاسیک داستانی دنیا بیندازد. در همین راستا، رنگِ شرقیِ اثر ایشی گورو در این رمان، واضح‌تر از رنگ غربی آن ارزیابی می‌شود؛ زیرا فطرت و ذات بشری، مفاهیمی هستند که در فلسفه‌ی شرق (و خصوصا عشق شرقی که در مطلب «عشق واگیردار سال‌های وبا…» اندکی به آن پرداخته بودیم) به طرزی منعطف‌تر حضور دارند و انتزاع و تخیل عجیب و غریب و ماده‌گرایی بیشتر با فلسفه‌ی غرب در تناسب مفهومی هستند.

نگاهی پادآرمان‌شهری به کلارا و خورشید

وقتی کلارا و خورشید را بخوانید، در جای‌جای آن حس می‌کنید که با یک پادآرمان‌شهر («تعاریفی در باب آرمان‌شهر و پادآرمان‌شهر») روبه‌رو هستید. زیرا در این مدینه‌ی فرضی و تخیلی، غلبه‌ی عناصر منفی بر عناصر مثبت به وضوح دیده می‌شود و با اتکا به رئالیسمِ پنهانی که در بخش قبلی گفتیم، درک می‌کنیم که خطرِ فرضیِ داستان، چیزی است که می‌تواند در آینده دامان ما را هم بگیرد. از سوی دیگر، تهدیدی که ایشی گورو ذکر می‌کند خیلی بکر است؛ زیرا او تکنولوژی را به مثابه جسمش یک تهدید نمی‌داند؛ بلکه تقلیل یافتن تفکر انسانی و حرکت آن به سمت صفر و یکی شدن تمام مفاهیم والا را به عنوان تهدید معرفی می‌کند. از نظر او، استحاله‌ی انسانی که باید انسان‌گرایانه زندگی کند، خطر بزرگ‌تری از خودِ تهدیدگران تکنولوژیک است. پس بدیهی است که جهان فرضی و مدینه‌ی فاسده‌ی ایشی گورو در یک رویه‌ی پارادوکسیکال (متناقض‌نما) اتفاق بیفتد که انگار در آن‌جا جای ربات‌ها و انسان‌ها عوض شده است!

شازده کوچولو و خورشید؟!

کلارا در داستان حاضر، یک کودک معصوم را به خاطرمان می‌آورد که می‌خواهد تازه با جهان جدیدی ارتباط برقرار کند، یاد بگیرد و طبعا خیلی چیزها برایش ناآشناست! پس اگر با رویه‌ی تطبیقی به ادبیات این داستان و داستان شازده کوچولو (اثر آنتوان دو سنت اگزوپری) نگاه کنیم، درمی‌یابیم که تشابهات بسیاری میان این دو وجود دارد. در همین راستا می‌توانیم کلارای عجیب و غریب و بیرون آمدنش از جلد رباتیک برای کشف دنیای انسان‌ها را آیینه‌ای از شازده کوچولوی عجیب و غریبی در نظر بگیریم که معتقد بود جهان خودش برایش معمولی و تکراری شده، پس سیارک خود را ترک کرده و برای کشف جهان‌های جدید به این‌جا (کره‌ی زمین) آمده است. حضور جوزی در کتاب هم نمودی از خلبان داستان شازده کوچولو است؛ اویی که ذاتا متعلق به دنیای حاضر است؛ جوزی اولا کمک‌حالی برای دوستش می‌شود تا با جهانش آشنایی پیدا کند و ثانیا خودش هم درک و شناخت کاملی از جهان ندارد و بنا به پرسش‌ها و تمایل به یادگیریِ کلارا، در مسیر رشد قرار می‌گیرد و درهای جدیدی به رویش گشوده می‌شود. ایشی گورو در این هم‌گرایی و تعالی دونفره، خیلی رمانتیک برخورد می‌کند اما در زیبایی‌شناسی خود از عناصر پلید هم غافل نیست؛ او برای ساخت دیالکتیک از بدی‌ها و پلشتی‌های روزمره هم استفاده می‌کند. از طرفی در این طی طریق، پای مکاتبی مانند ندانم‌گرایی و تجربه‌گرایی به میان کشیده می‌شود. پس می‌توانیم در رویه‌ای نمادگرا و با بسط شخصیت‌های داستان به تمام انسان‌ها نتیجه‌گیری کنیم که آدمی‌زاد ابتدا باید به نادانی خودش اقرار داشته باشد و سپس با دیدی جستجوگر و استفاده از تجربه‌های گوناگون به کمال خود نزدیک شود.

سویه‌ی کتاب درباره‌ی مدرنیته

خب؛ حالا تا این‌جای مطلب تصور می‌کنید که کلارا و خورشید، اثری در تقابل با مدرنیته است یا هم‌سو با مدرنیته؟! شاید نیاز باشد که برای پاسخ به این سوال، به فلسفه‌ی ذهنی نویسنده نزدیک شویم و برای این نکته به بازخوانی آثار قبلی او نیاز داریم. در مطالعه‌ی سبک‌شناسی کازوئو ایشی گورو که معمولا در کتاب‌های دیگرش هم از عناصر امضاداری استفاده می‌کند، چیزهایی همیشگی می‌بینیم. برای مثال داستان‌های او اغلب بدون نتیجه‌گیری مشخص تمام می‌شوند و با استفاده از مرگ مولف -که تمهیدی پست‌مدرن است-، قضاوت را به خواننده و در هاله‌ای از ابهام می‌گذارند. از طرفی می‌توانیم بگوییم که نویسنده با مدرنیسم تقابل دارد و عدم فهمِ فطریِ یک ربات از ظرافت‌های انسانی را شاهد این مدعا کنیم. از سوی دیگر، برخی معتقدند که ایشی گورو نه‌تنها با مدرنیته تقابلی ندارد، بلکه اساسا هم‌سو با مدرنیته است و قرارگیری دوستی یک ماشین با یک انسان در خط اصلی داستان را مطرح می‌کنند.

اما اگر کلی‌نگرانه نگاه کنیم، درمی‌یابیم که اساسا حرف ایشی گورو ورای جانب‌داری از تفکری خاص است؛ چه مدرنیته‌ی در حال انفجار و چه ارتجاع خرافی! درواقع او می‌خواهد با داستان حاضر (و حتی آثار دیگری مانند بازمانده روز [لینک شود به وبلاگیِ بازمانده روز]) تاکید کند که ذات انسانی -که مفاهیم والا و متعددی از جمله عاطفه، احساس، کمال‌طلبی و… را در خود دارد-، حتی در دوران بسط بی‌رویه‌ی تکنولوژی و مدرنیزه، به فراموشی سپرده نخواهد شد. پس به نوعی هر دو نکته‌ی بالا را می‌توانیم به عنوان نقیض ادعاهای بالا مورد استفاده قرار دهیم؛ یعنی گرچه یک ربات نمی‌تواند بسیاری از ظرافت‌های انسانی را درک کند؛ اما از آن‌جا که برخی از ظرافت‌های یادشده در جهت منفی قرار دارند، نتیجه می‌گیریم که ربات برخلاف انسان نمی‌تواند به پلشتی و بدی دست بزند. از طرفی دوستی یک ماشین با انسان، گرچه در ظاهر به معنای خوبی در حمایت از تکنولوژی تفسیر می‌شود؛ اما بالاخره ربات داستان باید قواعد خشک و صفر و صدی خود را کنار بگذارد تا به کمالِ انسانی برسد و این نکته به نوعی طعنه‌ای به دیتائیسم و آینده‌ی گلوبالیسم محسوب می‌شود. نکاتی که در نقد کتاب یووال نوح هراری و مطلب «انسان خداگونه؛ واقعیت تلخ یا توهم شیرین؟!» درموردش بحث کرده بودیم.

دسته بندی شده در: