اولین خاطراتی که در ذهنم مانده، تصویرهایی از یک تلویزیون قدیمی، با صفحه‌ای بزرگ و براق است که روی یک میز بزرگ‌تر از خودش ایستاده و در آن تصویرهای رنگارنگ جذابی از یک انیمیشن پخش می‌شود؛ «شیر شاه»! این کارتون شبیه هیچ کارتون دیگری نبود و بعد از آن هم هیچ چیز دیگری حتی نزدیک به آن ساخته نشد. بعد از ظهرها، وقتی سه یا چهار سالم بود، بدوبدو با شور و شوقی وصف‌ناپذیر می‌رفتم طبقه‌ی پایین تا از دخترهای مهربان همسایه پایینی، درخواست کنم دوباره برایم شیرشاه را پخش کنند. و دوباره و دوباره و دوباره… مثل هر بچه‌ای که در آن سن انیمیشن lion king را دیده بود، من هم نمی‌توانستم دوری‌اش را تحمل کنم و محدودیت در تماشا کردنش، برایم تعریف‌ناپذیر بود. این سال‌ها گذشت و من سراغ انیمیشن‌های زیادی رفتم و سرگرمی‌های زیادی داشتم؛ اما باز هم همان تصویر تکرارنشدنی از داستان یک توله‌شیر و دوست‌هایش، همیشه در ذهنم بود و هرجا می‌‎رفتم بالاخره به نحوی خودش را نشان می‌داد.

همین شد که وقتی اولین دفتر نقاشی‌ام را برایم خریدند، من با قطعیتی که دیگر هرگز تکرار نشد «سیمبا» را انتخاب کردم و از آن روز تا وقتی که تمام تصویرهایش را با رنگ‌های اشتباه و پر از خط‌های بیرون‌زده از تصویر پر کنم، هیچ کار دیگری برای انجام دادن نداشتم. سرگرمی‌های بعدی شعر و داستان‌های کودکانه بود و دوباره نقاشی و رنگ‌آمیزی. شاید ارتباط حرف‌هایی که گفتم با کتاب‌ داستان‌های «ماجراهای آقای خرمالو» ارتباط واضح و روشنی نداشته باشد، اما هرچه نباشد بحث درباره کتاب‌های کودکان است و احتمالاً می‌دانید که تقریباً هرچیزی که در پنج سال اول به کودک می‌گویید، هرگز از ذهن او خارج نمی‌شود. این کتاب‌ها به شما کمک می‌کنند خیلی از چیزهایی را که واقعاً نمی‌توانید به بچه‌ها توضیح بدهید، خودبه‌خود با یک داستان ساده به ذهن بچه‌ منتقل بشود و دیگر نیازی به برخورد نادرست با آن‌ها نیست. پس بیایید برویم سراغ کتاب‌های «شهرام شفیعی» که نام خودش را در ذهن بچه‌های زیادی در چند نسل مختلف ماندگار کرده است.

جلد اول

خروپف

در داستان اول آقای خرمالو نصفه‌شب با صدای آقای گلابی از خواب بیدار می‌شود! آقای گلابی یکی از شخصیت‌های حاضر در کتاب است؛ یک پیرمرد خوابالو که همیشه دردسر می‌سازد و معلوم هم نیست دقیقاً کیست و چه نسبتی با این خانواده دارد! آقای خرمالو وقتی می‌بیند که نمی‌تواند از دست خروپف‌های او فرار کند، تصمیم می‌گیرد به هر نحوی که شده خودش را سرگرم کند و بالاخره خودش را بخواباند. اما قضیه وخیم‌تر از این حرف‌هاست و خواب آقای گلابی هم سنگین‌تر از این حرف‌ها! آقای خرمالو سعی می‌کند با بازی‌هایی مثل شطرنج خودش را سرگرم کند، اما خروپف‌های آقای گلابی هوا را هم تکان می‌دهد و بازی را بهم می‌زند! به این ترتیب تلاش‌های بعدی آقای خرمالو برای پیدا کردن راه نجات ادامه پیدا می‌کند و هربار، اتفاقات عجیب‌تری می‌افتد… تا جایی که سر از دریاچه در می‌آورند!

آمپول

آقای خرمالو سرما خورده و با این‌که تب و سرفه امانش را بریده، عین خیالش هم نیست! درواقع او از دکتر می‌ترسد و برای فرار کردن از آمپول، از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کند! برای همین خانواده‌اش مجبور می‌شوند که دکتر را خبر کنند و به خانه بیاورند. آقای خرمالو سعی می‌کند به روش‌های عجیب‌وغریبی که بلد است، دکتر را گول بزند و برای نسخه نوشتن، سد راه او بشود. حتی وقتی که دکتر نسخه را می‌نویسد، آقای خرمالو (با این سن و سال!) در داروخانه نسخه را خط‌خطی می‌کند که خواندنش سخت‌تر هم بشود! اما این هم جلودارش نمی‌شود و آقای خرمالو واقعاً راه دیگری نمی‌بیند. به این ترتیب به سیم آخر می‌زند و فرار!

فروشگاه

در این داستان همه‌ی اعضای خانواده برای یک خرید دسته‌جمعی باهم به یک فروشگاه بزرگ می‌روند. در فروشگاه تقریباً همه‌چیز پیدا می‌شود و از آقای خرمالو هم که هیچ‌چیز بعید نیست! اولین کاری که او در این قسمت می‌کند، برداشتن یک ماهی خیلی بزرگِ یخ‌زده است. ماهی به دستش می‌چسبد و وقتی آن را پرت می‌کند، می‌خورد به صورت آقای گلابی! در بخش عینک‌های آفتابی آقای خرمالو خودش را با یک عکس اشتباه می‌گیرد و در بخش ترشی‌فروشی، آن‌قدر علاقه‌ی شدیدی به ترشی‌ها دارد که یک بشکه‌ی کامل را توی سبد خرید می‌اندازد! این خرید ساده با دسته‌گل‌های پدر خانواده، به جایی کشیده می‌شود که آمبولانس خبر می‌کنند و کل فروشگاه به‌هم می‌ریزد!

خرابی

در این قسمت آقای برف‌آبادی، خانواده آقای خرمالو را به خانه کوهستانی‌اش دعوت می‌کند؛ دعوتی که البته آن‌ها را به یک جزیره می‌رساند! همه خیس و یخ‌زده به مقصد می‌رسند، به‌جز اسب قهوه‌ای کمرنگ که شاد و خوشحال مشغول غذا خوردن است! آن‌ها آقای برف‌آبادی را پیدا می‌کنند، درحالی‌که یخ‌ زده و قندیل بسته! برای همین ماجرا برعکس می‌شود و مهمان، میزبانِ میزبانش می‌شود! این داستان پر از اتفاقاتی‌ست که برای هر خانواده ایرانی خیلی شبیه به زندگی واقعی‌ست و رسم و رسوم زیادی از زندگی ما ایرانی‌ها را در خودش دارد؛ خصوصاً مهمان‌نوازی و مهمان‌دوستی!

جلد دوم

دکتر

در اولین قسمت از کتاب دوم، خانواده آقای خرمالو به باغ پدربزرگ می‌روند و در آن‌جا، آقای دکتر هم حضور دارد. کنجد سعی می‌کند برای گرفتن نسخه از آقای دکتر یک‌ بلایی سر خودش بیاورد! بعد از کنجد نوبت پدربزرگ می‌رسد تا برنامه‌ای را برای نسخه و دارو گرفتن از دکتر پیاده کند. بعد همه‌ نسخه می‌خواهند و دسته‌جمعی برای دکتر نسخه می‌پیچند! خلاصه، در انتهای داستان این خانواده با دکتر کاری می‌کنند که او از ترس به بالای دکل برق پناه می‌برد! این داستان برخلاف ظاهری که دارد و شخصیت دکتری که در آن مورد اذیت قرار می‌گیرد، با طنز و داستان‌پردازی‌اش قصد دارد به طور غیرمستقیم بدی‌های این فرهنگ منفی را به بچه‌ها آموزش بدهد.

عروسی

یکی از جالب‌ترین اتفاقاتی که برای این خانواده رخ می‌دهد، دعوت شدن به عروسی‌ست! از اولین لحظه‌ای که آن‌ها به ورودی تالار می‌رسند، حادثه پشت حادثه اتفاق می‌افتد و همه این‌ها به خاطر آقای خرمالو است! اول، یک مرد غریبه، آقای خرمالو را با یک پروفسور اشتباه می‌گیرد! بعد یک نفر به اسب قهوه‌ای روشن می‌گوید چهره شما برای من آشناست! پدربزرگ مشغول میوه خوردن می‌شود و کنجد هم با بچه‌ها دوست می‌شود. به طور کلی مراسم عروسی در این داستان خیلی شبیه واقعیت است و هر اتفاقی که می‌افتد، شبیهش را قبلاً در عروسی‌ها دیده‌ایم!

پایت را بالا بیاور

آقای گلابی می‌خواهد نرده‌های باغچه را رنگ بزند و به اشتباه صورت آقای خرمالو را رنگ می‌کند! آقای خرمالو هم برای انتقام، تخت گلابی را جایی می‌گذارد که پنجره ندارد و او صبح که از خواب بیدار می‌شود، با صورت می‌خورد توی دیوار! حالا جدال این دو نفر شروع می‌شود و هرکسی می‌خواهد از دیگری انتقام بگیرد! گلابی روی صندلی سینما چسب می‌ریزد و خرمالو نمی‌تواند بلند شود؛ از آن‌طرف خرمالو برای انتقام، گلابی را با قایق به وسط دریاچه می‌برد تا او را غرق کند؛ البته به شوخی! اما حتی این شوخی هم اثر نمی‌کند و چون خودش شنا بلد نیست، ماجرا کلاً برعکس می‌شود! بعد از این اتفاقات، آن‌ها هنوز هم نمی‌توانند باهم کنار بیایند و آخر سر، کارشان به زندان می‌کشد!

هواپیما

همه در راه فرودگاه هستند تا به سفر بروند و ساندویچ‌هایشان را هم با خود برده‌اند که در هواپیما ناهار بخورند. در راه خرمالو خون می‌دهد تا بیشتر گرسنه‌اش بشود. در هواپیما اسب قهوه‌ای کمرنگ از مهماندار می‌خواهد برایش یک ظرف هشتاد لیتری نوشیدنی بیاورد! بعد از این‌که غذا را می‌آورند، خرمالو و کنجد و پدربزرگ هرکدام به شکلی به کیفیت یا کمیت آن‌ اعتراض می‌کنند و حسابی از خجالت مهماندار درمی‌آیند!

جلد سوم

دریا

در این قسمت همگی می‌خواهند به دریا بروند و باید همه‌چیز را به درستی از قبل آماده کنند. هرکسی باتوجه به تصوری که از قبل نسبت به دریا داشته آن را می‌بیند و همان‌طور خودش را آماده می‌کند. مثلاً کنجد می‌گوید که حتماً کلوچه‌ها در دریا زندگی می‌کنند؛ چون همیشه کسانی که می‌روند دریا، برای سوغاتی کلوچه می‌آورند! آن‌ها مجبور می‌شوند برای پیدا کردن وسائل بازی و قلعه‌سازی، در انباری را باز کنند که خودش یک‌پا دریاست و از بس خنزر و پنزر در آن زیاد است که مثل موج دریا، همه را با خودش می‌برد! در ادامه اسب مریض می‌شود و آقای خرمالو یک بالن بزرگ درست می‌کند تا…

رستوران

آقای برف‌آبادی که در جلد دوم با او آشنا شدیم و آدم بسیاری عجیبی هم هست، در این داستان آقای خرمالو و خانواده‌اش را به بزرگ‌ترین و گران‌قیمت‌ترین رستوران شهر دعوت می‌کند. دکمه‌ی کت خرمالو خراب شده و مجبور می‌شود برای ورود به این رستوران مجلل، آن را دور بیندازد و یک کت جدید بخرد. این کت جدید از جنس عجیبی ساخته شده و به محض این‌که آن را می‌خرد، دردسر است که از آسمان می‌بارد! آن‌ها بالاخره به رستوران وارد می‌شوند و در آن‌جا به خاطر لباس خرمالو، غوغایی به‌پا می‌شود که نگو!

سقف

در یک روز عادی که مامان اسفناج می‌خواهد برود بیرون، قرار است آقای برف‌آبادی بیاید و سقف خانه را تعمیر کند. تنها کاری که خرمالو باید انجام بدهد این است که از روی تخت بلند شود و در را باز کند؛ که آن را هم انجام نمی‌دهد و می‌اندازد گردن گلابی! گلابی می‌اندازد گردن کنجد، کنجد هم می‌اندازد گردن اسب قهوه‌ای کمرنگ! اسب هم کم نمی‌آورد و این زنجیره دوباره برمی‌گردد به داخل خانه و هرکسی برای بلند نشدن و باز نکردن در، کارهایی می‌کند که صد برابر سخت‌تر است!

اذیت

در این قسمت شخصیتی به نام آقای عینک‌گِرد حضور دارد و در همان هتلی اقامت دارد که خرمالو و خانواده‌اش اتاق گرفته‌اند؛ اما آقای عینک‌گرد بیچاره خرمالو را نمی‌بیند و نمی‌شناسد و این چیزی نیست که خانواده خرمالو تحملش را داشته باشد! خرمالو به همراه همسرش اسفناج و پسرشان کنجد، با کمک آقای گلابی و اسب قهوه‌ای کمرنگش، دمار از روزگار آقای عینکی بیچاره درمی‌آورند!

جلد چهارم

شتر

یک روز خانم اسفناج و آقای خرمالو درحال پیاده‌روی هستند و می‌خواهند بروند قابلمه‌فروشی، که ناگهان خرمالو یکی از دوستان قدیمی‌اش را می‌بیند و همدیگر را محکم بغل می‌کنند. ناگهان صدای ضعیفی می‌آید و آن‌ها می‌فهمند که مرد لاغری را بین خودشان لِه کرده‌اند! خانم مرد لاغر هم می‌آید و از آن‌ها می‌پرسد که کجا می‌توانند یک رستوران گیاهی پیدا کنند؟ آقای خرمالو هم راه را به آن‌ها نشان می‌دهد و به این ترتیب برنامه‌ی قابلمه به‌طور کلی منحل می‌شود! خرمالو آن‌ها را به رستوران کباب شتر می‌برد و به همین واسطه، این دو زوج باهم دوست می‌شوند.

ساعت دو

آقای خرمالو در حال قدم زدن در خیابان است که یکهو پایش لای چندتا میله‌ی آهنی گیر می‌کند. بعد یک مرد از طبقه اول یک ساختمان از او می‌خواهد یک قدم جلوتر بیاید تا گلدانش را روی سر او بیندازد! خرمالو که نمی‌داند چکار کند به هر روشی سعی می‌کند پایش را از لای میله‌های پُل آهنی بیرون بکشد و خودش را از شر آن خلاص کند. اما حتی یک مرد قوی‌هیکل هم نمی‌تواند به او کمک کند و وقتی که می‌بیند دیگر راهی ندارد، مجبور می‌شود که با پایش نقش پل را بازی کند!

گره

آقای خرمالو یک روز به خانواده‌اش قول داده که آن‌ها را یک صبحانه‌ی مفصل و خوشمزه مهمان کند؛ آن‌هم فقط خودش تنهایی. اما صبح که کنجد بیدارش می‌کند و می‌بیند که صبحانه‌ای درکار نیست، سعی می‌کند میز صبحانه‌ی همسایه‌اش را با تمام مواد غذایی رویش از او بخرد! همسایه درخواست او را رد می‌کند و خرمالو مجبور می‌شود که خودش دست‌به‌کار بشود؛ البته با سابقه‌ای که از این مرد دست‌وپا چلفتی سراغ داریم، احتمالاً خیلی خوب می‌دانیم که قرار است همگی برای صبحانه «دسته‌گل» بخورند!

عینک

خرمالو و خانواده‌اش در راه خانه‌ی آقای وارفته بودند! قرار بود خانه آقای وارفته، پلاک پنج باشد؛ اما ظاهراً او چشم‌های خیلی ضعیفی دارد و نمی‌تواند درست آدرس خانه‌اش را بخواند! آن‌ها به خانه او می‌رسند و با پیرمرد بسیار سالخورده‌ای روبه‌رو می‌شوند که نه چشم‌های درستی دارد و نه حواس جمعی! به محض ورود به خانه آقای وارفته آن‌ها می‌فهمند که این پیرمرد تنها چقدر سخت زندگی می‌کند و چقدر در کارهای روزمره‌اش دچار مشکل است؛ البته همان‌طور که همیشه انتظار می‌رود، خرمالو و خانواده‌اش این وضع را خراب‌تر می‌کنند!

دسته بندی شده در: