۱۹ برش مختلف از زندگی

در این یادداشت می‌خواهم یک مجموعه‌داستان مهجور و کمتر شناخته‌شده از «رضا کاظمی» را معرفی کنم و بگویم که چرا خواندن یا نخواندن آن را پیشنهاد می‌کنم. البته که من معمولاً هیچ کتابی را مشخصاً برای نخواندن پیشنهاد نمی‌کنم، چرا که فکر می‌کنم «خوب» و «بد» تو کمیت هستند که تعریف کردن و اندازه گرفتنشان با یک معیار مشخص انجام نمی‌شود و بسته به مخاطب، این تعریف می‌تواند متفاوت باشد. اما باتوجه‌به نوع مخاطب و سلیقه‌ی او و آنچه از ادبیات می‌خواهد، می‌شود به‌طور تقریبی حدس زد که چه کتابی برای چه کسی، انتخاب بهتری است. مثلاً من فکر می‌کنم «کابوس‌های فرامدرن»، برای مخاطبی که داستان‌های تکنیکی دوست دارد و زیاد به ادبیات کلاسیک علاقمند نیست و همچنین مخاطب جدی سینما هم هست، می‌تواند انتخاب خوبی باشد.

قدم زدن مولف روی متن

این ۱۹ داستان، که درواقع پنج‌تای آخری آن‌ها یک «پنج‌گانه» را تشکیل می‌دهند و در نگاهی، می‌توانند یک داستان اپیزودیک واحد محسوب شوند، در یک کلمه می‌توانند خلاصه شوند و آن به‌نظرم «برش» است. دوست دارم برای این قسمت از نوشته‌ام، چند سطر از داستان «دیشب توی کوچه‌ی ما…» را بیاورم که به‌نظرم در تائید حرفم می‌تواند مفید باشد:

فرض کن این تکه‌ای از یک فیلم است یا تکه‌ای از یک داستان کوتاه. مهم نیست که چه اتفاقی افتاده و مهم نیست منطق این روایت چیست. حتی مهم نیست که داستانی که می‌شد خواننده یا بیننده‌اش را غرق در معما و وحشت کند، این‌طور او را قال بگذارد. مهم این است که خواننده لذت ببرد؟ یا مهم‌تر این است که نویسنده از بازی دادن خواننده خشنود باشد؟

پاسخ این سوال را هرکسی به زعم خودش می‌تواند بعد از پایان کتاب، پیدا کند. شاید هم سوال جوابی خیلی نسبی داشته باشد و برایش پاسخ روشنی تعریف نشده باشد. اما به هرحال، نکته‌ی جالب این است که این جملات و درواقع امر بازی دادن و استفاده از تکنیک، دقیقاً در اکثر داستان‌ها اتفاق می‌افتد. شاید بشود گفت پررنگ‌ترین تکنیکی که نویسنده در متن استفاده می‌کند، متافیکشن یا همان ورود مولف به متن است. نویسنده می‌کوشد با وارد شدنش به متن، خواننده را در داستان درگیر کند و درواقع اگر سینمایی به قضیه نگاه کنیم، آن دیوار چهارم را بردارد و مستقیماً به خواننده اشاره کند که تو در حال داستان خواندن هستی. برای مثال، به چند مورد زیر توجه کنید:

خوب می‌دانم این داستان از نظر روایت و تکنیک خیلی پیش‌پاافتاده است و الگوی دراماتیک درست و حسابی ندارد و موضوعش هم جالب و منحصربه‌فرد نیست، ولی فقط به خاطر قولی که به مادرم داده بودم نوشتم. شاید احمد زنده باشد و روزی این داستان را بخواند. – (از داستان بچه‌های قصرالدشت بخوانند)

و یا این مورد، که دقیقاً درباره ی ناتمام گذاشتن داستان صحبت می‌شود و این تکنیک در متن هم اجرا می‌شود:

دلم تنگ شده تا صبح بنشینیم، تو بگویی و من تایپ کنم، بعد پرینت را بدهم تو بخوانی غلط‌گیری کنی، جمله‌ها را پس‌و‌پیش کنی و هی غر بزنی که خودت بهتر تایپ می‌کردی. ولی تو می‌دانی که من عاشق تایپ کردن داستان‌های تو هستم چون کلمه به کلمه شاهد ساخته شدنشان هستم. البته تو همیشه قبلاً طرح آن‌ها را در ذهنت می‌ریختی و همیشه آخر داستانت را می‌دانستی ولی یک‌بار پیش آمده بود که… – (از داستان سالن انتظار)

و یا این برش از «فت پا»:

همین داستانی که دارید می‌خوانید از معدود داستان‌هایی است که با خودکار نوشته بودم و حالا دارم تایپ می‌کنم…

و یا این جملات از پنج‌گانه‌ی کنتاکی، وقتی موزیکی در داستان پخش می‌شود:

شما هم این ترانه را پیدا کنید و گوش بدهید تا با حس و حال آرتور در این غروب سرد و نم‌نم بارانی که به شیشه ی اتوموبیلش می‌خورد همراه شوید.

تک ایده بودن، بله یا خیر؟

درواقع این قصه‌ها، آن منطق روایی و چارچوب آشنای کلاسیک را ندارند که در آن به طول و تفصیل، شخصیت‌ها و موقعیت و فضا معرفی شوند و سپس نویسنده برود سروقت گره‌افکنی و گره‌گشایی. این داستان‌ها هرکدام در فضایی اتفاق می‌افتند که می‌تواند یک گوشه از زندگی ما آدم‌های امروزی باشد. همزمان که برخی از این داستان‌ها یک تم و حال و هوای نوستالژیک دارند، نقبی می‌زنند به دغدغه‌های انسان معاصر؛ دغدغه‌هایی روزمره و ملموس مانند تصادف، طلاق، رفتن به کافی‌شاپ و غیره. همانطور که کاظمی خودش در مصاحبه‌ای می‌گوید، او موقع نوشتن این داستان‌ها که اغلب پیوسته نوشته نشده‌اند و زمان نگارش آن‌ها از یکدیگر با فاصله است، به مجموعه شدنشان مشخصاً فکر نکرده و داستان‌ها صرفاً واکنش‌های او به محیط و حوادث پیرامونش بوده‌اند. اگرچه داستان‌ها همگی مدتی بعد از نوشتن، بازنویسی شده‌اند و تاریخ بازنویسی در انتهایشان مشاهده می‌شود، اما در یک نگاه سختگیرانه می‌شود گفت تک‌ایده بودن برخی از آن‌ها همزمان نقطه ضعف و قوتشان است. از یک نظر، می‌شود گفت این تک ایده بودن در راستای همان نگاه پست‌مدرنیستی که می‌خواهد یک برش از زندگی انسان امروز را روایت کند و برود، نقطه قوت است و از سوی دیگر، نقطه ضعف است چون گاهی آن کشش داستانی که باید، در اثر مشاهده نمی‌شود.

قدم زدن بر سطح، نفوذ کردن به عمق

یکی از مسائل جالب در این مجموعه که همانطور که ابتدای یادداشتم ذکر کردم، آن را برای مخاطب سینما هم جذاب می‌کند، ارجاعات فراوانی است که به فیلم‌های سینمایی مختلف دارد. درواقع، کاظمی آن بخش پرشور و علاقمند خودش به سینما را گویی به نحوه‌ای بریده‌بریده، در دل متن داستان‌هایش جا گذاشته است. تقریباً اکثر داستان‌ها، سوای اینکه خواننده ارجاع سینمایی مربوطه‌ی درونشان را بگیرد یا نه، قابل تفسیر هستند و چیزی جدا از آن ارجاع کم ندارند، اما وقتی در داستان‌ها، بینامتنیت به حدی می‌رسد که بدون رجوع به فیلم مربوطه، نمی‌شود چیزی از پایان‌بندی فهمید، احساس نیاز به پانوشت زدن، بیشتر از قبل حس می‌شود. اگرچه باید به این مطلب هم توجه کرد که داستان‌ها هرکدام حجم کمی دارند و تصور می‌شود که اشاره‌ی دقیق به اینکه کدام داستان به چه فیلمی اشاره دارد، تاحدی ممکن است کتاب را دچار افت مستقیم‌گویی کند.

برای همین، من با کلید دادن بیشتر یا اختصاص دادن ضمیمه‌ای در انتهای کتاب و پانوشت زدن برای رجوع به ارجاعات بیرون‌متنی موافق‌ترم. و البته این را هم باید در نظر داشت که کاظمی به‌عنوان منتقد سینما، مخاطبش را دست‌کم نگرفته است. هرچند که مخاطب غیرحرفه‌ای هم از خواندن کابوسهای فرامدرن، ناراضی برنمی‌گردد؛ اما قطعاً بخشی از متن را از دست خواهد داد و لایه‌های معنی برای تاویل‌پذیر نخواهند شد. به همین خاطر با وجود نقدها، این مجموعه را به مخاطبین سینما و ادبیات پیشنهاد می‌کنم، و از مخاطبینی که از داستان‌گویی انتظار یک سیر کلاسیک و پیش‌بینی‌شده را دارند، می‌خواهم که با احتیاط بروند سراغ این مجموعه. هرچند که خواندنش، وقت چندانی هم نمی‌گیرد و یک کتاب لاغر ۷۹ صفحه‌ای است؛ و می‌تواند پلی باشد برای عبور شما از جهان کلاسیک‌ها و شناختن فصل‌هایی تازه‌تر در ادبیات.

دسته بندی شده در: