جنگ‌های صلیبی که دو قرن طول کشید، باعث شد که ادبیات غرب و شرق از هم الهامات زیادی بگیرند و فرهنگ ملت‌های مختلف باهم آشنا شوند. این آشنایی باعث شده که ما در نقاط مختلف دنیا دوره‌های فرهنگی، اجتماعی و سیاسی مشابهی را مشاهده کنیم. برای مثال، مکتب «انسان‌گرایی» صرفا در انگلستان رخ نداده است و قبل از آن، در ایتالیا آغاز شده است. به همچنین، مکاتبی چون «دادائیسم»، «ناتورالیسم»، «مارکسیسم» و… نیز کشور به کشور چرخیده و با ادبیات از مرزها خارج شده است. به دنبال این چرخش ادبی در کشورها، برخی آثار با مضامین یکسانی نوشته می‌شوند. به همین دلیل است که امروزه می‌توان ادبیات روسیه را با انگلیس، ادبیات فارسی را با فرانسه و… مقایسه کرد. گرچه برخی آثار ممکن است در ظاهر تفاوت‌های زیادی داشته باشند، اما باز هم به طور کلی، موضوعات یکسانی را بیان می‌کنند.

همین چرخش و تبادل فرهنگی باعث شده که ما امروزه ادبیات تطبیقی یا مقایسه‌ای داشته باشیم و در آن، به مقایسه‌ی اثرهای مختلف مشغول شویم. به همین دلیل هم شما ممکن است در مجله‌ی کتابچی، با مقالاتی در باب مقایسه‌ی کتاب‌هایی چون «سمفونی مردگان با خشم و هیاهو» یا «سگ ولگرد با سالار مگس‌ها» برخورد کنید. در این مطلب نیز قرار است بر اساس مقاله‌ای از «رئوئل کی. ویلسون»، داستان بلند «رودین» نوشته‌ی ایوان تورگنیف با «دل تاریکی»، نوشته‌ی جوزف کنراد مقایسه شود. گرچه قبل از آن، خلاصه‌ای از هر دو رمان در اختیارتان قرار می‌گیرد که با فضای کلی آن‌ها آشنا شوید.

خلاصه‌ای از رمان رودین، نوشته‌ی ایوان تورگنیف

از آنجا که ایوان تورگنیف در به تصویر کشیدن زندگی روستاییان مهارت دارد، رمان «رودین» نیز در روستایی در روسیه اتفاق میفتد. در این روستا رسمی است که طی آن زنی میانسال یا جوان محفلی برپا می‌کند تا جوانان تحصیل کرده در آن به بحث و گفتگو راجع به وضعیت سیاسی، اقتصادی، فلسفه و… بپردازند. رودین، شخصیت اصلی این کتاب، جوانی با تحصیلات عالیه است که در صحبت کردن همه را مسحور خود می‌کند. مردی که می‌تواند با حرف‌هایش در دل جوانان و نوجوانان امید را زنده کند و پیروز تمام بحث‌ها شود. اما به قول روسی‌ها، «آدم زیادی» محسوب می‌شود. چون وقتی پای عمل برسد، نمی‌تواند مثل حرف‌هایش رفتار کند. اگر بخواهیم این «آدم زیادی» را به فارسی برگردانیم، باید بگوییم «رودین که بیل زن است، نمی‌تواند باغچه‌ی خودش را بیل بزند!». رودین در واقع، زمانی که عاشق می‌شود، از ابراز احساسات و عمل به تمام حرف‌های قشنگی که همیشه می‌زد، جا می‌ماند. داستان به قولی سعی دارد تفاوت یک عمل‌گرای واقعی و یک کمال‌گرای الکی را نشان دهد. ایوان تورگنیف، نویسنده‌ی این داستان، از اولین کسانی است که غرب را با ادبیات روسیه آشنا کرد. او در آثارش وضعیت نامطلوب مردم طبقه‌ی محروم و کارگر را به تصویر می‌کشد و از کشاورزان سخن می‌گوید. از جمله رمان‌های او می‌توان به آشیانه‌ نجبا، در شرف وقوع، پدران و پسران،‌ باید پیش از مرگ بخوانید، دود، سیلاب بهاری، زمین دست نخورده و… اشاره کرد.

خلاصه‌ای از رمان دل تاریکی، نوشته‌ی جوزف کنراد

با خواندن خلاصه‌ای از رمان «دل تاریکی»، به طور کلی ممکن است تصور کنید که این دو رمان شباهتی بهم ندارند. گرچه من قبل از خواندن این مقاله، خواندن هر دو رمان را به طور کامل به شما توصیه می‌کنم، اما در ادامه مطمئنا راجع به شباهت‌های این دو رمان، صحبت خواهم کرد. دل تاریکی، راجع به ملوانی به نام مارلو است که از کودکی، به رودی خاص در منطقه‌ای دور افتاده در آفریقا علاقه دارد. در بزرگسالی جهت تجارت عاج فیل عازم همان منطقه می‌شود. زمانی که به قرارگاه شرکت در منطقه می‌رسد، محیط را آَشفته و ساکت می‌بیند. او در آنجا نمی‌تواند نماینده‌ی شرکت را که از قبل فرستاده بودند پیدا کند. پس شروع به کاوش می‌کند. پس از پیگیری بالاخره نماینده که «آقای کورتز» نام دارد را میان بومیان پیدا می‌کند. بومی‌های آن منطقه که هنوز با تمدن آشنا نشده‌اند، آقای کورتز را به عنوان خدای سفیدپوست، الهه‌ی قربانی‌ها و رقص انتخاب کرده‌اند و او را می‌پرستند. آقای کورتز نیز در حالی نیمه‌دیوانه قرار دارد و اینکه خدای آن‌هاست را باور کرده است.

حقیقت اینجاست که آقای کورتز ابتدا سعی داشته اهالی را با مسیحیت آشنا کند و به آن‌ها تمدن بیاموزد، ولی در آخر تسلیم خوی شیطانی خود و وحشی‌گری بومی‌ها شده است. حتی وقتی مارلو سعی می‌کند او را با خود به کشتی ببرد و نجاتش دهد، کورتز ممانعت می‌کند. در آخر نیز پس از آنکه به کشتی مارلو می‌رود، همانجا جان می‌دهد. جالب است بدانید که جوزف کنراد، گرچه علاقه‌ی چندانی به ادبیات روسیه نداشت، اما آثار واقع‌گرایان بزرگ روسی چون داستایوفسکی، تولستوی و تورگنیف را خوانده بود. در واقع با توجه به علاقه‌ی عمومی کنراد به تورگنیف، به راحتی می‌توان تقارن‌هایی بین کتاب رودین و دل تاریکی پیدا کرد. شایان ذکر است که برخی منتقدان نمونه‌های دیگری از تأثیر تورگنیف در کنراد را اثبات کرده‌اند.

یکی شرق و یکی غرب! پس شباهتشان در چیست؟‌

مطمئناً یک شباهت ساختاری کلی بین رودین و دل تاریکی وجود دارد. ماجرای هر دو داستان حول سفرهایی است که با مرگ دو قهرمان اصلی در هر دو اثر به پایان می‌رسد. رودین و کورتز. هر دو دور از وطن می‌میرند و هیچ یک نتوانسته‌اند بر اساس ویژگی‌های برجسته‌ی خود، زندگی را در مشت بگیرند و هر جور که می‌خواهند به مسیر ادامه دهند. مهمتر از این، می‌توان به شباهت‌های کلامی و موضوعی نیز اشاره کرد. در ادامه مشخصات مختصری از هر شخصیت اصلی ارائه می‌شود. رودین، عضوی بی‌پروا از اعیان کوچک روستایی است. او در آلمان تحصیل کرده و در دهه‌ی ۱۸۳۰ عضو یک محفل ادبی در مسکو شده است. رودین، ​​آدم زیادی است، در سخنوری استعداد بالقوه‌‌ای دارد، اما به دلیل ضعف در اراده و ذهن بسته‌، محکوم به شکست‌های متعدد است. او در یک تلاش بی‌نتیجه برای اعتبار بخشیدن به ایده‌آل‌های خود در طول انقلاب ۱۸۴۸ به زندگی خود پایان می‌دهد.

در دل تاریکی، کورتز یک اروپایی چند ملیتی است که برخی از تحصیلات خود را در انگلیس فرا گرفته است. او مانند رودین قدرت هیپنوتیزم کردن دیگران را دارد، اما درست مانند رودین، مرد حرف است،‌ نه عمل. انگار که در یک خلا معنوی فرو رفته باشد. کورتز برای ثروتمند شدن در تجارت عاج به آفریقا آمده است. او از دسترس خارج و شایعه شده که «بومی شده است». در واقع او دیوانه شده است. در نهایت نیز به خاطر تسلیم شدن به ذات شیطانی خود محکوم به مرگ است. هر دو نویسنده در ابتدا از بیان اطلاعات مهم درباره‌ی بازیگران اصلی چشم‌پوشی می‌کنند و مخاطب به تدریج حقیقت را در مورد آن‌ها می‌فهمد. مارلو، کسی است که در داستان دل تاریکی، بیشتر ماجرا را بیان می‌کند. چارچوب داستان شامل راوی گمنامی است که در یک قایق بادبانی لنگر انداخته نشسته و به همراه دو دوست دیگر به داستان مارلو گوش می‌دهد. اگرچه از آنجا که مارلو کل ماجرا را می‌داند، دانای کل است؛ اما شنوندگان (و خوانندگان) را در حالت شک و تردید نگه می‌دارد. آن‌ها و ما فقط به اندازه‌‌ای که او تعریف می‌کند، راجع به سفر می‌دانیم.

این ساختار در داستان رودین نیز تکرار می‌شود. ما فقط در فصل ۵ و ۶ کتاب رودین می‌توانیم به نکاتی که از طریق لژنیف، رفیق سابق رودین بیان می‌شود پی بریم. او کسی است که ​​رفتار پست رودین با مادرش، تکبر، بی‌ملاحظگی و سایر کاستی‌های اخلاقی او را بیان می‌کند. یعنی ما تازه در فصل پنج و شش می‌فهمیم که همین رفتارها باعث شده رودین از تمام کسانی که می‌شناسد، فاصله بگیرد و تنها شود. ما به تدریج شخصیت او را درک و نقاط ضعفش را پیدا می‌کنیم. به همین ترتیب، فقط در آخرین فصل دل تاریکی است که تمام حقایق وحشتناک درباره‌ی کورتز آشکار می‌شود. همانطور که در داستان رودین، این حقایق توسط دوست رودین آشکار شد، در داستان دل تاریکی نیز تمام حقایق توسط شاگرد جوان کورتز بیان می‌شود.

استعداد هر دو کاراکتر در بازی با کلمات

هر دو کاراکتر به خوبی می‌دانند که چگونه شنوندگان را مجذوب کلمات کنند و هر دو در این حین، از سیاستی کثیف هم استفاده می‌کنند. باسیستوف که مربی و یک جوان متفکر است، رودین را بی‌چون و چرا عبادت می‌کند:

باستیستوف همچنان رودین را پرستش می‌کرد و هر کلمه‌ای را که می‌گفت آویزه‌ی گوشش می‌کرد. رودین خیلی کم به او توجه کرد. یک بار یک صبح کامل را با باستیستوف گذراند، در مورد سنگین‌ترین مشکلات زندگی بحث کرد و اشتیاقی شدید و غلیظ را در او بیدار کرد، اما پس از آن دیگر هیچ توجهی به او نکرد.

کورتز نیز با شاگردان خود رفتار غیرمتعارفی دارد. در یک زمان تهدید می‌کند که اگر نتواند مقدار زیادی از عاج را که توسط یک سردار بومی به او داده شده تحویل دهد، به آن‌ها تیراندازی خواهد کرد. با این وجود، شاگرد او به دلیل بیماری جدی که به آن مبتلا شده، از مربی خود پرستاری می‌کند و کنارش می‌ماند. مارلو نیز در بخشی از کتاب درباره‌ی قدرت عجیب و غریب کورتز بر نفوذ بر دیگران اظهار نظر می‌کند:

هرچه که بود، اصلا معمولی نبود. او می‌توانست سیاه‌پوستان را جذب خود کند یا بترساند و مجبورشان کند که به احترامش، رقصی جادویی برپا کنند: او حتی می توانست آن‌ها را به گمراهی بکشاند.

به همین ترتیب، در اواخر کتاب رودین، باسیستف اظهار می‌کند:

و به احترام تاثیر رودین، ​​سوگند می‌خورم که این مرد نه تنها می‌داند که چگونه شما را حرکت دهد، بلکه شما را بلند می‌کند و نمی‌گذارد که ساکن بمانید، او شما را به اعماق زمین می‌برد و به آتش می‌کشد.

در دل تاریکی نیز جملاتی نظیر این راجع به کورتز تکرار می‌شود:

این مرد ذهن من را بزرگ‌تر کرده است.

همانطور که می‌بینید، طلسم مغناطیسی که رودین و کورتز بر دیگران تحمیل می‌کنند به طور مداوم با نور و آتش ترکیب می‌شوند. با این وجود ، داستان کنراد، درست مثل سالار مگس‌ها، آشکارا پیرامون تقابل نور و تاریکی نوشته شده است. این در روح کورتز منعکس شده است که تا پایان داستان در تاریکی فرو برود و آن را به نمایش بگذارد. از طرف دیگر، تورگنیف از طریق لژنیوف و دیگران تأکید می‌کند که رودین ذاتا آدم بدی نیست. با این وجود هنوز هم می‌توان ادعا کرد که رودین نیز در آخرین دوره‌ی زندگی خود در تاریکی فرو می‌رود. رودین مجبور است که علیه کمبود منابع معنوی خود مبارزه کند.

قصد آن‌ها «دیده شدن» است

اگر هر نوری از رودین یا کورتز ساطع شود، در چشم بینندگان آن‌ها انجام می‌شود. هر دو نیز در رابطه‌ای عاشقانه‌ قرار دارند. این شخصیت‌ها تمایل دارند زنان باهوش عاشق آن‌ها شوند. در مورد رودین، ​​دختر مورد نظر ناتالیا، دختر هفده ساله‌ی میزبانش، داریا میخائیلوونا است. نامزد اروپایی کورتز نیز زنی قدرتمند است، اما به دلیل جدایی جسمی و سپس مرگ زودرس او هرگز فرصتی برای دلسرد شدن از بت خود پیدا نمی‌کند. همسر آفریقایی عجیب‌وغریب، پرشور و وحشتناک او نیز کورتز را عمیقاً دوست دارد. ابراز ناراحتی شدید او از عزیمت کورتز با واکنش خاموش به گفته‌ی مارلو در مورد مرگ او در تضاد است. به نظر می‌رسد که هر دو زن بیش از هر کس روی زمین به او ایمان دارند. مارلو در توصیف نامزد کورتز، که با وجود گذشت یک سال، هنوز از مرگ او در سوگ است، اظهار داشت که او به طور ضمنی به خوبی و عظمت کورتز اعتقاد دارد. «چه کسی می‌توانست یک بار با او هم صحبت شود، ولی دوست او نشود؟ کورتز مردان را به بهترین وجه به سوی خود جذب می‌کرد. این استعداد خدادادی است.»

رودین و کورتز به این راحتی توسط کسانی که آن‌ها را می‌شناختند فراموش نمی‌شوند. نامزد کورتز به مارلو می‌گفت: «… از همه قول و عظمت او، از ذهن سخاوتمندانه، از قلب نجیبش چیزی باقی نمی‌ماند-مگر یک خاطره». در واقع او بسیار بد گمراه شده است. آنقدر بد که چشمش جز خوبی کورتز شریر چیز دیگری را نمی‌بیند. آخرین مرحله از زندگی کورتز چیزی جز یک دروغ شوم نبوده است: او در حالی که ادعا می‌کرد مطابق با اصول «روشن» و «متمدنانه» عمل می‌کند، غرایز تاریک خود را دنبال کرده است. دروغی که شخصیت بیمار اما جذاب او ایجاد کرده است در صحنه‌ای که پیش چشم مارلو در آفریقا اتفاق میفتد آشکار می‌شود. تا جایی که مجبور است راجع به مرگ محبوبش به نامزد کورتز دروغ بگوید. مارلو گفت: «آخرین کلمه‌ای که او تلفظ کرد، نام تو بود». مارلو از سر دلسوزی و ترحم، کورتز را به همان اندازه‌ای که توسط نامزدش بزرگ توصیف می‌شود، بزرگ و قدرتمند توصیف می‌کند. در واقع بنا به شرایط ترجیح می‌دهد راجع به قربانی کردن انسان‌ها، آدم‌خواری و شرایط وحشتناک او در میان سیاه‌پوستان چیزی نگوید. در مورد رودین نیز این توهم خودپایدار است: کسانی که او را می‌شناختند تصمیم می‌گیرند که از بهترین ویژگی‌هایش سخن بگویند.

رودین و کورتز، همه‌فن‌حریف‌های روزگار

کورتز و رودین با کلمات متفاوتی توصیف می‌شوند. کسانی که آن‌ها را شناخته‌اند، گاهی از هر دو با عنوان «شاعر» یاد می‌کنند. مردی که ادعا می‌کند یکی از نزدیکان کورتز است، به مارلو می‌گوید که مرحوم اساساً یک موسیقیدان فوق‌العاده بوده است، همچنین یک نقاش و یک نویسنده است. در واقع هر کس که کورتز را می‌شناخت، در مورد نبوغ خارق‌العاده‌ی او نظر می‌داد.  حتی روزنامه‌نگاری که کورتز را می‌شناخت به مارلو اطمینان می‌دهد که این مرد می‌توانست یک سیاستمدار محبوب شود. گرچه روزنامه نگار اعتراف می‌کند که کورتز واقعاً نمی‌توانست چیزی بنویسید، اما در عجب است که چگونه آن مرد می‌توانست به آن خوبی صحبت کند. او حتی مطمئن بود که کورتز می‌توانست رهبر باشکوه یک حزب افراطی باشد. این نکته در مورد رودین نیز صدق می‌کند. او به ناتالیا می‌گوید که در حال کار بر روی مقاله‌ای طولانی با عنوان «تراژدی در زندگی و هنر» است. به نظر می‌رسد که او به راحتی فاصله‌ی بین هنر و سیاست را از بین می‌برد. او طرفدار مسئولیت اجتماعی است و استدلال‌های خود را به زبان شعر مطرح می‌کند. رودین نیز ممکن است افراطی خوانده شود، اما به این معنا که او خواهان نظم جهانی بهتر و منطقی‌تر از نظم حاکم در زمان و مکان خودش است. کورتز در خودخواهی وحشیانه و همچنین توانایی خود در تخطی از مرزهای اخلاقی، یک افراطی است. رودین جوانمردتر است. گرچه نفسی سیری‌ناپذیر دارد. شاید تفاوت اساسی این دو در این باشد که کورتز عقایدش درباره‌ی روشنگری و تمدن را کنار گذاشته است.

هر دو تشنه‌ی قدرت

رودین و کورتز سرانجام به خاطر اشتیاق مشترک به قدرت متحد می‌شوند. علاوه‌براین، شخصیت آن‌ها تمایل دارد «تعالیم» خود را تحت الشعاع قرار دهد. تأثیر مغناطیسی آن‌ها بر دیگران به حدی است که «رسانه به پیام تبدیل می‌شود». رودین هرگز از اصول آرمان‌گرایانه‌ی جوانی خود چشم‌پوشی نمی‌کند. اگرچه نمی‌تواند بر نقاط ضعف خود غلبه کند، اما امید دارد که بشریت بهبود یابد. از طرف دیگر، کورتز محصول دوران مدرن‌تر و ماتریالیسم (مادی‌گرایی) سرسام‌آوری است. او ایدئولوژی خاصی است که سعی داشت استعمار و روش‌های وحشیانه‌ی آن را با توسل به «سرنوشت آشکار» توجیه کند. در واقع، با بهم گره زدن نظریه‌ی انتخاب طبیعی داروین به عقاید پست خودش، توانست خیلی از افراد را بنده‌ی خودش کند. مرگ رودین که برای رسیدن به آرمان برابری و برادری بود، احترامی خاص را نسبت به او برمی‌انگیزد. اما آخرین کلماتی که از زبان کورتز بیرون می‌آید «کشتار، کشتار» است. این با وضوح، حسی از شکست در زندگی کورتز را به ما القا می‌کند.

تورگنیف و کنراد هر دو به دنبال عقل، نور و وظیفه‌ای بودند تا بهترین اخلاق انسانی را تعریف کنند. بنابراین با خلق دو کاراکتر خاص، پیام اصلی خود را بیان می‌کنند. این که هیچ کس کامل نیست و هیچ‌کس هم «اخلاق مطلق» نیست. رودین و کورتز به عنوان حاملان بالقوه‌ی نور، افراد عادی را که در دوره‌‌ای خواستار اقتدار معنوی و اخلاقی هستند، جلب می‌کنند، اما در نهایت نیتی که پشت آن است چندان هم پاک و نورانی نیست. در واقع می‌توان گفت که کورتز بیانگر تفسیر مجدد مضمون رودین است. صفات اهریمنی، که در نمونه‌ی اولیه روسی او وجود ندارد به عنوان نتیجه‌ی مستقیم غوطه‌وری در «قاره‌ی سیاه» ظاهر می‌شود. انگار کنراد قصد دارد ذات واقعی رودین را که جوانمرد خطاب شده بود، در کورتز نشان دهد. جالب‌تر اینجاست که ایدئولوژی رد شده در کتاب دل تاریکی می‌تواند به نوعی در کتاب شیاطین فیودور داستایوفسکی نیز پیدا شود. چرا که در هر دو کتاب، رهبرانی خوش‌صحبت و شرور که به مثابه یک شیطان هستند، مریدان خود را با ایدئولوژی‌های غربی فریب می‌دهند.

و چه چیزی تلخ‌تر از این که ماجراهای نقل شده در هر دو کتاب، در فجایعی با عنوان «هولوکاست» و «جنگ جهانی دوم» و… جامه‌ی عمل پوشانده‌اند؟

دسته بندی شده در: