در ادبیات امروز ما اصولاً نویسندگان نوپا به دو بخش تقسیم می‌شوند. اول گروهی از نویسندگان که در حقیقت نوپا نیستند و پیش نوشتن اولین رمان خود، تجربه‌ی سرودن شعر و نگارش داستان کوتاه را دارند. دومین دسته کسانی هستند که تقریباً تجربه‌ی ادبی در کارنامه‌ی خود ندارند، اما به واسطه‌ی فعالیت‌هایی که در موسسات فرهنگی و هنری دیگر کرده‌اند، نام و نشانی شناخته‌شده‌تر از گروه اول را برای نوشتن اولین اثر خود به عنوان یک نکته مثبت به همراه دارند. البته این مطلب درباره‌ی نویسندگان دسته‌ی دوم است که در این مورد «وحید یامین‌پور» و کتابش «ارتداد» را در نظر گرفته‌ایم. یامین‌پور شخصیتی تلویزیونی‌ست و سابقه‌ی فعالیت او در برنامه‌های سازمان صدا و سیما به اوایل دهه‌ی ۱۳۸۰ برمی‌گردد. او سرپرستی برنامه‌های اقتصادی و سیاسی مهمی را در دست داشته و مدیریت محتوایی عموم برنامه‌های شبکه‌ی افق را نیز به عهده داشته است.

اما کتاب ارتداد نه اقتصادی‌ست و نه سیاسی. مسئله این نیست که این کتاب یک رمان نیست یا ایده‌های خوبی ندارد. اتفاقاً هرکسی که این کتاب را خوانده عقیده دارد ایده‌ی مرکزی داستان بسیار ناب است و سوژه‌ای تازه میان کتاب‌های داستانی به حساب می‌آید. این ایده که تغییری کوچک در تاریخ باعث شود سرنوشت یک کشور به کلی دگرگون شود، می‌تواند زیر دست بهترین نویسنده‌ها، شاهکارهایی سیاسی را مانند رمان‌های «ماریو وارگاس یوسا» رقم بزند. نقدی که بر وحید یامین‌پور وارد است، بهره‌ایست که از این ایده می‌گیرد و وقایعی که در روایتی غیرتاریخی رخ می‌دهد، فاصله‌ی بسیاری با منطق قانع‌کننده‌ی یک پیرنگ درست دارد. هیچ‌کس انتظار ندارد یامین‌پور مانند یک نویسنده‌ی برنده‌ نوبل بنویسد! تنها نقدی که بر او وارد است، تمرکز بیش از حد بر فضاسازی در ایرانِ پس از شکست فرضی انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷ است.

طوفانی که فروکش کرد

ارتداد به همان‌ اندازه که درباره‌ی شکست مسیر تاریخ و تغییر آن به جهتی کاملاً مخالف است، در دل خود ایده نیز پتانسیل‌هایی را پنهان کرده است. یامین‌پور داستان پدر و دختری را روایت می‌کند که در دهه‌ی ۷۰ زندگی می‌کنند؛ اما دهه‌ی ۷۰ در ایرانی که انقلابی در آن صورت نگرفته و قیام ۲۲ بهمن، به شدیدترین شکل ممکن سرکوب شده است. به عنوان یک خواننده باید این شرایط را در ذهن خود تصویر کنیم و چیزی که نویسنده می‌خواهد را از درون دیالوگ‌ها و شرایط توصیف‌شده به دست آوریم. مثلا در بین حرف‌های این پدر و دختر به دنبال مضامین اصلی داستان بگردیم و ببینیم که مسیر خط داستانی ما را با خود به سمت چه اتفاقاتی می‌برد. در گفتگوهای یونس و آرزو ما معمولاً با حرف‌هایی درباره‌ی عشق مواجهیم که در حال حاضر زندگی آرزو را تصرف کرده است. عشق مفهومی‌ست که درون‌مایه‌ی آثار بعضی از بزرگ‌ترین شاعران و نویسندگان جهان بوده و در نگاه انسانی، قوی‌ترین نیروی محرکه است. یونس، همسرش دریا و دخترش آرزو، تمثیلی تازه از داستانی کهن است.

انتخاب نام یونس برای پدر، شاید برای تداعی شخصیت کهنی‌ست که از پیامبران یهود است و داستان او را همه می‌دانیم. در کتاب‌های مقدس روایت شده که یونس مردی از سرزمین بیت‌المقدس بود که توسط یهوه، خدای قوم یهود، مأمور شد تا مردم نینوا را از فاجعه‎ای قریب‌الوقوع باخبر کند و آن‌ها را نجات دهد. اما یونس تلاش می‌کند تا از مأموریت خود فرار کند و خیال می‌کند که دریا تحت سیطره‌ی خدا نیست. در مسیر طوفان شدیدی به‌پا می‌شود و ملوانان دیگر به این موضوع پی می‌برند؛ یونس باید خودش را قربانی کند تا دیگران در امان بمانند. یونس را به دریا می‌اندازند و معجزه‌ی داستان او، پس از بلعیده شدنش توسط یک نهنگ، اتفاق می‌افتد. او پس از سه روز که بدون آب و غذا در شکم ماهی زنده ماند، به دستور یهوه در ساحلی بیرون انداخته می‌شود که در نزدیکی نینواست. یونس پس از این‌که مردم شهر را از این موضوع باخبر می‌کند و تمام آن‌ها شهر را تخلیه می‌کنند، خودش در نقطه‌ای از بیرون شهر می‌نشیند تا ویرانی شهر را تماشا کند. اما وجه مشترکی که باید میان ارتداد و داستان یونس پیدا کنیم، نجات یافتن مردم از عذاب است و تمثیلی که برای او به عنوان منجی شهر در نظر گرفته شده است. یونس و دریا عاشق یکدیگر بوده‌اند و حاصل ازدواج آن‌ها دختری به نام آرزوست. پس باید به دنبال نشانه‌هایی بگردیم که وجه استعاری داستان را بسط و گسترش می‌دهد.

یک عاشقانه ساده

ارتداد کتابی‌ نیست که به عنوان یک رمان به آن نگاه کنیم؛ هرچند از بسیاری از عناصر داستان‌پردازی استفاده‌ای خلاقانه کرده است. در یک رمان باید بتوانیم پیرنگی مشخص داشته باشیم، فضاسازی در راستای افکار و تصمیمات شخصیت‌ها انجام شود و سبک روایت، به تناسب مضمون انتخاب شده باشد. جدا از تمام این‌ها، هیچ رمان و اصلاً هیچ قصه خوبی نیست که پایان‌بندی درستی نداشته باشد و نتیجه‌ای برای به سرانجام رساندن ایده‌هایش، به دست مخاطب ندهد. اما ارتداد همان‌قدر که در طرح بعضی مؤلفه‌ها، ایده‌پردازی خوبی دارد و حرف‌های تازه می‌زند، در بیان و پرداخت به راه کلیشه کشانده می‌شود و مجموعه‌ی گفته‌هایش را به پایان نمی‌برد. عشق یونس و دریا بیشتر از هر چیزی در این داستان پراهمیت است و همیشه از آن یاد می‌شود. این عشق دقیقاً زمینه‌ی وجود دختری به نام آرزوست که یادآور مفهوم امید است و ثمره‌ی ازدواج دو شخصیت مهم و غیرمعمول است. اما این عشق هر اندازه که بزرگ و تاریخی هم که باشد، منجر به چیزی نمی‌شود. نه حماسه‌ را رقم می‌زند و نه تراژدی را پایه‌ریزی می‌کند. با این شرایط، خواننده‌ای که به دنبال داستان است، فقط با وضعیت سیاه و تاریک ایرانی روبه‌رو می‌شود که بدون انقلاب ۵۷ به راه خود ادامه داده و به انحطاط کشیده شده است.

اما انحطاطی که نویسنده از آن می‌گوید، به اندازه‌ای که باید نمایانده نمی‌شود و انگار فقط با توصیف چند مؤلفه‌ای که برای ایران نامأنوس است، باید بتوانیم جامعه‎ای به‌شدت غیرانسانی و شیطانی و محکوم به فنا را تصور کنیم. لوازم این تصور در داستان وجود ندارد. چیزی که ما در داستان می‌بینیم، ایرانی‌ست که مشروبات الکلی در آن عرف است، کلوپ‌های شبانه و قمار نیز در آن وجود دارد. اما بسیاری از کشورهای دنیا را می‌بینیم که امروز تمام این‌ها را در جامعه خود به صورتی، فرهنگ‌سازی کرده‌اند و تا حد ممکن به سلامت مردم اهمیت می‌دهند. البته چیزی هم که یامین‌پور از مفهوم ارتداد و انحطاط می‌گوید، به این‌ها محدود نیست. در بخش‌های زیادی از کتاب در بین صحبت‌های یونس و آرزو، می‌خوانیم که انحطاط اصلی در اخلاق و وجدان انجام می‌شود و چیزی که مردم را به سیاهی کشانده، دور شدن از وجهه‌ی پاک و انسانی تمدن است. یونس مانند پیامبر قوم یهود، تلاش می‌کند تا مردم را از عذابی قریب‌الوقوع آگاه کند، اما این موانع را سر راهش می‌بیند. اما از این تمثیل جالب و اسطوره‌محور، ما چطور می‌توانیم عناصر دیگر داستانی را به شکل خاصی به یکدیگر ارتباط بدهیم و معنایی از داستان بیرون بکشیم؟ نویسنده آن‌قدر وقت برای توصیف فضا و اتفاقات سیاسی پس از شکست انقلاب صرف کرده، که اصلاً جایی برای پرداخت و جمع‌بندی داستان نمانده است.

گفتگوهای خواندنی

اما در کنار تمام ضعف‌هایی که ارتداد را به سطحی پایین‌تر از کتاب قبلی یامین‌پور، یعنی «نخل و نارنج» کشانده و از منظر داستانی ارتباط درستی میان سیاست و مذهب برقرار نمی‌کند، اما می‌تواند با جملات جذاب و گفتگوها کتابی خواندنی باشد. در این کتاب یامین‌پور تلاش کرده زمینه‌ی مذهبی شخصیت‌ها را در قالب حرف‌هایشان منتقل کند، اختلاف نسل‌ها را به واسطه‌ی محب خانوادگی کمتر کند و تفاوت اهداف و آرمان‌ها را در بستری اجتماعی به تصویر بکشد. در این بخش نقل قولی از کتاب را می‌خوانیم که در آن، آرزو حرف‌هایش را درباره اهمیت عقاید و دغدغه‌های سیاسی، صریح و بی‌پرده به پدرش می‌گوید.

آرزو گویی با استشمام بوی الکل به عمق زنندگیِ ماجرایی پی برده باشد، مکث می‌کند و چشم تنگ می‌کند و می‌گوید: «پدر تو به فحشا بیشتر فکر می‌کنی تا به فقر! انگار مسئله اصلی شما مرگ اخلاق است نه شکم‌های گرسنه، نه انبوه بی‌خانمان‌ها، نه فراموشی شهرستان‌ها و روستاها، نه بی‌برقی و بی‌آبی، نه حلبی‌آبادها، نه فربه شدن اشراف و خانواده سلطنتی و نه عدالت! مردم درمانده و بیچاره از گرسنگی و تبعیض می‌نالند نه از فحشا. مسئله اول ما برای مبارزه عدالت است نه اخلاق.»

پنهان‌کارانه می‌گویم: «دخترکم، عدالت آرمان اصیل ماست. اما برای رها شدن تیر طغیان مردم علیه رژیم، اول لازم است آن‌ها را بیدار و هشیار کنیم؛ پهلوی با توسعه فحشا همه را تخدیر کرده. همه در چرت‌اند و در حرارت شهوت و خلسه و شکرشراب. تهرانی که من بعد از پانزده سال می‌بینم همان رؤیای اسرائیلی فرح است. هرچه صدای قهقهه و بدمستی بلندتر باشد، صدای قاروقور شکم‌های گرسنه کمتر شنیده می‌شود.»

دسته بندی شده در: