یادم می‌آید که در دوران تحصیل، در دانشگاه ما یک «علی علیزاده» حضور داشت؛ یکی از دوستانم که تازه به دانشگاه آمده بود و اسم من را درست و حسابی یادش نبود، -در سوالی کاملا ابزورد- از دیگر دوستانم پرسیده بود: «علی علیزاده، همون علی علیرضاییه؟!!!» حالا اگر بخواهم از این مزاح مسخره گذر کنم، باید بگویم که وجه حضور این خاطره، این بود که یکی از معضلات بین مکاتب، اشتباه گرفتن آن‌ها با هم است و پرتکرارترینِ این جابه‌جایی، تعارض دو مکتب مهم در حوزه‌ی پوچی، یعنی «نیهیلیسم» و «ابزوردیسم» است. البته این مشکل، مختص به ایران نیست و مسئله‌ای جهانی است؛ درواقع هر مکتبی که بعد از مکتب دیگری، با جزئیاتی متفاوت نسبت به آن -ولی در لایه‌های عمیق‌تر-، پدید می‌آید، همواره به این متهم می‌شود که شاخه‌ای از مکتب قبلی و یا حتی زیرمجموعه‌ی آن است! درصورتی که بسیاری از اوقات، ماجرا به این سادگی نیست؛ اما حالا بیا و ثابت کن که هر گردی گردو نیست!!!

ابزوردیسم و نیهیلیسمِ ایرانی!

البته طبیعی است که در ایران، این اتفاق غلیظ‌تر باشد؛ چرا که ما هر چیزی را ایرانیزه می‌کنیم و برای توضیح این نکته، مثالی بهتر از «پیتزا قرمه‌سبزی!» ندارم. از سوی دیگر، از بس بدون پشتوانه‌ی محکم معادل می‌سازیم (البته دور از جان ما، چون ما نمی‌سازیم و غالبا فرهنگستان زبان و ادب فارسی می‌سازد.) که علاوه بر مفهوم، حتی نام این دو مکتب هم غلط یا اشتباه گرفته می‌شود. «هیچ‌ِانگاری، پوچ‌انگاری، پوچ‌گرایی، هیچ‌گرایی، نیست‌انگاری و…» الفاظی هستند که در باب معادل معنایی ابزوردیسم و نیهیلیسم در زبان فارسی می‌شنویم و نه‌تنها به واسطه‌ی درهم‌تنیدگی‌شان، اجازه‌ی تفکیک معنایی دقیق را نمی‌دهند، بلکه هیچ‌وقت هم دقیقا مشخص نشده که کدام‌یک‌شان به ابزوردیسم بازمی‌گردد و کدام به نیهیلیسم؟!

این ماجرا تا جایی ریشه دارد که اصل و نسبِ فارسی‌سازیِ این دو مفهوم، حتی در دایره‌المعارف‌ها معلوم نیست و بسیاری از اوقات، توسط منتقدین و فلسفه‌ورزان ایرانی هم به جای هم به کار می‌رود. با توجه به همین نکته، ما سعی می‌کنیم در این مطلب، از استفاده‌ی معادل‌های فارسی -تا جای ممکن- دوری کنیم. اما اگر بخواهیم یک معادل از سوی خودمان پیشنهاد کنیم، -ورای هیچ و پوچ و نیست که مشترک و یکی به نظر می‌آیند-، می‌توانیم «گراییدن» و «انگاریدن» را به عنوان دو مصدر به ابزوردیسم و نیهیلیسم، نسبت دهیم. نیهیلیسم بیشتر با واژه‌ی پوچ‌گرایی تطابق دارد؛ زیرا نیهیلیست‌ها به پوچی گرایش دارند و همه‌چیز را پوچ و خالی از معنا تعریف می‌کنند. اما ابزوردیسم را می‌توان با واژه‌ی پوچ‌انگاری چارچوب‌بندی کرد. درواقع ابزوردیست‌ها جهان را خالی از معنا نمی‌دانند؛ بلکه به انگارش پوچی مشغولند؛ یعنی جهان را به واسطه‌ی ناتوانی انسان در درک معنایش پوچ، تلقی و تصور می‌کند.

اجتماعات و اشتراکات مکتبی

پیش‌تر در مطالب مجله‌ی کتابچی، تحت عناوین «آشنایی با مکاتب ادبی- ابزوردیسم» و «آشنایی با مکتب نیهیلیسم» به تعریف این دو مکتب پرداخته بودیم؛ پس شاید تنها نیاز این قسمت، توضیح اشتراکات و تفاوت‌های تعریفی باشد و نه ارائه‌ی کامل مانیفست مکاتب! باید بگوییم که در درجه‌ی اول، هر دو مکتب، معنا را به صورت کلی، ناممکن می‌دانند. اما تفاوت در این‌جاست که نیهیلیست‌ها معنا را از نظر منطقی ناممکن می‌داند، ولی ابزوردیست‌ها معنا را از نظر منطقی ناممکن نمی‌دانند، بلکه همان‌طور که گفتیم، به واسطه‌ی محدود بودنِ ذات بشری، معنا را «ناممکن از لحاظ انسانی» معرفی می‌کند. از سویی دیگر، در دیالکتیک «حقیقت و واقعیت» بنا به نگاه افلاطونی (نظریه‌ی مُثُل)، باید بگوییم که نیهیلیسم، از آن‌جایی که هیچ معنایی را متصور نیست، نه واقعیت و نه حقیقت را به رسمیت نمی‌شناسد.

اما ابزوردیسم، اولا حقیقت را متصور است؛ اما به دلیل اینکه حقیقت را در دسترس نمی‌بیند، واقعیت را به عنوان پلی برای کسب لذت و ادامه‌ی زندگی انسان معرفی می‌کند. «اخلاق»، دیگر عنصری است که باید مورد بررسی قرار گیرد؛ نیهیلیست‌ها هیچ‌گونه رگه‌ی اخلاقی فطری و یا کاربردی را واجد شرایط برای حضور در زندگی شخصی و اجتماعی انسان نمی‌دانند. اما ابزوردیست‌ها با وجود آن‌که جنبه‌های اخلاقی را از جنس قراردادهای واقعی می‌دانند، به واسطه‌ی تاییدیه گرفتن بسیاری از آن‌ها از ذات حقیقی انسان، تاییدشان می‌کنند. برای مثال، یک نیهیلیست اگر یک کودک کار را ببیند، برایش هیچ فرقی نمی‌کند که او را نوازش کند یا کتکش بزند! اما یک ابزوردیست، با وجود آن‌که ماهیت آن کودک و حتی غایت کار خودش را پوچ می‌بیند، تعیّن عمل را به ورطه‌ی انتخاب قیاسی می‌برد و به او کمک می‌کند.

تفاوت‌های ریشه‌ای‌تر!

ریشه‌یابی مکاتب چاقی هم‌چون ابزوردیسم و نیهیلیسم، ذاتا کار اشتباهی است؛ اما اگر بخواهیم کار خود را برای قیاس، ساده‌تر کنیم، باید بگوییم که ابزوردیسم، ریشه در دادائیسم دارد و نیهیلیسم، از آنارشیسم نشأت گرفته است. درواقع پس از جنگ جهانی اول، دادائیست‌ها، سعی کردند تا پوچیِ واقعیاتِ خودساخته‌ی انسانی که به تعارضاتی بی‌دلیل رسیدند، را بیان کنند و ابزوردیست‌ها طی برساخت‌های خود با ملموس‌تر کردن رویه‌ی دادائیست‌ها اعم از هاله‌های از ابهام و شیزوفرنی، توانستند آثاری جذاب در هنر و ادبیات، پدید بیاورند. نیهیلیست‌ها اما سعی کردند تا با پوچ نشان دادن عمل‌گرایی اجتماعی آنارشیست‌ها در مخالفت با قراردادهای اجتماعی، آن را حتی به زندگی شخصی انسان‌ها بسط دهند. تناسب بیشتر ابزوردیسم با دادائیسم و نیهیلیسم با آنارشیسم، نشان می‌دهد که ماهیت ابزوردیسم بیشتر با ادبیات و هنر تطابق دارد و نیهیلیسم، به فلسفه‌ی محض، نزدیک‌تر است. پس می‌توانیم ادعا کنیم که نیهیلیسم، بیشتر حاصل انتزاعات است و نمی‌تواند خودش را کاملا در زندگی شخصی یا اجتماعی فرد، بازتولید کند؛ و در تضاد با نیهیلیسم، این ابزوردیسم است که بیشتر جنبه‌ی کاربردی خود –چه در نوعِ داستانی ادبیات و چه در اتفاقات روزمره- را بازتاب می‌دهد و خیلی بنیان مانیفستی قابل چارچوب‌بندی‌ای ندارد.

خودکشی فلسفی

همه‌ی بندهای بالای این بخش، به یکی از مهم‌ترین سوالات مردمِ ناآشنا به پوچی منتج می‌شوند: «انسانِ پوچ باید خودکشی کند؟!» در پاسخ به این سوال باید گفت انسان پوچ یعنی چه انسانی؟ انسان نیهیلیست یا انسان ابزوردیست؟ نکته‌ای که فکر و ذکر فلاسفه و منتقدین بزرگی هم‌چون سورن کی‌یرکگور، آلبر کامو و… را هم به خود مشغول کرده بود و تحت عنوان مفهوم «خودکشی فلسفی» طبقه‌بندی می‌شود. در این موقعیت، یک نیهیلیست، خودکشی را پیشنهاد می‌کند و عموما به بن‌بست می‌رسد؛ زیرا باید طبق راه حل و عقیده‌ی خودش عمل کند اما در عمل به فلسفه‌ی خود ناتوان است و از آن دوری می‌کند. آنان خودکشی نکردن خودشان را با بهانه‌ی تداوم زنجیره‌ی فلسفه، یعنی فرصت داشتن برای ترویج خودکشی کردن در میان دیگر انسان‌ها توجیه می‌کنند!

اما یک ابزوردیست، بدترین راه‌حل مبارزه با پوچی را در خودکشی می‌داند؛ از نظر فلسفه‌ی ابزوردیسم، با وجود آن‌که نباید زندگی را جدی گرفت؛ اما باید به زندگی ادامه داد و در دل همین باتلاق، سعی کرد تا شرایط «واقعیِ» بهتری خلق کرد و اگر هم شد، اندکی به حقیقت نزدیک‌تر شد. در همین راستا، کسی که با درک شرایط پوچ، علیه وضعیت نامناسبِ معنایی، طغیان می‌کند و به خلاقیت و آفرینندگی دست می‌زند، «قهرمان» یا «قهرمانِ پوچی» نامیده می‌شود. البته درمورد ماهیت خودکشی فلسفی، خاصه در دیدگاه آلبر کامو طی مطلب «قدم زدن با کامو در پس‌کوچه‌های ابزوردیسم» به تفصیل نوشته بودم که مطالعه‌ی آن خالی از لطف نیست. حال و در پایان، اگر بخواهیم، به بررسی مثالی و کاربردی این دو مکتب بپردازیم، دو اثر مهم ادبیات داستانی، یعنی «مسخ» اثر فرانتس کافکا و «مالوی» اثر ساموئل بکت را (به ترتیب) از منظر نیهیلیستی و ابزوردیستی واکاوی می‌کنیم.

مالوی

در مطلب «مالوی؛ فراموشی یک اسم در عالم بی‌معنایی» به طور مفصل به کتاب مالوی، ضدرمانِ مشهور ساموئل بکت پرداخته بودیم. اما اگر بخواهیم به صورت جزئی به رگه‌های ابزورد اثر وارد شویم، باید قبل از هر چیزی به گفتاورد مشهور این داستان اشاره کنیم:

اگر روزی این قدر تنزّل کنم که در زندگی‌ام پی معنایی بگردم… [واقعا] از کجا معلوم؟ کار آدم به کجاها که نمی‌کشد…

یکی از مهم‌ترین عناصری که در کتاب مالوی حضور دارد و تفاوت بنیادی فلسفه‌ی ابزوردیسم با نیهیلیسم را نشان می‌دهد، «گروتسک» است. این مولفه که پیش‌تر در مطالب پست مدرنیستیِ مجله‌ی کتابچی به توضیحش پرداخته بودیم، معنایی در حدود همان طنز سیاه را دربر دارد. اما چرا وجود این گونه از طنز، نشان دهنده‌ی ابزورد بودن مالوی است و اساسا چرا این ابزورد بودن با نیهیل بودن در تضاد است؟ درواقع وقتی می‌توانیم یک معنا را به صورت ماهوی، «ریشخند» کنیم که به وجود آن باور داشته باشیم اما ساختار، جزئیات و یا عملکردش را زیر سوال ببریم! بنا به همین نکته، نیهیلیسم در معنای دقیق خود، نمی‌تواند طنزی مانند بکت را نمایندگی کند، زیرا اساسا حقیقتی را به رسمیت نمی‌شناسد! اما بکت به عنوان یکی از بزرگ‌ترین ابزوردیست‌های تاریخ، می‌داند که حقیقتی وجود دارد؛ اما از بس آن را دور از دسترس و غیرملموس می‌داند که گفتاورد بالا را می‌سازد…

فرم

نکته‌های بسیار زیاد دیگری هم وجود دارند که ابزورد بودن و هم‌چنین تقابل مالوی با نیهیلیسم را نشان می‌دهند؛ اما برای ایجاز مقاله از آنان می‌گذرم و در تعامل با نکته‌ی محتوایی و فلسفی بالا، یک نکته‌ی فرمی را هم مطرح می‌کنم. اگر خوب به ابتدای این بخش دقت کرده باشید، متوجه شدید و شاید برای‌تان سوال پیش آمده باشد که چرا برای قالب کتاب مالوی از برچسب «ضدّرمان» -و نه رمان!- استفاده کردم؟! اگر با مفهوم «ضد رمان» آشنایی ندارید، می‌توانید با آن در مطلب «معرفی قالب رمان، ساختار و تاریخچه‌ی آن» می‌توانید با رمان آشنا شوید و بدانید که چرا مالوی، یک ضد رمان است! اما بحث اکنون، چیز دیگری است… اگر از نظر فُرمی به مالوی نگاه کنیم، درمی‌یابیم که ماهیت ابزوردیستی باعث شده تا فرم روایت از حالت معمول بیرون بیاید و ساختار جدیدی خلق شود. اما باز چرا این اتفاقِ موسوم به بداعت نمی‌تواند در بین نیهیلیست‌ها بیفتد؟ درواقع نیهیلیست‌ها عموما از فرم‌های بدیع ساخته شده توسط مکاتب دیگر، استفاده می‌کنند، اما از آن‌جا که خودشان –برخلاف ابزوردیست‌ها- قراردادهای اجتماعی را به رسمیت نمی‌شناسند، پس طبیعی است که نتوانند مانند امثال بکت، تغییر یا بدعتی در آن به وجود بیاورند و نهایتا از هر چیزی هم‌چون فرم، استفاده کنند.

مسخ

شاید نیاز باشد تا قبل از وارد شدن به این بخش، خلاصه و تحلیلی از مجموعه‌ی داستان مسخ، اثر فرانتس کافکا را در مطلب «خلاصه و تحلیلی از مجموعه داستان مسخ» بخوانید. البته منظور ما در این‌جا به طور تخصصی، داستان مسخ، یکی از داستان‌های مجموعه‌ی مذکور است. عینی‌ترین تصویری که از یک زمینه، روند و نتیجه‌گیری نیهیلیستی در دست داریم، همین داستان یا رمان کوتاه مسخ است. جایی که شخصیت اصلی ابتدا در یک وضعیت خاص و سوررئال به پوچی دچار می‌شود، سپس در باتلاق پوچی فرو می‌رود و در پایان هم بدون هیچ شمّه‌ای از «امید» به ورطه‌ی نابودی می‌افتد. شاید همین واژه‌ی امید، بهترین توضیحِ موجز برای تفاوت ابزورد نبودن و نیهیلیستی بودن یک اثر است. از سوی دیگر، ماهیت ضداجتماعی در مسخ، پررنگ‌تر از هر داستان دیگری است؛ نکته‌ای که در نیهیلیسم می‌بینیم و در ابزوردیسم نه! و دلیلش را هم می‌توانیم در همان گریز از قراردادهای اجتماعی، توسط نیهیلیست‌ها بدانیم. و درنهایت، نکته‌ای که در مسخ می‌بینیم، تقلیل دادن ذات آدمی و دون فرض کردن انسان، حتی در تقابل با حیوانات است؛ نکته‌ای که دقیقا به نیهیلیسم برمی‌گردد؛ زیرا ابزوردیست‌ها با ایمان به وجود حقیقت، انسان را صرفا ناتوان -و نه پست- تلقی می‌کنند. اما نیهیلیست‌ها با طرح این نکته که هیچ حقیقتی وجود ندارد، در را به روی هر برداشت معنوی از کالبد انسان، می‌بندند.

دسته بندی شده در: