تا به حال شده عاشق کسی شوید، ولی آنقدر از خودتان ناراضی باشید که نخواهید خود واقعیتان را به او نشان دهید؟ تا به حال شده در جمع شبیه کسی رفتار کنید که نیستید؟ حتی از آن بدتر، تا به حال شده مجبور شوید در محل کار شبیه کسی دیگر برخورد کنید یا دائما به خاطر بی‌عدالتی و جو کاری نامناسب و مشتی «بادمجان دورقاب‌چی» اذیت شوید؟‌ پس باید رمان «همزاد» اثر داستایوفسکی را بخوانید تا خدایی نکرده به جنون مبتلا نشوید. البته اینکه بگوییم هر کارمندی ممکن است به جنون مبتلا شود زیاده‌روی است، ولی اینکه بدانیم چه جنونی ممکن است زندگی یک کارمند را در دنیای مدرن تهدید کند، خالی از لطف نیست.

تعداد زیادی از کتاب‌خوان‌ها اولین بار توسط داستایوفسکی با ادبیات روسیه آشنا شدند. یکی از نویسنده‌های مشهوری که در داستان‌هایش، مشکلات روانشناختی را به تصویر می‌کشد و کاراکتر به نوعی بخشی از ذات و ذهن خواننده را نمایان می‌کند. در حقیقت، خواندن آثار داستایوفسکی دل و جرات می‌خواهد. او در داستان همزاد، به انحطاط روانشناختی کارمند ساده‌ی دولت، یاکوف پتروویچ گلیادکین می‌پردازد. آقای گلیادکین نه تنها می‌فهمد که  یک همزاد دارد، بلکه این همزاد زندگی او را تسخیر می‌کند. این همزاد از چیزهایی برخوردار است که گلیادکین از عدم آن‌ها رنج می‌برد. برای مثال می‌توان به اعتماد به نفس، جذبه و خوش مشرب بودن اشاره کرد. اما قبل از اینکه به معرفی کامل داستان و نقد آن بپردازیم، بیایید با نویسنده و آثار او بیشتر آشنا شویم.

فئودور داستایوفسکی

فئودور میخائلوویچ داستایوفسکی متولد ۱۸۲۱ در روسیه است. او یکی از بزرگ‌ترین و تاثیرگذارترین نویسنده‌های آثار روانشناسی و اگزیستانسیالیستی است. شخصیت‌های او معمولا با مسائلی همچون درگیری‌های ذهنی مختلف دست و پنجه نرم می‌کنند که همگی را می‌توان با نظریه‌های روانشناختی لاکانی و فرویدی نقد کرد. بیشتر آثار او به دو بخش رمان و داستان کوتاه تقسیم می‌شوند. از رمان‌های معروف او می‌توان به بیچارگان، جنایات و مکافات، قمارباز، خانم صاحبخانه، رویای عمو، آزردگان، جن‌زدگان، جوان خام و برادران کارامازوف اشاره کرد. از داستان‌های کوتاه او نیز می‌توان به آقای پروخارچین، رمان در نه نامه، شوهر حسود، همسر مردی دیگر، نازک دل، دزد شرافتمند، درخت کریسمس و ازدواج، قهرمان کوچولو، کروکدیل، بوبوک و… اشاره کرد.

خلاصه‌ای بسیار کوتاه از داستان همزاد

همزاد، داستان چند روز از زندگی یاکوف پتروویچ گلیادکین، یک کارمند دولت در اوایل قرن ۱۹ در سنت پترزبورگ را روایت می‌کند. او به خاطر مشکلات روحی به پزشکی مراجعه می‌کند و پزشک نیز پارانویا و درون‌گرایی بیش‌ازحد را در گلیادکین تشخیص می‌دهد. پس به او توصیه می‌کند که بیشتر بیرون برود و معاشرت بیشتری داشته باشد. گلیادکین تصمیم می‌گیرد بیشتر پس‌انداز خود را صرف اجاره‌ی کالسکه‌ای فانتزی و گران قیمت کند تا به کمک آن به یک مهمانی که اصلا دعوت نشده برود. او حتی از این پول استفاده می‌کند تا برای خدمتکار خود، یک یونیفرم پیشخدمتی بخرد و حسابی به چشم بیاید.

هوم…من می‌گویم…شما باید تمام زندگی‌تان را از بیخ عوض نمایید. به اعتبار دیگری شخصیتتان را بشکنید…« (کریستیان ایوانوویچ بر کلمه‌ی «بشکنید» تاکید بسیار کرد.) و بعد اندکی ساکت ماند و آقای گالیادکین را با نگاهی که می‌خواست معنی‌دار باشد نگریست و بعد گفت: «از زندگی شاد و پر تفریح بیگانگی نکنید. به تئاتر و باشگاه بروید و در همه حال به بطری اخم نکنید. خانه نشینی برای شما خیلی زیان دارد…برای شما در خانه نشستن اصلا ممکن نیست…

این مهمانی، جشن تولد کلارا، دختر یک کارمند ارشد دولتی است و گلیادکین به او علاقه‌ی بسیار زیادی دارد، ولی هیچ‌وقت نتوانسته احساسات خود را ابراز کند. وقتی که به مهمانی می‌رسد، نمی‌تواند وارد سالن اصلی شود. از آنجا که خیلی ترسیده است، مهمانی را از داخل یک کمد تماشا می‌کند. اما در آخر، کسی او را می‌بیند و مجبور است که خودش را به بقیه نشان دهد. او نزد کلارا می‌رود، اما بسیار خجالتی و زبان‌بسته است و نمی‌تواند ارتباط خوبی برقرار کند. پس با خجالت، در یک طوفان برفی به خانه برمی‌گردد و در این لحظه است که دچار دوگانگی شخصیتی می‌شود. دوگانگی شخصیتی که با دیدن «همزادش» رخ می‌دهد و مخاطب را دو به شک باقی می‌گذارد که آیا این داستان، رئالیسم جادویی است، یا یک اثر روانشناسانه؟

وقتی که او به خانه برمی گردد، همزادش را روی تخت می‌بیند و فردای آن روز با همزادش سرکار می‌رود. گلیادکین در محل کار احساس سردرگمی می‌کند، زیرا همکارانش اصلا به این شباهت عجیب و غریب توجهی نمی‌کنند. عصر همان روز گلیادکین و همزادش گپ و گفتی طولانی و صمیمانه دارند و سپس با یک پیوند برادری به رختخواب می‌روند. اما رفته رفته بعد اوضاع برای گلیادکین مهربان بسیار وحشتناک می‌شود. در محل کار او متوجه می‌شود که همزادش حسابی طرفدار جمع کرده است و همه‌ی همکاران قدیمی را علیه او تشویق می‌کند. و از همه بدتر اینکه، همزاد به سختی مهربانی گلیادکین را تصدیق می‌کند. گلیادکین منزوی شده و با شرم از شرکت خارج می‌شود.

در ادامه‌ی داستان، نامه‌نگاری‌های دردناک گلیادکین، ارتباطات کلامی نامناسب و ملاقات‌های آزاردهنده و ناراحت‌کننده‌ی او با همزاد رخ می‌دهد. کابوس‌های شبانه دست از سر گلیادکین برنمی‌دارند و او را بی‌خواب می‌کنند. جالب اینجا است که یک روز او نامه‌ای از کلارا را در جیب خود کشف می‌کند، در نامه، کلارا می‌گوید که فقط گلیادکین می‌تواند او را از شر خانواده‌اش نجات دهد و  باید حدود ساعت ۲ بامداد همان روز در خارج از خانه با کلارا ملاقات کند. در این موقع، گلیادکین قرار ملاقات دیگری با همزاد برقرار می‌کند و سرانجام، به قرار ملاقات با کلارا می‌رود و اطراف خانه‌ی او منتظر می‌ماند. اگرچه او دوباره سعی می‌کند پنهان شود، باز هم دیده می‌شود. سپس همزادش از او خواهش می‌کند که داخل خانه برود. او آنجا دوباره دکتر را ملاقات می‌کند که حرف‌هایش راجع به همزاد را باور نکرده و برایش مسکن تجویز می‌کند…

داستایوفسکی «همدردی» را قلقلک می‌دهد

به قول داستایوفسکی، ما همگی از زیر «شنل» گوگول بیرون آمده‌ایم. «شنل» داستان کوتاه نویسنده‌ی روسی، «نیکلای گوگول» است که در آن فقر طبقاتی و عدم نزاکت افراد بلند‌پایه به تصویر کشیده می‌شود و ماجراهای یک کارمند ضعیف و «شنل» خریدنش را بیان می‌کند. آنچه گوگول در حدود چهل صفحه از داستان شنل و داستایوفسکی تقریباً در دویست صفحه از داستان «همزاد» می‌پردازد، به تصویر کشیدن کاراکتری بیچاره و قلقلک دادن حس همدردی در مخاطب است. آنچه در داستان همزاد کاملا مشخص است، این است که داستایوفسکی به گلیادکین اهمیت زیادی می‌دهد و آرزو می‌کند که کاش ما نیز چنین می‌کردیم. به عبارت دیگر، صفحات کتاب همه به گونه‌ای سعی دارند این حقیقت را به ما یادآور کنند که او شایسته همدردی است. گرچه داستایفسکی به هیچ وجه داستان‌هایش را رئالیستی و شبیه داستان‌های چارلز دیکنز نمی‌نویسند که برای یک کاراکتر، به خاطر فقر دیوید کاپرفیلدی‌اش غصه بخورید. ما ممکن است اطلاعات زیادی راجع به خانواده‌ی گلایادکین نداشته باشیم، ولی در مورد وضعیت روحی او اطلاعاتی به دست می‌آوریم. دائما با تفکرات او راجع به خودش و بقیه عجین می‌شویم و مکالمه‌هایی درونی را می‌شنویم که امیدواریم بیان شوند اما هرگز این اتفاق نمیفتد.

آقای گالیادکین ناگهان با خود گفت:‌«ولی من نمی‌فهمم ویلل این جا چه کاره است؟ من به ویلل چه کار دارم؟ اصلا اگر همین الان، چه جور بگویم… اگر یکدفعه بگویم هرچه بادا باد!… یالا بجنب، تن لش!… سرباز لشکر قازورات!… «آقای گالیادکین این حرف‌ها را با خود می‌زد و با انگشتان از سرما کرخت شده‌اش گونه‌اش را، که آن هم کرخت شده بود، نیشگون می‌گرفت و می‌گفت: «چرا معطلی بی عرضه؟ بی‌غیرت، حقا که گالیادکینی!» البته این اظهار لطف‌های آقای گالیادکین نسبت به خودش در آن شرایط جدی نبود. حرف‌هایی بود بی‌معنی که به قصد آشکاری، ظاهرا فکر نکرده بر زبانش جاری میشد.

برخلاف داستان کوتاه «شنل»، وقتی به سمت آکاکی آکاکیویچ پوست خربزه پرتاب می‌شود، نمی‌توانیم جلوی خنده‌ی خودمان را بگیریم، اما در همزاد، به خوبی می‌توانیم با گلایادکین نزدیک شویم و قادر به تحمل درد و رنج این کاراکتر مبادی ادب و با اخلاق نیستیم.  اضطراب او، به طرز عجیبی به اضطراب ما تبدیل می‌شود همانطور که دشمنانش، به دشمنان خود ما تبدیل می‌شوند. پس درست هنگامی که جنون او را تسخیر می‌کند، احساس می‌کنیم که دیوانه هم هستیم.

قهرمان ما با صدایی لرزان گفت: «خوب، پسرجان، حساب من چقدر می‌شود؟» صدای خنده‌ی شدیدی از اطراف شنیده شد. حتی پیشخدمت خنده‌اش گرفت. آقای گالیادکین دانست که باز کار را خراب کرده و حرف نابجایی زده است. وقتی به این معنی پی برد، به قدری خجالت کشید که ناچار دست در جیب کرد تا دستمالی درآورد، لابد برای این که کاری کرده باشد و این جور مثل دیوانه‌ها آن وسط نایستد.

نشانه‌هایی از گوگول در همزاد: انواع جنون و دیوانگی

از همان صفحه‌ی اول، اتاق گالیادکین به طرز عجیبی پر از اشیا قرمز و سبز است که به شکلی نمادین جنبه‌هایی از روحیات او را نشان می‌دهد. رنگ سبز در ادبیات نماد حسادت است. حتی کیف گالیادکین نیز سبز رنگ است که می‌تواند جنون بعدی او را خاطر نشان شود.

دیوارهای گرد و خاک گرفته و دودزده‌ی اتاق کوچکش، با آن رنگ سبز چرکینشان، و میز، که سرخ رنگ شده بود، و کاناپه‌های ترکی با آن روکش مشمع سرخ‌رنگ و گل‌های سبز ملوسش…

همزاد گالیادکین همیشه روی زمان تمرکز خاصی دارد. گالیادکین دائم ساعت می‌پرسد. هنگامی که او نامه‌‌ای از کلارا پیدا می‌کند و بیرون در برف منتظر می‌شود، لحظه‌ای بحران روحی او را در برمی‌گیرد.

از این بدتر اینکه شاید نامه دیروز نوشته شده بود و من به موقع نرسیدم، و او هم به خاطر پتروشکا به من نرسید- وای که چه آدم سرکشی است!-یا شاید هم نامه فردا نوشته شده بود، که یعنی، من…فردا باید این کار را انجام می‌دادم، که یعنی باید با کالسکه منتظر بمانم…

جالب اینجا است که این نامه نیز کاملا فرضی است، زیرا به محض خواندن آن، از جیب‌های گلیادکین ناپدید می‌شود، درست مانند نامه‌هایی که بین سگ‌های «یادداشت‌های یک دیوانه» اثر گوگول رد و بدل شده است. شخصیت‌ اثر گوگول مدام حرف می‌زند و صحبت می‌کند، اما به نظر نمی‌رسد حرف معنی‌دار و احساس خاصی را به کسانی که گوش می‌دهند منتقل کند. این در حقیقت شبیه مغزی است که در اثر زوال عقل یا سرطان در حال نابودی است و دیگر نمی‌تواند درک کند حرف بی‌معنی از بامعنی را تشخیص دهد. در این مورد، کاراکتر همزاد نیز با اشاره به اینکه «شاید این نامه فردا نوشته شده بود»، به جنون ذهنی کاراکتر اشاره می‌کند. در این مونولوگ‌های درونی و ذهنی است که درمی‌یابیم این داستان، رئالیسم جادویی نیست و یک اثر روان‌شناسانه است.

علاوه بر این، در جایی از داستان یک جنون مذهبی نیز وجود دارد. داستایوسکی از نماد‌های گوگول کمک می‌گیرد و به کمک آن‌ها، حضور شیطان را به تصویر می‌کشد. به عنوان مثال، در دو کلمه‌ی روسی «chyorniy» (سیاه) و «chetyre» (چهار) تعداد زیادی از حروف کلمه‌ی «Chyort» دیده می‌شود که به معنی «شیطان» است. این دو کلمه در بخش‌هایی از متن دیده می‌شود.  در همین حال، گلیادکین در مقابل دو نفر شرور ، که او را چندین بار «یهودی» و «خیانتکار» صدا می‌کنند، خود را منجی (مانند مسیح) می‌بیند. و این با مضمون همدردی نیز همراه است، زیرا ما به تنهایی از گلیادکین  یک شخصیت بیچاره و قابل ترحم می‌بینیم، در حالی که بقیه‌ی افراد جامعه او را به مثابه یک دیوانه می‌بینند. متاسفانه از نظر گلیادکین، حقیقت و دیدگاه او درباره‌ی مسائل مختلف چیزی نیست که از نظر زبانی قابل بیان باشد و چون زبان او را بیش از پیش ناکام می‌گذارد، توهماتش فقط بدتر و بدتر می‌شوند. درست مثل اتفاقی که برای کاراکتر داستان کوتاه «کاغذ دیواری زرد» افتاد. از آنجا که هر دو کاراکتر در مرحله‌ی real لاکانی مشکل دارند، پس توهمات آن‌ها بهم می‌پیچد و منجر به سایر اختلال‌ها از جمله اختلال در مرحله‌ی mirror stage و تشخیص هویت نیز می‌شود.

دنیای مدرن و بیچارگی کارمندها

در داستان همزاد، بسیاری از تنش‌ها و دشواری‌های یک کارمند اداری در دنیای مدرن به تصویر کشیده می‌شود. گلیادکین مجبور است در جایی کار کند که دائما با رفتارهای خصمانه، چاپلوسی و تملق دیگران و نزاع تحقیرآمیز بی‌پایان در برابر مافوق خود و … درگیر باشد. اضطراب او تا حد زیادی اضطراب کسی است که از سندرم تقلب رنج می‌برد. او از اینکه مردم او را زیر نظر دارند می‌ترسد در مقابل با «همزادش» روبه‌رو می‌شود. کسی که محبوب، پرحرف و موفق است. او در اصل، مشکل اکثر کارمندان امروزی را دارد.

بعضی هستند، آقایان، که راه‌های کج و بیراهه را دوست ندارند و فقط برای بالماسکه صورتک بر چهره می‌زنند. بعضی هستند که مهم‌ترین رسالت انسان را در برق انداختن کف اتاق و به اصطلاح به کاربردن «دستمال ابریشمی» نمی‌شمارند. بله، آقایان، بعضی هستند که نهایت سعادت خود را در مثلا پوشیدن شلوار خوش‌دوخت نمی‌دانند و خلاصه آدم‌هایی هستند که خوش‌رقصی بیهوده و مثل پروانه دور این و آن گشتن و شیرین‌زبانی و تملق گویی خوششان نمی‌آید و به جایی که دعوت نشده‌اند نمی‌روند و مخصوصا در کارهایی که به آن‌ها مربوط نیست دخالت نمی‌کنند.

اما او بسیار جوان است. در روایت، از او اغلب به عنوان گلیادکین جوان یاد می‌شود و وقتی که او خودش را با گلیادکین پیر جابه‌جا می‌کند، حقیقت ترسناکی از یک محل کار مدرن را به تصویر می‌کشد. حقیقتی که می‌گوید تمام بی‌عدالتی‌ها و اتفاقاتی که در یک محل کار رخ می‌دهد، می‌تواند روح کارمند را ببلعد و او را پیر کند. درست مثل شیطانی که با شما در ازای راه انداختن زندگیتان (همان حقوق بخور و نمیر!)، روحتان را طلب می‌کند. آنچه گلیادکین پیر شاهد است، زندگی سختی است که در ازای حفظ ارزش‌های ساده در پیش رو دارد و  برای رسیدن به هدفش کافی نیست. برای مثال می‌توان به کلارا و توجه مثبت مافوقش اشاره کرد. پس تمام واقعیت‌هایی که تا آن موقع باور داشت، فرو می‌ریزد و سلامت عقل گلیادکین را به خطر میندازد.

در ارتباط با این موضوع به یاد ماجرایی که برای کاراکتر «قمارباز» داستایوفسکی افتاد میفتیم. در داستان همزاد، ما مردی را پیدا می‌کنیم که در واقع «زندگی نمی‌کند». او هیچ دوست واقعی ندارد و عشق را فراری معجزه آسا می‌داند، پس درست لحظه‌ای که توسط آن عشق رد می‌شود و توهماتی که درباره‌ی ارزش زحمات خود دارد در هم می‌شکند، دچار جنون می‌شود. در رمان قمارباز نیز، کاراکتر پس از اینکه توسط عشقش رد شد، به قمار بیمارگونه رو می‌آورد و بدبختی بر او چیره می‌شود. الکسی داستان قمارباز و گلیادکین می‌تواند هشدار داستایوفسکی به ما باشد. اینکه بیش از حد از خودمان را صرف یک چیز نکنیم، زیرا لحظه‌ای که این امیدها و رویاها از بین بروند، تمام هویت ما نیز می‌تواند با آن از بین برود. بنابراین در اینجا مطمئناً جایی برای نقد مارکسیستی نیز وجود دارد.

همه‌ی ما یک گلیادکین درون داریم

برخی از مشکلات موجود در یک اثر می‌تواند آن را برای منتقدانی که بعدا می‌خواهند تفسیر خود را با استفاده از ابهامات آن ارائه دهند، جالب سازد. سایر مشکلات کار را ناخوشایند می‌کند و باعث می‌شود افراد پس از پایان کار تمایلی به انتخاب مجدد آن نویسنده نداشته باشند. در رمان «همزاد» مشکلات یا به عبارتی ناسازگاری‌های زیادی وجود دارد که به موضوع پایان‌نامه‌ی بسیاری از دانشجو‌های ادبیات تبدیل شده است. علاوه بر این، کاراکتر اصلی این رمان از جنونی رنج می‌برد که می‌تواند تک تک ما انسان‌های اجتماعی را تهدید کند. خصومت اصلی نویسنده با صنعتی سازی و دیوان‌سالاری در روسیه است. تمام کاراکترهای کتاب نیز در بن بست قوانین و مقررات ناپایدار کار می‌کنند. پس او چالشی که بسیاری از ما در محیط کار و دانشگاه مدرن با آن روبرو هستیم، پیش بینی می‌کنند. پس این خیلی سخت است که احساس نکنیم همه‌ی ما یک گلیادکین درون داریم.

دسته بندی شده در: