به جرات می‌توان گفت که از هر ۱۰ خانوار، ۹ خانوار بد سرپرست هستند و بچه‌های خود را اذیت می‌کنند! زندگی در عمق خرافه‌ها و سنت‌ها همین است دیگر! گرچه نمی‌خواهم اغراق کنم و جمله‌ی قبلی هم پر از مبالغه است، اما از حق نگذریم، تعداد زیادی از جوانان امروز، خاطره‌های کودکی ناخوشایندی داشتند. چون پدرها و مادرها، آموزش صحیحی برای تربیت بچه‌ها ندیده بودند. کمتر کسی را از دهه‌ی شصت و هفتاد (و حتی قبل‌تر) می‌توان یافت که در کودکی مورد خشونت فیزیکی و روحی قرار نگرفته باشد! در واقع تعداد زیادی از جوان‌های امروز، حق هیچ‌گونه خوش‌گذرانی در گذشته را نداشتند! این یک آمار واقعی است! نمی‌توانیم خودمان را گول بزنیم و تصور کنیم که آمار کسانی که به خوبی و در آسایش روانی بزرگ شده‌اند زیاد است. همانطور که هشتاد درصد جمعیت ایران در صد سال گذشته بی‌سواد بودند، به همان میزان هم می‌توان گفت که هشتاد درصد نسل جدید، توسط همان افراد بی‌سواد اذیت شدند! کسانی که نامشان «پدر» و «مادر» بود. کاری با تفکیک‌های جنسیتی و رفتارهای ضد زن در جامعه ندارم که دختران را تا حد زیادی زجر می‌داد. چون آن‌وقت وارد مقوله‌های فمینیستی می‌شویم و ممکن است حال مخاطب را که هر جا می‌رود با کلمه‌ی «فمینیسم» روبه‌رو می‌شود بهم بزند. بحث ما بحث والدینی است که کودکان خود را جز ابزاری تحت مالکیت خودشان، چیزی نمی‌پنداشتند.

از آن بدتر، بحثمان با پدرها و مادرهایی است که بچه‌های اهل شعر و ادب خود را محکوم به فنا می‌دانستند! می‌گویم اهل شعر و ادب منظورم حکیم ابوالقاسم فردوسی در قالب کودکی نه ساله نیست، ولی چرا باید بچه‌هایی که عاشق کتاب و کتاب‌خواندن هستند، طرد شوند و مورد اذیت و آزار قرار بگیرند؟ چرا باید با کتاب‌های پاره پوره شده روبه‌رو شوند، چرا باید به خاطر ژانر داستانی که علاقه دارند تحقیر شوند؟ این وضعیت اسفناک تا کی قرار است ادامه پیدا کند؟ می‌گویم تا کی، چراکه انگار رولد دال در یک قرن پیش که زندگی می‌کرد به خوبی از این شرایط آگاه بود. شرایطی که شاید از دوره‌ی قرون وسطی شروع شده بود. شرایطی که بزور توسط رنسانسی‌ها متعادل شد و مردم به علوم «انسانی» و ادبیات علاقه‌مند شدند. ولی هنوز انسانیت به وجود آدم‌ها برنگشته است! رولد دال این را در کتاب «ماتیلدا» و دختری نابغه و کتاب‌خوان نشان می‌دهد. چارلز بوکوفسکی این را در کتاب «ساندویچ ژامبون» و در پسری که به جای درس خواندن به آثار همینگوی و شکسپیر علاقه‌مند بود نشان می‌دهد. جک گانتوس این را در کتاب «حفره» و در پسری که برای به دست آوردن پول شهریه، قاچاق کرده و به زندان میفتد نشان می‌دهد. ما هم قصد داریم راجع به این قضیه در این مقاله صحبت کنیم. قضیه‌ای دردناک که دخترک قصه‌ی ماتیلدا را تهدید و آزرده خاطر می‌کند.

رولد دال و خردسال‌های قهرمان

این بار اولی نیست که با یک خردسال نابغه در کتاب‌های رولد دال طرف هستیم. ماتیلدا را می‌گویم، شخصیتی باهوش، کم‌سن و سال و به عبارتی، یک نابغه‌ی واقعی که توسط هیچ‌کس درک نمی‌شود. انگار یک بچه‌‌ی با اخلاق توسط عده‌ی زیادی از بزرگسال‌های بی‌اخلاق دوره شده است. همین ماجرا را در چارلی و کارخانه‌ی شکلات سازی هم دیدیم. ویلی ونکا کوچولوی عاشق شکلات، هیچ‌وقت نتوانست توسط پدرش درک شود. داستان کتاب «ماتیلدا» هم مخصوص کودکان است، هم برای بزرگسالان جنبه‌ی آموزشی دارد. بنابراین منطقی است که از روزی که این کتاب به چاپ رسید، محبوب و پرطرفدار شد. طبق گفته‌ی سایت رسمی دال، این کتاب از همان ابتدا به سرعت فروخته شد. ماتیلدا، با فروش بیش از نیم میلیون جلد کاغذی در انگلستان در طول شش ماه، تمام رکوردهای قبلی را در زمینه‌ی آثار داستانی کودکان شکست.

و جای تعجب نیست که ماتیلدا در همان سالی که منتشر شد، برنده‌ی جایزه‌ی کتاب کودکان شد و سپس، ده سال بعد، در نظرسنجی بی بی سی، به عنوان کتاب مورد علاقه کودکان ملت انتخاب شد. ماتیلدا در واقع، ماندگاری بالایی دارد. از زمان ورود به قفسه‌ها در دهه ۸۰ میلادی، در فرهنگ عامه جا افتاده است. گرچه به جز ماتیلدا به جرات می‌توان گفت سایر آثار رولد دال هم از همین ویژگی بهره می‌برند. چون رولد دال نویسنده‌ی برجسته‌ای است. او داستان‌نویس، فیلم‌نامه‌نویس و رمان‌نویس بریتانیایی است که در سال ۱۹۱۶ به دنیا آمد و در کنار زندگی سخت و وحشتناکی که تجربه کرد، داستان‌هایی طنز برای کودکان نوشت. از آثار او می‌توان به جیمز و هلوی غول‌پیکر، چارلی و کارخانه شکلات‌سازی، گرملین‌ها، آقای فاکس شگفت‌انگیز، جادوگران، داروی شگفت‌انگیز جورج و… اشاره کرد.

ماتیلدا دیگر کیست؟

خودتان را در شرایطی ویژه تصور کنید. شما یک نابغه هستید و پدری به شدت نامهربان دارید. در اکثر مواقع این شرایط منجر به افسرده شدن شما و از دست رفتن انگیزه‌هایتان می‌شود. خصوصا اگر سن کمی داشته باشید. اما ماتیلدا اینگونه رفتار نمی‌کند. او قلدری‌های پدرش را هوشمندانه جواب می‌دهد و زانوی غم بغل نمی‌گیرد. پدرش، آن وحشی بی‌اصل و نصب، کتاب‌هایش را پاره کرده و ماتیلدای نابغه را متهم به دروغ‌گویی و تقلب می‌کند. اما به لطف او، مجبور است همیشه با کلاهی چسبیده به سر به محل کار برود، تصور کند در خانه روح وجود دارد و بلاهای دیگری هم سرش بیاید و هیچ‌وقت هم نفهمد که این‌ها، انتقام‌های هوشمندانه‌ی دختر کوچکش است. در واقع، این دختر دست شیطان را از پشت بسته است!

در ماتیلدا، ما با لذت می‌بینیم که چندین کودک -و نه فقط ماتیلدا- در زندگی خود با قلدرهای بزرگ و معلمان مستبد بازی می‌کنند. آن‌ها کاملا هوشمندانه از پس وضعیتی که در آن هستند برمی‌آیند و به جای فرار یا گوشه نشینی، چاره‌اندیشی می‌کنند. این شوخی‌ها کارهایی هستند که ما نمی‌توانیم (یا نباید) در زندگی واقعی انجام دهیم، همه‌ی ما‌ می توانیم از راه عدالت شاعرانه‌ای که این بچه‌های مظلوم به آن دست می‌‌یابند، در کنار هم زندگی کنیم. اما به هر حال اگر والدین قلدری هستید، نباید این کتاب را به بچه‌هایتان بدهید (خودمان اگر شناسایی کنیم برایشان ارسال خواهیم کرد!).

یک دختربچه و دنیای ادبیات فاخر و کلاسیک

در ماتیلدا، کتاب‌ها دروازه‌ی اصلی هستند. آن‌ها فرار می‌کنند، ولی ماتیلدا به سرعت به آن‌ها می‌چسبد و طوری شروع به خواندن می‌کند که گویی زندگی او به آن بستگی دارد. ابتدا کتابخانه فرار او از زندگی خانوادگی است. سپس، با استفاده از کتاب، ذهنش به دریچه‌ی فرار او تبدیل می‌شود. نکته‌ی جالب اینجاست که ماتیلدا ابدا کتاب کودکانه نمی‌خواند. او برای مطالعه به کتاب‌های فاخر و سنگینی پناه می‌برد که در کالج یا دانشگاه‌های ادبیات به دانشجویان توصیه می‌شود. فرقی ندارد که اثر جرج اورول باشد یا همینگوی و برونته، او هر کتابی را می‌خورد. اگر با دقت بیشتری به انتخاب کتاب‌های ماتیلدا نگاه کنیم، متوجه می‌شویم که  او کتاب‌های ماجراجویی را ترجیح می‌دهد. شخصیت‌های این کتاب‌ها کارهایی انجام می‌دهند شجاعانه و برای انجام آن از هیچ کس اجازه نمی‌گیرند. ماتیلدا هم با خواندن،‌ نسبت به ایجاد یک نوع آنارشی و انجام کارهایی که به اجازه نیازی ندارند، ترغیب می‌شود. این برای دختر کوچکی که زندگی خانگی افتضاحی دارد، سرگرم کننده است.

مطمئنا کتاب‌ها به ماتیلدا کمک می‌کند تا دوستان خوبی مثل خانم فلپس پیدا کند. اما کتاب‌ها همچنین به او کمک می‌کنند تا از خانواده‌اش جدا شود. در یکی از صحنه‌های خشونت‌آمیز، آقای ورم وود کتاب اسب قرمز استاین بک را که ماتیلدا قرض گرفته پاره می‌کند. اما دخترک، هیچ‌کاری نمی‌تواند بکند تا جلوی او را بگیرد. پدر نه به او دست می‌زند و نه او را می‌زند، اما وقتی کتاب را پاره می‌کند، تقریباً انگار او را هم پاره می‌کند. با آزار رساندن به چیزی که ماتیلدا برایش ارزش قائل است، او را آزار می‌دهد و این واقعیت که پدر برای خواندن ارزش قائل نیست، درحالی که برای او بسیار مهم است، نشان می‌دهد که پدر برای او نیز ارزش قائل نیست.

آن روز عصر، وقتی که آقای ورم‌وود از گاراژ به خانه برگشت، صورتش مثل آسمان طوفانی تیره و تار بود و آماده بود تا به هر کس که دم پرش برود، حمله کند. همسرش فورا متوجه علامت‌ها شد و خودش را جلو او آفتابی نکرد. آقای ورم وود یکسر به اتاق نشیمن رفت. اتفاقا ماتیلدا یک گوشه چهارزانو روی یک صندلی دسته‌دار نشسته بود و غرق مطالعه بود. آقای ورم وود تلویزیون را روشن کرد. صفحه روشن شد و صدای تلویزیون بلند شد. آقای ورم وود به ماتیلدا خیره شد. او عکس‌العملی نشان نداد. ماتیلدا خودش را عادت داده‌ بود که موقع بلند شدن صدای تهوع‌آور این جعبه‌ی مخوف گوش‌هایش را باز نکند. به مطالعه‌اش ادامه داد و همین مساله پدرش را آتشی کرد. احتمالا خشم و عصبانیت او از اینکه می‌دید دخترش دارد از چیزی لذت می‌برد که خود او به آن دسترسی ندارد، چند برابر شده بود. با صدای بلند هوار کشید: «این کتاب خواندن تو تمامی ندارد؟»

دردناک است که بزرگسالان به ماتیلدای دوست داشتنی و آنچه برایش ارزشمند است، حمله می‌کنند، یعنی به کتاب‌هایش و داستان‌های درون آن‌ها. به نوعی، با ناپدید شدن ماتیلدا در این کتاب‌ها، او در حال ایجاد هویت و فرار خود است. بزرگسالان با تعرض به کتاب‌های او، روح ماتیلدا را خرد می‌کنند. اما او خوش شانس است که همه‌ی آن کتاب‌ها را خوانده است، زیرا ماتیلدا برای بازگرداندن آن‌ها فقط به قدرت تخیلش نیاز دارد. به نظر شما، در حال حاضر، چند کودک در کشور خودمان وجود دارند که از چنین وضعی رنج می‌برند و با بربر مجنونی به نام «پدر» سروکله می‌زنند؟

دسته بندی شده در: