اگر با تاریخچه‌ی شعر فارسی آشنا باشید (که ما هم در مطلب خاستگاه‌شناسی شعر فارسی آن را برایتان مرور کرده‌ایم)، می‌دانید که شعر کلاسیک ایران، شعری تماما موزون بوده است و حتی گونه‌ای مانند شعر نو (یا شعر نیمایی) هم آن‌چنان از عنصر وزن و ایقاع عبور نکرده است و به آهنگ شعر وفادار بوده است. درواقع چیزی که باعث می‌شود احمد شاملو و دیگران در نیمه‌ی اولیه‌ی قرن چهاردهم شمسی به سراغ شعر آزاد (یا همان سپید) بروند، ترجمه‌ی اشعار فرانسوی و انگلیسی است که یا بدون وزن بوده‌اند و یا در انتقال ترجمه به شکل بدون وزن درآمده‌اند. بنابراین اگر طرفدار شعر آزاد هستید، شاید بد نباشد تا اشعار خارجی را هم مطالعه کنید. امروز یکی از اشعار ساموئل تیلور کُلریج (به زبان انگلیسی: Samuel Taylor Coleridge) را با هم مرور خواهیم کرد که می‌تواند به این مساله و درک نوع تقطیع‌های زبانی و لحن و روایت شعر سپید به ما کمک کند. کلریج، شاعر، منتقد ادبی سبک و فیلسوف انگلیسی قرن هجدهم میلادی است که به دلیل بنیانگذاری سبک ادبی رمانتیسیسم (به همراه دوستش، ویلیام وردزورث) شهرت یافته است. اما نقدهای جالبی بر اشعار ویلیام شکسپیر و نگارش سه اثر مشهور دریانورد کهن، کوبلای خان و بیوگرافی ادبی را هم در کارنامه‌ی خود دارد.

همه‌ی فکرها، تمامی شور و شوق‌ها، همه‌ی لذت‌ها
و تمامی چیزهایی که این دار فانی را به جنب و جوش در می‌آورد
و همه و همه
به جز درماندگان در عشق،
از شور عشق تغذیه می‌کنند.
هنگامی که در دل کوه، کنار برج ‌ویران شده خوابیده‌ام
گاهی در رویاهای بیداری که تصور می‌کنم،
این یک ساعتِ خوش را دوباره زندگی می‌کنم:

درخشش مهتاب سراسر صحنه را فرا گرفته
و با نور چراغ‌ها به هنگام غروب ترکیب می‌شود
و او آنجاست!
امید من، ذوق و اشتیاق من، دلبر عزیزتر از جانم
رو در رو
مقابل مرد مسلح خم شده
مجسمه‌ی شوالیه‌ای مسلح…
محبوب من ایستاد؛
و من مجبور شدم دراز بکشم
در میان نور آفتاب چقدر غم و اندوه به همراه دارد.

امید من، ذوق و اشتیاقم، دلبر عزیزتر از جانم…
او به بهترین شکل ممکن مرا دوست دارد،
زمانی که آهنگی را که غم و اندوهش را بیشتر می‌کند، می‌خوانم
فضای لطیف حزن‌انگیزی به وجود آوردم؛
آهنگ قدیمی با داستانی احساسی خواندن یک آهنگ مستند
که دیوانگی و کهنگی را ویران می‌کند
با شور و اشتیاق به آهنگ گوش می‌کرد
با چشمانی خجالتی که به زمین خیره شده و ظرافتی عاری از خودنمایی؛
خوب این را می دانست که من نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم که به چهره‌ی او زل نزنم!!!

من برای او
از شوالیه‌ای گفتم که بر روی زره خود اسمی را حک کرده بود
که به مدت ده سال آزگار به «بانوی سرزمین» عشق ورزید
من برای او از عشقی که ترسیم کرد گفتم
و افسوس! با لحنی عمیق، آهسته و دادخواهانه
از عشق دیگری خواندم که در واقع تعبیری از عشق خودم بود؛
محبوب من با چشمانی خجالتی که به زمین دوخته شده بود
گوش می‌داد و با ظرافتی عاری از خودنمایی…

او مرا بخشید؛ زیرا که از روی علاقه بسیار به صورتش زل زده بودم
اما وقتی که من از آن تحقیر ظالمانه‌ای گفتم
که شوالیه جسور و عاشق پیشه را وسوسه کرد که از میان کوه‌های پوشیده از جنگل عبور کند
بدون ذره‌ای استراحت به هنگام روز و یا در شب،
که گاهی اوقات از دل لانه حیوانات وحشی و یا سایه‌های تاریک عبور می‌کرد
و یا گاهی اوقات به یک‌باره به جنگلی آفتابی و سبز می‌رسید.

محبوبش در قالب یک فرشته زیبا و درخشان آمد و به او نگاه کرد
او می‌دانست که آن یک شیطان بود
این شوالیه‌ی بیچاره!
کار ناشناخته‌ای که او کرد [از میان گروه قاتلان گریخت و از خشم بدتر از مرگ نجات یافت]«بانوی سرزمین»
چگونه دخترک اشک ریخت و زانوهایش را بغل کرد
و چه دلسوزی بیهوده‌ای برای او و چه تلاشی برای جبران داشت
دشمنی که ذهنش را وسوسه کرد
اینکه در میان غاری از او پرستاری کرد و چگونه جنون او از بین رفت
هنگامی که بر روی برگ‌های زرد جنگل
مردی در حال مرگ دراز کشیده بود کلماتش به هنگام مرگ
و آن زمان که در شفقت آواز من، صدای ناکامل من،
متوقف شدن صدای چنگ با چاشنی ترحم روح او را آشفته کرد

تمام انگیزه[ها]شور و احساسات من…
بانوی بی‌ریای مرا هیجان‌زده کرد!
موسیقی و افسانه‌ی حزن‌انگیز عصر دل‌انگیز و دل‌پذیر
آرزو می‌کند تا بترسد از آن شبِ امید هیجانی وصف ناپذیر
و آرزوهای طولانی مدتی که تسلیم می‌شوند
و تسلیم می‌شوند و گرامی می‌دارند…

[سپس] با ترحم و دلخوشی گریست
از عشق شرمگین شد
شرمی ناب
همانند زمزمه رویا شنیدم که اسمم را نفس می‌کشد
برخاست
به کنارم گام برداشت

همان‌طور که از نگاهم مطلع بود، قدم برداشت
ناگهان با چشمی پر از ترس به طرفم خیز برداشت
و گریست
بالاتنه‌ی مرا در آغوش گرفت و با مهربانی مرا در آغوشش می‌فشرد
سرش را خم کرد و نگاهم کرد و بر روی صورتم خیره شد
تا حدی عشق، تا حدی ترس و تا حدی شرم
ممکن است احساس کنم از دیدنش قلبم به وجد آمد

ترس‌هایش را آرام کردم
و او آرام بود
برایش از عشق پر غرور و ناب گفتم؛
و این‌گونه من صاحب بانوی درخشان و عروس زیبایم شدم…

دسته بندی شده در: