آلبر کامو به عنوان یکی از مهم‌ترین نویسندگان قرن بیستم فرانسه، همزمان نقش پررنگی نیز در تعیین مسیر مکاتب فلسفی تازه‌ای مانند ابزوردیسم داشت که به تازگی پا گرفته بودند. او با فعالیت در زمینه‌های مختلف ادبی مانند ادبیات داستانی و نمایشی، و همچنین طرح مقالاتی درباره‌ی انسان و دنیای مدرن در فلسفه‌ای تازه که به بازآفرینی جهان‌بینی کلاسیک می‌پرداخت، توانست نام خود را به عنوان یکی از شخصیت‌های اصلی و پیشرو در ادبیات اروپای سده‌ی اخیر ثبت کند. آثار کامو عموماً با فضایی تاریک و آکنده از رنج همراه است که چیزی را از قلم نمی‌اندازد؛ نه در نگاه اجتماعی و در نگاه فردی. اما برخلاف نویسندگانی مانند کافکا، این برای ادبیات کامو به مثابه‌ی پوچ‌گرایی محض نیست و تمام رنج‌ها و کاستی‌های زندگی او، به نوعی آرامش و سکون فکری تبدیل می‌شود.

در آثار او عشق همیشه جایگاه مهمی دارد و یکی از جذاب‌ترین و پرمخاطب‌ترین‌ها در این حوزه، کتاب «خطاب به عشق» است. کامو یک سال پیش از جنگ جهانی اول در الجزایر متولد شد و دو سال پس از دریافت نوبل ادبی، در یک تصادف کشته شد. در این زندگی نسبتاً کوتاه آلبر کامو دو ازدواج ناموفق داشت، اما سومی و آخرین آن‌ها که هرگز به صورت رسمی هم درنیامد، رابطه‌ای عاشقانه با ماریا کاسارس بود؛ بازیگر اسپانیایی‌الاصل تئاتر فرانسه که در «خطاب به عشق» نامه‌های عاشقانه‌ی این دو به یکدیگر را می‌خوانیم. در این مطلب بخش‌هایی از نامه‌های این دو هنرمند را آورده‌ایم و بعضی از نامه‌ها نیز به صورت خلاصه درآمده‌اند.

  • ماریا: عشق من، این هفته‌ای که می‌‌آید، این روزهایی که بی‌تو می‌گذرند، ماه‌هایی که تو این‌جا نیستی تا مایه‌ی آرامش و امیدم باشی. آخ که چقدر سخت است! مراقب خودت باش، خیلی مراقب خودت باش. در سختی و آسایش با تو خوشبخت بوده‌ام، خیلی به حضورت نیاز دارم، به لبخندهایت، به خنده‌هایی که به من می‌بخشیدی، به اعتمادی که به من می‌دادی، به غم و خشمی که در من می‌ساختی. بله الان بیشتر از همیشه درک می‌کنم که چطور و چقدر دوستت دارم. من بالاخره دارم این عشقی را که از حد دو انسان فراتر است، که تمام ثروت و فلاکت جهان را در خود دارد، درک می‌کنم. احساسش می‌کنم، انگار در آغوشش گرفته‌ام. حتی امروز این‌جاست، همین‌جا، واقعی؛ می‌شود لمسش کرد. من یکهو ترسیدم. این را به تو می‌توانم بگویم، به خود تو که رفیق من هم هستی. به طرز وحشتناکی ترسیدم. سعی می‌کنم مبارزه کنم، با خودم می‌جنگم، انگار که در قفسی گرفتار شده بودم. در وجودم حسی هست که سر به طغیان برداشته، که تسلیم شدن را نمی‌خواهد و نمی‌پذیرد.
  • آلبر: باد شمال می‌وزد. همه‌چیز را پاک می‌کند، آسمان را کوه را. درخت‌ها و تاک‌ها را خم می‌کند. الان بیرون رفتم و به سختی می‌توانستم نفس بکشم. عاشق این بادم، اما برگشتم به اتاقم تا کمی کنارت استراحت کنم. عزیزم، از نامه‌ات به این طرف شیرینی بی‌نظیری حس می‌کنم که با من است… زندگی این‌جا جریانی آرام دارد و روزها شبیه هم‌اند… گاهی تنی هم به آب می‌زنم. به نسبت زود می‌خوابم. دوباره خوابم خراب شده است. اما از وقتی چوب‌سیگار فیلتردار مرد میلیاردر آمریکایی را صاحب شده‌ام، احساس می‌کنم اجازه دارم بیشتر سیگار بکشم چون ضررش کمتر شده. پس سیگار می‌کشم گرم تماشای کوهستان، تنگِ غروب به تو فکر می‌کنم. این فکر مثل مدّی در درونم رخ می‌دهد. دوستت دارم با تمام ژرفای هستی. مصمم و مطمئن منتظرت هستم… عید مبارک ماریا، امروز هوا محشر است. آسمان مثل معراج است. در آن می‌توانی بالا بروی درحالی‌که فرشته‌های افروخته از عشق دورت را گرفته‌اند، در میانه‌ی شکوه صبحگاهی. من تو را سلام خواهم داد: زن فاتح…
  • آلبر: همین الان تقدیم‌نامه‌ات را خواندم. عزیزم، الان چیزی دارد در وجودم می‌لرزد. بیخود به خودم می‌گویم آدم‌ها وقتی در یک حال و هوایی هستند از این چیزها می‌نویسند بی‌این‌که سراپا چنین احساسی داشته باشند. ولی در عین حال به خودم می‌گویم که تو حرف‌هایی را که احساس نکرده باشی، نمی‌نویسی. من چقدر خوشبختم ماریا! آیا ممکن است؟ آن‌چه در وجودم پر می‌زند از جنس شادیِ دلدادگی‌ست. اما در عین حال تلخی رفتنت را می‌چشم. غم چشم‌هایت را، وقت وداع. واقعیت این است که طعم با تو بودن طعمی‌ست بین اضطراب و خوشبختی. اما اگر همان‌طور که نوشته‌ای، دوستم داری، باید چیز دیگری به دست بیاوریم. زمان، زمان ماست که عاشق شویم و عشق را آن‌چنان نیرومند و مستدام بخواهیم تا از فراز همه‌چیز عبور کنیم. من این نگاه روشنی را که به آن تظاهر می‌کردی دوست ندارم. آدم که حساس باشد تمایل دارد آن‌چه را که مایوسش می‌کند بینش بنامد و آنچه را که به دردش نمی‌خورد، واقعیت. این بینش اما به اندازه‌ی سایر چیزهای کور است.
  • ماریا: آری عشق من، بدون معطلی و به محض این‌که یک دقیقه‌ی خالی پیدا کنم، بدون شک برایت می‌نویسم. شاید نباید این کار را بکنم، ام، اگر گناه باشد، دعا می‌کنم «خدایم» از سر تقصیرم بگذرد. چون من از سکوتت خیلی بیشتر از این‌ها رنج کشیده‌ام که بتوانم فکر کنم تو هم به اندازه‌ی من ناراحت هستی و داری این رنج‌ را تحمل می‌کنی؛ فقط خوب می‌دانم که سخت است بتوانی مدام «حال دل کسی را بفهمی»، خیلی سخت.
  • آلبر: ترجیح می‌دهم آن‌چه را دیروز برایت نوشته‌ام، نخوانم. مست خواب و ماخولیایی مثل خیابان‌های الجزیره زیر باران. امروز صبح خورشید سیل‌آسا به اتاقم ریخت. ده ساعت خوابیده‌ام، خواب ندیده‌ام؛ خوابی درباره‌ی عشق. چه روز محشری بر فراز شهر دمیده است! الجزیره شهر صبح‌گاهان است. این را فراموش کرده بود. امروز ناهار به خانه‌ی مادرم می‌روم، به حومه شهر -جایی که تمام جوانی‌ام را گذرانده‌ام.
  • ماریا: من از عشقم به تو قدرت پیدا می‌کنم و می‌توانم بر همه‌چیز غلبه کنم. لحظه‌ی انتخاب میان این حس و تمام احساسات زیبای از سر ترحم و سخاوتی که نثار می‌شده، فرا رسیده است… من شخصاً نمی‌توانم با فداکاری زندگی کنم؛ این آبرو و خوشحالی و نور هیچ‌وقت نصیب من نشده است… هیچ‌چیز نمی‌تواند میان من و تو قرار بگیرد؛ هیچ‌چیز و هیچ‌کس در دنیا. تا تو زنده باشی و من زنده باشم تا همیشه ما خواهیم بود. علیه زمان و علیه فاصله‌ها. علیه فکرها، علیه دیگران، علی‌رغم خوشی و ناخوشی.
  • آلبر: از نبودنت خیلی ناراحتم و هر دقیقه تصور می‌کنم که اگر تو هم این‌جا بودی، این سفر چه‌ها که نمی‌شد. تو، دریا دورمان، دور از مردم و قال و مقالشان، در سکوت بی‌همتای شب‌ها، شکل همه‌چیز عوض می‌شد. اما این تخیلات اندوهگینم می‌کند. میلم را هم بیدار می‌کند که گاهی دلم می‌خواهد در خودم خفه‌اش کنم. فعلا این‌جایم، چهره به چهره‌ی این دریا که تنها یاری‌ام می‌دهد تا همه‌چیز را تاب بیاورم… منتظر این زمان و نامه‌هایت هستم تا شروع کنم. برایم از جزئیات بنویس. بگو چه می‌کنی، چگونه‌ای، به چه فکر می‌کنی. اعتماد مرا از یاد نبر و فراموش نکن که اعتماد تو تنها پاسخ آن است. همه‌چیز را به من بگو، هیچ‌چیز را حذف نکن، حتی درمورد کسانی که ممکن است آزرده‌خاطرم کنند. هیچ‌چیزی درباره‌ی تو وجود ندارد که نتوانم درک کنم، که قلب من نتواند بپذیرد. حالا می‌دانم که تو را تا آخر دوست خواهم داشت، رغمارغم تمام دردها. من هرگز تو را قضاوت نکردم و هرگز متنفر نشدم از تو. هرگز بلد نبوده‌ام دوستت بدارم، اما با تمام توان و تجربه‌ام، با هرآن‌چه می‌دانستم و هرآنچه یاد گرفته‌ام، دوستت داشته‌ام. فقط وقت‌هایی که تو را ناخشنود یا دشمن می‌بینم از خودم متنفر می‌شوم… منتظرم باش، عشق من، وحشی من. تو پیشم حاضری، امشب، مثل همیشه. از این حجم گریه که موقع نوشتن نامه تا گلویم بالا می‌آید دارم خفه می‌شوم…

دسته بندی شده در: