محمد بهمن‌بیگی، نویسنده‌ای نه‌چندان مشهور است که بعید است او را نشناسید! حداقل به واسطه‌ی کتاب معروف «بخارای من، ایل من» هم که شده با او آشنا هستید. البته با حجم بالای حذف و تخریب کتاب‌های درسی، الان دیگر مطمئن نیستم که اثری از داستان مشهور بهمن‌بیگی مانده باشد؛ اما سابقا در ادبیات دوم دبیرستان، داستانی دل‌انگیز از بهمن‌بیگی را داشتیم که یادمان می‌داد در ایلات عشایری، «ماست را با چاقو می‌برند…»

آن داستان که وجه شبهِ بخشی از زندگی بهمن‌بیگی با امیر نصر سامانی را به وسیله‌ی شعر مشهور رودکی بیان می‌کرد، یکی از ۱۹ داستانِ مجموعه‌ی بخارای من، ایل من است. کتابی که برای اولین بار در سال ۱۳۶۸ هجری شمسی منتشر شده است. این مجموعه‌ی داستان، اثری اتوبیوگرافیک (خودزندگی‌نامه‌نوشت) است که با اتکا به خاطرات واقعی بهمن‌بیگی و از زبان شخص نویسنده (من‌راوی) نوشته شده است. بخارای من، ایل من یکی از بهترین نمونه‌های نثر فارسی است؛ سادگی و روانی و صمیمیت موجود در خاطراتی که به صورت داستانی نوشته شده‌اند، این کتاب را تبدیل به اثری ملموس و قابل درک می‌کند تا هم جنبه‌ی تعلیمی خوبی برای مخاطب داشته باشد، هم در خلال ماجراها به عنوان اثری فولکلور، با بخشی از جغرافیای فرهنگی ایران آشنا شود و هم به صورت غیرمستقیم، مرارت‌ها و کوشش‌های معلمی دلسوز را مرور کند.

نوشتن مرور برای یک مجموعه‌ی داستان، آن هم مجموعه‌ای با تعدد داستان‌ها، امر موجزی نیست؛ بنابراین ما می‌خواهیم در این مطلب، با گریزهایی به بخارای من، ایل من، چند سکانس (برداشت) از زندگی محمد بهمن‌بیگی را برای شما مرور کنیم. کسی که بیش از نویسنده بودن با حرفه‌ی معلمی شناخته می‌شود؛ او بنیان‌گذار آموزش و پرورش عشایری در ایران بود، در عادی‌سازی حق تحصیل دختران نقش مهمی داشت و انواع و اقسام خدمت‌ها را به فرهنگ ایران کرد. بهمن‌بیگی در اردیبهشت ۱۳۸۹ به علت سرطان فوت کرد.

کودکی تا جوانی بهمن‌بیگی

محمد بهمن‌بیگی در خانواده‌ای از ایلات قشقایی متولد شد؛ پدرش کدخدایی محلی بود و خیلی علاقه داشت تا پسرش درس بخواند. کدخدا برای محمد، منشی خصوصی استخدام کرد تا محمد را باسواد کند. اما دیری نگذشت که در دوره‌ی تبعیدهای رضاخانی، ابتدا پدر و سپس مادر بهمن‌بیگی به تهران تبعید شدند و شور و شوق درس خواندن محمد به قالب دیگری رفت. شوری که وقتی آسایش و احترام ایلات با فلاکت و غریبی تهران عوض شد، کمی کم‌رنگ شد. به گفته‌ی خود نویسنده، اوضاع خانواده در تهران، آن‌چنان بد شد که دار و ندارشان تمام شد و چیزی نمانده بود بزرگان قشقایی به گدایی بیفتند! اما ماموران حکومتی آن‌چنان مواظب تداوم یافتن فلاکت خانواده بودند که به قول بهمن‌بیگی حتی اجازه نمی‌دادند آن‌ها گدایی کنند!!!

خود او درمورد وضوح این تبعید در کتاب بخارای من، ایل من می‌گوید:

از شنیدن اسم شهر، قند در دلم آب می‌شد و زمانی که پدرم و سپس مادرم را به تهران تبعید کردند تنها فرد خانواده که خوشحال و شادمان بود، من بودم. نمی‌دانستم که اسب و زینم را می‌گیرند و پشت میز و نیمکت مدرسه‌ام می‌نشانند. نمی‌دانستم که تفنگ مشقی را می‌گیرند و قلم به دستم می‌دهند! پدرم مرد مهمی نبود. اشتباها تبعید شد. دار و ندار ما هم اشتباها به دست حضرات دولتی و ملتی به یغما رفت…

با این حال، در طول یازده سال تبعید، محمد با هوش بالای خود، شاگرد اول می‌شد، دو کلاس را یک کلاس می‌کرد، جهشی درس می‌خواند و به سرعت توانست تا تحصیلات اولیه را به اتمام برساند و سپس مدرک کارشناسی حقوق را از دانشکده‌ی حقوق دانشگاه تهران دریافت کند. او ازدواج زودهنگامی هم داشت و در سال ۱۳۲۰ (۲۲ سالگی) با گوهر گرگین پور ازدواج کرد.

علاقه به نویسندگی

داستان علاقه‌مند شدن بهمن‌بیگی به نویسندگی از همان ضرب‌المثل «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد» نشأت می‌گیرد. درواقع حتی اگر داستان تبعید اجباری را کنار بگذاریم، متوجه می‌شویم که قبل از شروع سال تحصیلی یازدهم، به دلیل سابقه‌ی پدر محمد به او سوءظن می‌برند و از دبیرستان اخراجش می‌کنند. او مجبور می‌شود تا به مدرسه‌ی دیگری برود و این‌جا شروع ماجراست. جایی که بهمن‌بیگی با دکتر مهدی حمیدی آشنا می‌شود. ادیب، شاعر، استاد دانشگاه، مترجم و منتقدی که او را هم در ادبیات فارسی دوران تحصیلی با منظومه‌ای در منقبت و رثای جلال‌الدین خوارزمشاه به یاد داریم.

القصه، حمیدی به عنوان معلم انشا موفق می‌شود تا ذوق و استعداد ادبی بهمن‌بیگی را کشف کند و پرورش دهد. کار به جایی می‌رسد که بهمن‌بیگی با حمایت حمیدی به دارالفنون می‌رود و با قبولی در دانشگاه، سال اول تحصیل خود، مقدمه‌ای شورانگیز و بی‌نظیر بر دیوان «اشک معشوق» که یکی از بهترین کتاب‌های دکتر حمیدی است، می‌نویسد. البته پیش‌تر از این هم ماجراهای جالبی وجود دارند که علاقه‌ی بهمن‌بیگی به نویسندگی را ابراز می‌کنند؛ خود او درباره‌ی نویسندگی در دوران دبیرستانش، داخل مقدمه‌ی (یادداشت) کتاب بخارای من، ایل من می‌گوید:

من از انشاءنویسان سال‌های آخر دبیرستان بودم. هم‌کلاس‌هایم همین که عاشق می‌شدند به سراغم می‌آمدند تا برایشان نامه‌های سوزناک بنویسم و من بعضی از این نامه‌ها را طوری می‌نوشتم که خودم هم به گریه می‌افتادم. کم‌کم شهرتی به دست آوردم…. درحدی که عده‌ای از بچه‌ها حتی در نامه‌های خانوادگی نیز از من کمک خواستند. خوب به خاطر دارم که یکی از آن‌ها که بعدها از وکلای نامدار مجلس شد وادارم کرد که نامه‌ی پرمهری به مادرش که در شهرستان بود بنویسم. مادر از قلم حساس پسر چنان بی‌تاب شد که بی‌درنگ یک قواره‌ی پارچه‌ی نفیس لباسی برایش فرستاد. نامه را من نوشتم و لباس را او پوشید!

معلمی بهمن‌بیگی

در مرور معلمی بهمن‌بیگی –خاصه در بین عشایر- باید درنظر داشته باشیم که او اولین نیست اما قطعا بهترین است! درواقع پیش از شروع کار بهمن‌بیگی، تجربه‌های ناموفق زیادی برای آموزش در بین عشایر اجرا شده بود. درواقع مدارس «میرزا حسن تبریزی» معروف به «رشدیه»، دارالتربیه‌های عشایری دولت رضا شاه، تلاش‌های برادران قشقایی و نهایتا طرح احداث مدارس توسط دکتر حسابی، آمدند و رفتند. هیچ‌کدام از این کوشش‌ها بنا به دلایل مختلفی اعم از ناآشنایی به فضای فرهنگی یا پس زده شدن توسط مردم و… به جایی نرسیدند و جز یک آزمون و خطا برای ضربه‌ی نهایی نبودند؛ اقدامی که توسط محمد بهمن‌بیگی به بار نشست…

بهمن‌بیگی با مطالعات میدانی و اتکا به اصل چهار ترومن، در اولین حرکت، اقدام به پرورش معلمانی از جنس ایلات قشقایی کرد. از طرفی او با اتکا به خانواده‌ی اصیل خود و آشنایی با فضای منطقه، به سراغ روسای طوایف رفت و آن‌ها را متقاعد به اجرای آموزش و حتی همکاری برای بهبود آموزش کرد.

خود این نویسنده در جای‌جای بخارای من، ایل من درمورد فضای فرهنگی خاص ایلات قشقایی و تفکرات و عقاید بزرگان قوم صحبت می‌کند. نکته‌ای که می‌تواند در دریافت چرایی موفقیت بهمن‌بیگی مثمرثمر باشد:

دشتی سواد خواندن و نوشتن نداشت لیکن عاقل و هشیار بود. به عکس دشمنانش که باسواد بودند ولی عقل راست و درستی نداشتند. رفیق نکته‌سنجی به نام کیامرث‌بگ داشتم که می‌گفت عقل و فهم از دو چیز می‌گریزد: از چهاردیوار و سواد! راست می‌گفت. شهری‌ها و دولتی‌ها سواد دارند ولی عقلشان کم است. سواد بی‌عقل هم به درد نمی‌خورد. به تفنگی می‌ماند که پس‌نشین ندارد. عقل و سواد دو چیزِ از هم جدا هستند. کم اتفاق می‌افتند که با هم باشند. جای عقل در کله است و جای سواد در سینه. سینه‌ی من هم پر از شعر و تاریخ و قصه است، ولی کله‌ام خالی است…

دسته بندی شده در: