امروز می‌خواهیم سراغ یکی از مشهورترین شعرهایش فارسی، از یکی از مشهورترین شاعران معاصر برویم؛ قطعه‌ی «آب را گل نکنیم» از دفتر شعر نو «حجم سبز» که در هشت‌کتاب قرار دارد از «سهراب سپهری» برایمان به یادگار مانده است. سهراب شخصیت عجیبی دارد و در اولین برخورد، ممکن است عاشق شعرهایش نشوید؛ اما قطعاً جذب مضامینی که از آن‌ها حرف می‌زند و در زندگی‌اش هم به‌کار می‌گیرد خواهید شد. او به همان اندازه‌ای که نقاش بود از قریحه‌ی شاعری هم بهره داشت و همان‌قدر که تلاش می‌کرد یک فیلسوف باشد، ادبیات او را به سمت عرفان می‌برد.

سهراب در ۱۳۰۷ در کاشان متولد شد و طبیعت از همان اول، با خود مفهوم زندگی در وجودش پیوند خورد. این پیوند باعث شد طبیعت برای سهراب نه فقط مکانی برای گردش و تفریح‌، بلکه جایگاه کسب آرامش و تفکر و الهام باشد؛ برای همین بیشتر عکس‌های او در کنار رودخانه و بین درختان است. ادبیات و نقاشی هم به همین دلیل برای سهراب منبع مکاشفه بودند؛ یکی جوشش‌های عاطفی او را در قالب زبان بروز می‌داد و دیگری فقط وسیله‌ای بود برای در لحظه نگه داشتن یک اتفاق از زیبایی‌های طبیعت. سهراب در طول زندگی‌اش سختی‌های زیادی کشید و خصوصاً ضعفی که از شکست عاطفی او حاصل شده بود، زمان‌های زیادی را بر او تلخ کرد. هرچند مثل بسیاری از نقاشان دیگر، سرطان مهلت پیر شدن را به سهراب نداد، اما فکر می‌کنم که او بسیار بیشتر از افراد معمولی که در زندگی روتین گیر افتاده‌اند، فرصت‌ها و لحظه‌های زندگی‌اش را غنیمت شمرد و از آن‌ها نهایت استفاده را برد! سهراب مردِ دل بود و از فلسفه‌ی غربی و تاریکی‌هایش که زده شد، پا به اقلیم‌های شرقی گذاشت تا خرد عرفانی باستان را در قلب آن جستجو کرد.

سپهری هرگز طرفدار فرقه یا مذهب خاصی نبود و نگاه وسیع و ایده‌آلیست او، هیچ‌چیز را محدود به دانسته‌های انسانی نمی‌دانست. ولی در عمل سهراب همیشه طرفدار عشق و انسان‌دوستی بود و این لطافت روحیه‌ی او را از نوشته‌ها و نگاشته‌‌هایش می‌شود شناخت. یکی از جذاب‌ترین چیزهایی که اولین بار من را به خواندن دوباره و دوباره‌‌ی شعرهای سهراب جذب کرد، این بود که او اولین شاعری‌ست که عنصر «حس‌آمیزی» را در شعر نو به‌کار می‌گیرد؛ یعنی حواس پنج‌گانه‌ی انسان را با یکدیگر ترکیب می‌کند و عبارت‌هایی مثل «نجوای نمناک، چشیدن روشنایی و صدای صاف» را خلق می‌کند. من نمی‌توانم بین شعرهای فوق‌العاده‌ای که سهراب سروده تفاوتی قائل شوم و انتخاب کنم؛ اما این شعر را اولین بار با صدای گوش‌نواز استاد خسرو شکیبایی فقید شنیدم و تا ماه‌ها می‌شنیدم و زمزمه می‌کردم و لذت می‌بردم.

آب را گل نکنیم
در فرودست انگارکفتری می‌خورد آب
یا که در بیشه‌ی دور سیره‌ای پَر می‌شوید
یا در آبادی کوزه‌ای پُر می‌گردد

آب را گل نکنیم
شاید این آب روان می‌رود پای سیپداری
تا فرو شوید اندوه دلی
دست درویشی شاید نان خشکیده فرو برده در آب

زن زیبایی آمد لب رود
آب را گل نکنیم
روی زیبای دوبرابر شده است
چه گوارا این آب
چه زلال این رود

مردم بالادست چه صفایی دارند
چشمه‌هاشان جوشان
گاوهاشان شیرافشان باد
من ندیدم ده‌شان
بی‌گمان جای چپرهاشان جاپای خداست
ماهتاب آن‌جا می‌کند روشن پهنای کلام
بی‌گمان در ده بالادست، چینه‌ها کوتاه است
مردمش می‌دانند که شقایق چه گلی‌ست
بی‌گمان آن‌جا آبی‌، آبی‌ست
غنچه‌ای می‌شکفد، اهل ده باخبرند
چه دهی باید باشد!
کوچه‌باغش پُر موسیقی باد
مردمان سر رود، آب را می‌فهند
گل نکردندش، ما نیز آب را گل نکنیم…

دسته بندی شده در: