در یک شب زیبا و سرد زمستانی، کنار دوستان و خانواده جمع می‌شوید و شومینه را روشن می‌کنید. خوراکی‌ها را می‌آورید، هارد را به تلویزیون وصل می‌کنید و می‌خواهید از بین این‌همه فیلمی که ته آن تل‌انبار شده یک «اثر هنری» واقعی انتخاب کنید… می‌توانید بروید سراغ قدیمی‌ترها و یا هیچکاک و فورد و وایلدر را انتخاب کنید، یا ترجیح می‌دهید یک فیلم تکراری از کوبریک یا کیشلوفسکی ببینید، یا این‌که فقط تارکوفسکی و برگمان می‌توانند حالتان را خوب کنند. اما اگر کلاسیک‌باز نباشید، باید از دوره‌ی قدیم‌ترِ فیلم‌سازهایی مثل اسکورسیزی و ‌اسپیلبرگ و جیمز کامرون و ریدلی اسکات شروع کنید و از دهه‌ی ۱۹۹۰، دیگر سرو کارتان با آدم‌هایی مثل تارانتینو و فینچر می‌افتد!

بعد از این‌ها فون‌تریه و نولان و گاسپار نوئه و ایناریتو وارد کار می‌شوند و سبک‌های جدید سینمایی را امتحان می‌کنند، اما با تمام زیبایی که در بعضی از فیلم‌های همین کارگردان‌های متأخر هست، سینمای آمریکا در دهه‌ی ۹۰ تحولات زیادی پیدا کرد و فارغ از مقایسه، یکی از مهم‌ترین جریانات تغییر سبک در آن صورت گرفت. سینمای پست‌مدرن که پیش از آن توسط کارگردان‌هایی مثل وودی آلن و دیوید لینچ و ریدلی اسکات، با آثار سینمایی بزرگی صاحب مانیفست شده بود، حالا توسط افرادی پی گرفته می‌شد که واقعاً دیوانه‌اند! اگر تا پیش از آن افرادی مثل بونوئل می‌آمدند و یک‌تنه گرد و غبار را از واقع‌گرایی در روایت سینمایی می‌تکاندند و سوررئالیسم را، اثرگذار و جدی به میان می‌آوردند؛ حالا فیلم‌سازهایی آمده‌اند که واقعیت روایی و تاریخی را تحریف می‌کنند!

دیوید فینچر یکی از کسانی‌ست که واقعاً برایم مهم نیست پشت سرش چه می‌گویند، چون نمی‌توانم مسحور فیلم‌هایش نشوم و هر سکانسش را در دلم تشویق نکنم. شاید چون من با سینمای کلاسیک از اول خو نگرفتم و چیزی که از سینما انتظار دارم، با یک بیان اغراق‌آمیز و مدرن پیوند خورده. اما به‌هرحال فینچر کارگردانی‌ست که در مضمون انقلابی عمل می‌کند و در فرم، شیوه‌ای سهل ممتنع را پیش گرفته است. وقتی می‌گویند سینمای پست‌مدرن، یاد تارانتینو می‌افتیم که جسارت زیادی دارد و طوری به همه‌چیز می‌پردازد که در کمال جنون‌آمیز بودنش، بسیار هنرمندانه است. او از لحاظ بصری به فینچر برتری دارد و فینچر در گنجاندن فلسفه‌اش در فیلم‌نامه، ماهرتر است.

سزاوار لفظ شاهکار

«دختری با خالکوبی اژدها» فیلمی‌ست محصول ۲۰۱۱ با بازی درخشان «رونی مارا» که حق داریم نفر اول فیلم بدانیمش، و «دنیل کریگ، استلان اسکارشگارد و رابین رایت» همگی بهترین بازی را ارئه می‌دهند و استاد فقید «کریستوفر پلامر» هم، که هرگز به اندازه لیاقتش ازش تقدیر نشد و نیم قرن زمان برد تا اسکار بگیرد، مثل همیشه بی‌نقص است. بازیگرها یکی از ابعاد اصلی فیلم را تشکیل می‌دهند و با سابقه‌ای که فینچر در بازی گرفتن از برد پیت دارد، می‌دانیم که بی‌استعدادترین آدم‌ها هم زیر دست او تبدیل به بازیگر می‌شوند! مثلاً بازی برد پیت در «روزی روزگاری در هالیوود» واقعاً جذاب‌ و دلنشین بود، اما اجرای فوق‌العاده‌ای که در فیلم «هفت» یا حتی «باشگاه مشت‌زنی» دارد، به نظرم بازی‌ها بهتری‌ست که نادیده گرفته شده. یک نمونه‌ی دیگرش خود «دنیل کریگ» در «دختری…»کسی که همیشه فقط نقش جیمز باند را داشته و بس؛ اما در این فیلم یک کارآگاه-خبرنگار کنجکاو و دغدغه‌مند را به ما نشان می‌دهد که اصلاً ادا نیست.

اما «رونی مارا» بخش بزرگی از کارنامه‌اش را مدیون فینچر و فیلمی‌ست که ستاره‌اش شده و بخش دیگری را به استعداد و پشتکاری که در فیلم‌های «مریم مجدلیه، her، کارول و شیر» از خود نشان داده است. در این فیلم بعضی صحنه‌ها هست که موقع دیدنش فقط خداخدا می‌کردم هیچ‌کدام واقعی نباشد! نمی‌دانم فینچر چطور بازیگرها را قانع به انجام بعضی کارها می‌کند، اما خشونت در بعضی سکانس‌ها و شدت بلاهایی که سر همدیگر می‌آورند، آن‌قدر بالاست که بیننده نگران بازیگرها می‌شود! «دختری با خالکوبی اژدها» در ابتدا نام کتابی بود که ابتدای همان سال تولید فیلم منتشر شد و با دو کتاب دیگر به نام‌های «دختری که با آتش بازی می‌کرد» و «دختری که به لانه‌ی زنبور لگد می‌زد» پی گرفته شده؛ اما اقتباس سینمایی این دو کتاب که در مجموع سه‌گانه‌ی «هزاره» نام گرفته، توسط فینچر ساخته نشد و موفق هم نبود.

نویسنده‌ی این مجموعه «استیگ لارسون» این داستان را براساس یک حادثه‌ی تروماتیک و تلخ نوشته که در سن ۱۵سالگی تجربه کرده. نام کوچک شخصیت اول سریال، لیزبت سالاندر، برگرفته از دختری در دنیای واقعی‌ست که در یک اردوی کمپینگ مورد تجاوز چند پسر دبیرستانی قرار می‌گیرد. لارسون شاهد این ماجرا بوده اما ضعف اراده نگذاشته در مقابل آن کاری بکند و جلوی دوستانش را از تجاوز به آن دختر بگیرد. این حادثه‌ی تلخ تا سال‌ها در ذهن نویسنده می‌ماند و الهام‌بخش داستانی می‌شود که به همین اندازه تلخ و زننده است.

لیبرالیسم اقتباسی

در اولین نگاه فیلم دختری با خالکوبی اژدها درباره‌ی چیست؟ خبرنگاری به نام «مایکل بلومکویست» که با یک خلاف‌کار کله‌گنده سر جنگ دارد و حالا که با دیوار قدرت او مواجه شده و اعتبار و نفوذش را از دست داده، به یک کارآگاه استحاله پیدا می‌کند. این تغییر شخصیت اساس چیزی‌ست که نویسنده در دل داستانش برای ما گذاشته تا همراه با شخصیت‌ها برویم و پیدایش کنیم. از سمت دیگر لیزبت سالاندر دختری‌ست که از مجموعه‌ای از اختلالات روانی رنج می‌برد، هم‌جنس‌گراست، مواد مخدر مصرف می‌کند و در کنار تمام این‌ها، یکی از بهترین و حرفه‌ای‌ترین مأموران FBI هم هست. تداخل پرونده‌ها و ارتباط بین «ونرستروم» و سرنخ‌هایی که لیز پیدا می‌کند، این دو را تبدیل به همکار می‌کند؛ و بعد هم دو هم‌خواب. بلومکویست به سوئد می‌رود تا از تجهیزات خانواده‌ی وانگر دیدن کند و در این بین، به داستانی فرعی برمی‌خوریم که همه‌ی ماجرا را دگرگون می‌کند. نویسنده و کارگردان، داستان و روایت سینمایی را آن‌قدر منسجم و هماهنگ پیش می‌برند و درهم می‌بافند، که ما نمی‌فهمیم مایکل چگونه از تلاش برای سرنگون کردن یک خلافکار پولدار، به حل کردن ماجرای قتل‌های رمزآلود و وحشیانه‌ی دخترهای سوئدی می‌رسد و در اوج داستان، این دو خط در یک نقطه باهم تلاقی می‌کنند. همه‌چیز در این داستان درباره‌ی دو مفهوم است؛ «خشونت»، «زنان» و از ترکیب این دو به درون‌مایه‌ی اصلی فیلم می‌رسیم: «خشونت علیه زنان».

فیلم‌نامه‌ی دختری با خالکوبی اژدها به صورت مستقیم از کتاب اقتباس شده، اما باز هم با این شیوه‌ی فیلم‌سازی فینچر، می‌توانیم حداقل درصدی از آزاد بودن را در این الهام‌‌گیری ببینیم. فینچر در فیلم‌برداری از شیوه‌هایی استفاده می‌کند که دقت زیادی را برای فهمیدنش می‌طلبد و در ادامه‌ی مطلب به آن می‌پردازیم. محیطی که در آن فیلم‌برداری شده کشور سوئد است و سرمای قطب‌گونه‌ی این کشور، ما را به یاد جریان‌های سینمایی کلاسیک می‌اندازد که در این اقلیم برپا بود. سینمای اسکاندیناوی با بهره‌گیری از طبیعت مُرده و کُشنده همیشه در خودش جنگ طبیعت و انسان را داشته، اما سبک فینچر آمریکایی‌ست و در این فیلم، از ویژگی‌های زیست‌محیطی صرفاً برای شدت بخشیدن به خشونت و سرمای اتمسفر فیلم بهره می‌گیرد.

هدبی جزیره‌ای خیالی‌ست که در ساحل غربی سوئد واقع شده و در این داستان، می‌توانیم رنگ‌وبوی ترس و مرگ و تنهایی و قرنطینه را از آن بشنویم. بلومکویست وقتی به سراغ اعضای خانواده‌ی وانگر می‌رود، شکاف عجیبی بین آن‌ها می‌بیند و کم‌کم، می‌فهمد که در واقع این خود اوست که در این جزیره تک‌وتنها گیر افتاده و خطر مرگ تهدیدش می‌کند. فصل‌های سال در رمان به صورتی استفاده شده که با وضعیت روحی و حال فسلفی بلومکویست مرتبط باشد؛ در هنگام ورود او، جزیره در یک زمستان یخ‌بندان و تاریک است و وقتی آزاد می‌شود، بهار شده است. خشونت نیز یکی دیگر از موتیف‌های اصلی این فیلم است که به آن خواهیم پرداخت.

زن؛ قربانی از چند جهت

همان‌طور که گفتیم، فینچر در بطن داستانش مفهومی را گنجانده که به‌خودی‌خود چالش‌برانگیز است. خشونت علیه زنان بحثی‌ست که تمام فیلم به دنبال آن است؛ از تجاوز مأمور دولت به لیزبت گرفته تا دخترهای نوجوان بی‌گناهی که به فجیع‌ترین شکل ممکن سلاخی می‌شوند. در ابتدای داستان ما با شخصیت‌هایی آمریکایی آشنا می‌شویم، ابتدای خط داستانی مایکل و لیز در کشور خودشان رخ می‌دهد و روایت رئالیستی فیلم ایجاب می‌کند که مسائل در تار و پود جامعه و سیاست شکل بگیرد. این بخش از این فیلم تا نقطه‌ی عطف اول ادامه دارد؛ یعنی جایی که مایکل با تصمیم به رفتنِ به سوئد تغییرات را رقم می‌زند و پس از شروع همکاری با لیز، وارد مرحله‌ی دوم فیلم می‌شویم.

از این‌جا می‌توانیم هم در شخصیت‌هایی که اضافه می‌شوند، هم در پیچش‌های داستان و طرح معمای جدید، و از همه مهم‌تر در سبک روایت و موقعیت‌سازی فیلم همان‌ فینچری که را که می‌خواهیم ببینیم. مهم‌تر از همه در فضا و زمینه‌ی داستان، چرا که با وارد شدن به طبیعت جدید، خط داستانی نیز سر و شکلی جدید به خود می‌گیرد و حالا همان داستان را داریم در ساحتی تازه و فاز معناگرای متفاوت. ما فینچر را با هر لحن و بیانی که در دکوپاژ و میزانسن می‌ریزد، با شاهکارهای دهه‌ی ۹۰ او می‌شناسیم. در فیلم «هفت» دو سه سکانس پرتعلیق و شگفت‌انگیز داریم که در رده‌ی بهترین سکانس‌های خلق موقعیت در سینمای مدرن به حساب می‌آید. سکانس‌ تعقیب‌ و گریز ماندگار این فیلم را که به کنار بگذاریم، می‌توانیم فقط با صحنه‌ی ورود دو کارآگاه به خانه‌ی قاتل و کشف جنایت‌ها در آن فضای خونی‌رنگ و موسیقی جنون‌آور هاوارد شور، ادعا کنیم که فینچر یکی از شاگردان خلف هیچکاک در خلق کشش‌های سینماتیک است.

تا پیش از دختری با خالکوبی اژدها، ما فینچر را به فلسفه می‌شناسیم و نگاه نبوغ‌‎آمیزی که به مفاهیم انسانی دارد. در فایت‌کلاب آنارشیسم به پا می‌کند، در هفت قرون وسطای مسیحی را باز می‌آفریند، در بنجامین باتن علیت را به چالش می‌کشد و اهمیت واقعی عشق اروتیک را از دل آن بیرون می‌‎کشد. حالا وقتی که به مرحله‌ی دوم فیلم دختر اژدها وارد می‌شویم، تازه پای انجیل وسط می‌آید و دیدگاه‌های روشن‌فکرانه‌ی فینچر مبنی‌بر آنچه دین ذاتاً هست و آنچه از آن برداشت می‌شود. این بخش داستان، که به نوعی بخش گذار است، مهم‌ترین اطلاعات قصه را در اختیار ما می‌گذارد و تعداد رشته‌های مفهومی و داستانی را که به قتل‌های زنجیره‌ای مربوط بوده، افزایش می‌دهد.

خودکشی به سبک زندگی

شخصیت‌پردازی باز هم یکی دیگر مؤلفه‌هایی‌ست که فینچر در آن به سبک خودش عمل می‌کند. از personality خود او برمی‌آید که عاشق رازها باشد و دنیاهای عجیب و غریب را به روزمره ترجیح بدهد. همین باعث شده که در این فیلم‌ها همه‌چیز کاملاً رئال است، اما تجربه‌ای که ما از فیلم‌های فینچر داریم رنگ‌وبویی فراواقعی دارد. در اکثر فیلم‌های او بیماران روانی نقش اصلی را دارند؛ و به نظرم اگر در آثار بسیار خوبی مثل «بنجامین باتن» این افراد حضور ندارند، به این دلیل است که فیلم‌ساز یا یک واقعیت تاریخی غیرمعمول و نبوغ‌آمیز را انتخاب کرده، مثل «شبکه اجتماعی»؛ یا این‌که تصمیم گرفته کمی هم از این دنیای کثیفی که در انتهای فیلم «هفت»، ما را همراه با مورگان فریمن به تحمل و ارزش‌یابی در آن دعوت می‌کند، فاصله بگیرد و به خیال‌پردازی رو بیاورد. شخصیت‌های فینچر نه بیماران روانی عادی، که اساطیر جرم و جنایت‌اند؛ این علاقه‌ی وسواس‌گونه را در سریال «mind hunter» بهتر از همیشه می‌بینیم. در اولین سینما بود که این شخصیت‌ها از جنبش اکسپرسیونیسم آلمان شکل گرفتند و در دهه‌ی ۱۹۲۰ در اوج خود به سر می‌بردند. پس از افول این مکتب و پس از چندین دهه که به بعد از جنگ جهانی می‌‌رسیم، سینمای آلمان از این روحیه و فضا می‌گذرد و رو به شکوفایی می‌گذارد. به این ترتیب آمریکا می‌ماند و اکسپرسیونیسم آمریکایی که حالا نوآر نامیده می‌شود و در فضایی کاملاً متضاد، شباهت‌های خود را با مکتب اصلی حفظ می‌کند.

بنابراین با گذشت این سال‌ها باید دختری با خالکوبی اژدها را یک نئونوآر نامید؛ چرا که مؤلفه‌های زیادی از این سبک عملاً دیگر خریدار ندارد و اصولاً با جهان‌بینی فینچر هم ذره‌ای در ارتباط نیست. لیز از مشکلات روانی عمیقی رنج می‌برد که در گذشته‌اش دفن شده و حالا او از قبر خاطراتش مثل یک مرده‌ی متحرک سر برآورده. یک Dead inside  به معنی واقعی کلمه! من به شخصه چون خشونت را تا حدی در فیلم‌ها دوست دارم اما نه به سبک ارّه! به نظرم فساد و بی‌رحمی واقعی در فیلمی مثل «deaparted» بسیار باورپذیرتر از صحنه‌های تعوع‌آور فیلم «antichrist» است. من خشونت فینچر را هم در همین جهان معناگرا می‌بینم و او را درست نقطه‌ی مقابل فیلم‌سازی می‌بینم که حتی مثل کراننبرگ از boddy horror برای مؤلفه‌های سبکی مختص خودش استفاده نمی‌کند و خون برایش صرفاً ابزار جذب مخاطب است. البته بحث خون‌ریزی اغراق‌آمیز فیلم‌های تارانتینو جداست و در سینمای کمیک او، همه‌چیز خنده‌دار و جذاب است!

جریان سیّال دوربین

دکوپاژ جزء اصلی سینماست، چرا که بدون یک دوربین که به نمایندگی از تماشاگر به آزادی در فضا حرکت کند، فقط تئاتر می‌ماند. از ابتدای تاریخ سینما آن‌قدر سینماگران بزرگ و جریان‌سازی گوی را از رقیب‌ها ربوده‌اند که ممکن است خجالت بکشیم اسم فینچر را بیاوریم! احتمالاً بزرگ‌ترین انقلاب در دکوپاژ، ساخت فیلم «همشری کین» توسط اورسن ولز بود. اما باید بگذاریم گذر زمان ارزش واقعی را مشخص کند. فینچر در سبک فیلم‌برداری بیشترین تأثیر را از هیچکاک گرفته و سینماگرانی مثل اسکورسیزی و لین و اسپیلبرگ نیز الهام‌بخش او بوده‌اند. اما جذابیت اصلی فیلم‌های او را روایت سینمایی‌اش از طریق دوربین تعریف می‌کند.

در فیلم‌های فینچر میزانسن متشکل است از نورپردازی سبک و عموماً تک‌نقطه‌ای، رنگ‌ها از کنتراست و شدت پایینی برخوردارند و طراحی صحنه و لباس به کلاسیک‌ترین شکل ممکن انجام شده‌اند. پس چرا انقدر در فضاسازی موفق است؟ به نظرم این عناصر در کنار هم به زمینه‌ای تبدیل می‌شوند که مناسب چنین فیلم‌برداری پویایی‌ست تا فضایی مطابق با بسیاری از تجربیات واقعی ما خلق شود. فیلم‌برداری فینچر از منظر زیبایی‌شناسی به شیوه‌ی کلاسیک پایبند مانده و در این بین، تلاش می‌کند تا القای روانی را به آن اضافه کند. دوربین روی شخصیت‌ها قفل می‌شود و نه مثل یک شخص روایت‌گر بیرونی، بلکه گویا مثل آینه‌ایست وابسته به درونیات و حالات شخصیت که به تناسب حال او می‌ایستد و شتاب می‌گیرد.

سیاه‌چال زیر بهشت

و اما میرسیم به شیطان بزرگ فیلم دختری با خالکوبی اژدها ، استلان اسکارشگارد. این بازیگر را در فیلم‌های مشهور زیادی دیده‌ایم و یکی از بازیگرانی‌ست که حداقل نقش‌های منفی‌اش را در حافظه‌ی مخاطب‌ها حک می‌کند. اگر «نیمفومانیاک» را دیده‌اید،او را در نقش پیرمرد مهربانی که در فیلم بازی می‌کرد به یاد بیاورید! فینچر نقش جانی را به کسی می‌دهد که در فیلم‌های مشهور بسیاری بازی کرده و در آثاری مثل سری «کارائیب» شخصیتی مثبت از خود به‌جا گذاشته. این نشان می‌دهد که او چقدر در انتخاب بازیگر دقیق است، چرا که توانسته تشخیص بدهد که سنگینی همین چند منفی اسکارشگارد، به تمام نقش‌های مثبتش می‌چربد. برای همین اول از او شخصیتی ملیح و مثبت در دل ما می‌سازد؛ یک مرد سخت‌کوش، مهربان و حمایت‌گر؛ تا این‌که می‌فهمیم واقعا با چه هیولایی روبه‌روییم.

تمام این‌ها دست‌به‌دست هم می‌دهد تا یک‌بار دیگر عناصر فیلم در خدمت هماهنگی و سازندگی فرم و محتوا دربیایند و هرچه‌بیشتر از خلأها و خلل‌های احتمالی فیلم گرفته شود. اسکارشگارد در نقش وانگر، سال‌های سال است که به جنایت‌های پنهانی دست می‌زند و در پرده‌ی پایانی، وقتی پرده از راز قتل دخترها برداشته می‌شود، می‌بینیم که نقاب سینمایی شخصیت تا چه اندازه دقیق و استادانه ساخته شده‌. نه بهترین، اما یکی از برترین شخصیت‌پردازی‌ها را در این قاتل می‌بینیم؛ چرا که نویسنده توانسته تا آخرین بخش فیلم نقاب قاتل را از ما پنهان کند و معما را سر به مهر نگه دارد، و جایی که راز فاش می‌شود همه‌ی وحشی‌گری و جنون سرکوب‌شده، داخل خود داستان فوران می‌کند. وانگر، به استعاره از سرمای روحی و بی‌حسی فلسفی سوئد و اسکاندیناوی، در زیر خانه‌ی مجلل و زیبای خودش یک شکنجه‌گاه و کشتارخانه‌ی مجهز ساخته که به دلیل نامعلومی در آن پایین مشغول جنایت است؛ شاید طبق روال تاریخ، بی‌گانگی عجیبی که این ملت‌ها با دیگر مردم اروپا و جهان داشته‌اند، شاید فروپاشی کامل مذهب در این فرهنگ‌ها در پی تحولات اقتصادی و شاید فلسفه‌ای تاریک که اصولاً از یک جزء زندگی آن‌ها، به پوشش‌دهنده‌ی تمام زندگی‌شان تبدیل شده.

فیلسوف دانمارکی، سورن کی‌یرکگور، اندیش‌مندی‌ست که می‌تواند حال و هوای فکری این منطقه را برای ما خوب به تصویر بکشد. کی‌یرکگور اولین اگزیستانسیالیست تاریخ فلسفه بود و شوپنهاور و نیچه و هایدگر و سارتر، همگی محقق و مکمل راه او بودند. او یکی از اولین فلاسفه‌ی معتقد به مسیحیت بود که در زمینه‌ی انتخاب و مسئولیت اخلاقی می‌نوشت. ایده‌های او بر این اساس است که انسان سه مرحله را در مسیر رشد فلسفی و تبدیل شدن به «خود»، سه مرحله را طی می‌کند؛ زیبایی‌شناختی، اخلاقی و مذهبی. داستان با گریز به زیرساخت‌های اجتماعی و فلسفی آمریکا، مسئله را به قلب تمدن‌گرایی اروپا می‌کشاند و در سیاه‌چاله‌ی حقیقت‌ها، فساد واقعی را نشان می‌دهد. دانگر در مرحله‌ی زیباشناسی مانده و سال‌ها سرپوش گذاشتن او بر جنایت‌هایش، استعاره‌ای از زیرساخت‌های فرهنگی آمریکاست که به تفکرات اروپایی برمی‌گردد؛ و از سمت دیگر ناتوانی افرادی را از رشد معنوی نشان می‌دهد که در تعبیر سطور کتاب مقدس گیر کرده‌اند. کی‌یرکگور می‌گوید اساس زیباشناسی لذت است و برای رسیدن به کمال در این فاز، باید لذت‌ها را به حداکثر رساند. دیوید فینچر رمان استیگ لارسون را می‌خواند و فیلم را به نوعی با قرینه‌سازی نسبت به فیلم‌نامه پیش می‌برد؛ اما قصه آن‌قدر رئال است و روایت آن‌قدر غنی‌ست، که در حین فیلم نیازی به معنایابی برای فیلم نداریم و همه‌چیز جلو چشممان است.

فکر می‌کنم رابطه‌ی بین مایکل و لیز که به هم‌خوابگی هم منجر می‌شود، بیشتر سر و شکلی‌ست برای نشان دادن یک ارتباط عمیق انسانی؛ نه لزوماً رابطه‌ای عاشقانه. جانی از بین می‌رود، اما مایکل هنوز با همان فسادها و مشکلات روبه‌روست و لیز هنوز با همان تنهایی ابدی دست و پنجه نرم می‌کند. تنها چیزی که در این رابطه مهم است و سرانجام محسوب می‌شود، شناخت تازه‌ایست که مایکل نسبت به ابعاد تاریک اجتماع و انفراد انسانی پیدا می‌کند و لیز، با لبخند می‌گوید: «خوشحالم. من یه دوست پیدا کردم.» و سرباز اولین ردیف مهره‌های شطرنج‌ را حرکت می‌دهد.

دسته بندی شده در: