نمایش‌نامه پُلی‌ست میان ادبیات و هنرهای نمایشی. در گذشته که نه رمان به شکل امروزی وجود داشت و نه فیلمی برای دیدن بود، یکی از سرگرمی‌ها اصلی مردم هنرهای نمایشی بودند که به رقص، اپرا، سیرک و… تقسیم می‌شدند و هرکدام قدمتی طولانی را در تاریخ هنر به نام خود ثبت کرده‌اند. البته شروع نمایش‌نامه‌ هم به تمدن یونان برمی‌گردد و نویسندگانی که در این دوره می‌زیستند، به موازات فلاسفه و هنرمندان دیگر، از افسانه‌ها و اساطیر برای داستان گویی به شکلی تازه کمک می‌گرفتند. شاید با شنیدن نام نمایش‌نامه به یاد «ویلیام شکسپیر» بیافتید که با تراژدی‌ها و رومنس‌هایش سر و شکلی تازه به این قالب ادبی داد و مسیر تازه‌ای را برای نویسندگان پس از خودش باز کرد.

اما درکنار افرادی مثل شکسپیر نباید از نمایش‌های نقاط دیگر دنیا نیز غافل شویم و یکی از این خطه‌ها، روسیه است. در ادبیات روس تفکر جلوتر از داستان‌گویی قدم برمی‌دارد و نویسنده از برقراری پیوند عاطفی، برای ایجاد یک فضای ذهنی جدید در مخاطب، بهره می‌گیرد. در این مطلب قصد داریم نمایش‌نامه‌ی «بازرس» را به بخش‌های کوچک‌تری تقسیم کنیم و با بررسی هرکدام از اجزا، با ساختار کلّی نمایش بیشتر آشنا شویم. «نیکلای گوگول» که به نوعی سردمدار نمایش‌نامه‌نویسی در روسیه محسوب می‌شود، با سبک طنزگویی منحصربه‌فردش، نمایشی خلق کرد که تا امروز، بیش از یک قرن و نیم به حیات خود ادامه داده و هرگز از چشم منتقدین، نویسندگان و علاقه‌مندان به ادبیات، دور نمانده است. این کتاب توسط نشر هرمس به چاپ و انتشار رسیده که ترجمه‌ی آبتین گلکار، آن را به یکی از آثار پیشنهادی برای ما فارسی‌زبان‌ها تبدیل کرده است.

شخصیت‌های نمایش‌نامه

شهردار، همسر و دخترش

«آنتون دموخانوفسکی»، کسی‌ست که در این داستان بیشترین قدرت را دارد، بیشترین آمار فساد و رشوه و کوتاهی از وظایف در کارنامه‌ی اوست و بنابراین بیشتر از هرکسی دیگری نیز از بازخواست شدن می‌ترسد. او نماد انسانی‌ست که از دوران خوش زندگی‌اش سوءاستفاده کرده و ثروت و قدرت را به قیمت ظلم به مردم به دست آورده؛ همان‌طور که در میانه‌ی داستان می‌خوانیم مردم پیش خلیستاکوف از او شکایت می‌کنند و می‌گویند که او شوهرانشان را برخلاف قانون به سربازی گرفته و یکی از آن‌ها را شلاق زده.

همسر شهردار، «آنا آندریونا»، زنی‌ست که به میان‌سالی نزدیک می‌شود اما هنوز مانند یک دختر خام است. او هم مانند شوهرش، تمام فکر و ذکرش را به پول پیوند زده و آن‌طور که با خلیستاکوف خوش‌و‌بش می‌کند  (flirting) مشخص است که به چیزی به جز ظاهر اهمیت نمی‌دهد. خود گوگول او را زنی وطن‌دوست توصیف می‌کند که رفتارهای بیهوده و نامعقولی از او سر می‌زند. در طول نمایش آنا چهار بار لباسش را عوض می‌کند که استعاره‌ای از توجه بیش از حد به ظواهر، و در نتیجه سطحی‌نگری‌ست.

«ماریا آنتونوفنا» دختر آنتون و آنا، شاید یکی از پاک‌ترین شخصیت‌های نمایش باشد که البته باز هم نمی‌توانیم او را تماماً بی‌گناه بدانیم. شخصیت او دقیقاً مثل کدهای ژنتیکی‌اش، حاصل ترکیب دو تفکر مادی‌گرا و فرصت‌طلب است و هر چیزی که از پدر و مادرش به ارث برده، او را هم در این ماجرا سهیم می‌کند. او مثل مادرش تعریف درستی از خانواده ندارد -آنا و دخترش زود خودشان را به خلیستاکوف می‌‌رسانند و به سرعت جذب شهرت او می‌شوند- و مثل پدرش، طمع جلوی فکرش را می‌گیرد. خلیستاکوف حقیقت و نتیجه‌ی اعمال فاسد قدرتمندان شهر است و وقتی این فساد زیاد شد، اول از همه دامن دختر خود شهردار را می‌گیرد. چنان‌چه در داستان می‌خوانیم، خلیستاکوف دل ماریا را به دست می‌آورد، از آن‌طرف به مادرش نیز نگاه جنسی دارد، به ماریا قول ازدواج می‌دهد و هرگز هم برنمی‌گردد.

ایوان الکساندروویچ خلیستاکوف

فکر می‌کنم جذاب‌ترین شخصیت داستان برای ما خواننده‌ها کسی نباشد به جز خلیستاکوف. از منظر اخلاقی نمی‌توانیم هیچ‌کدام از شخصیت‌های داستان را مثبت بدانیم، اما بین این‌همه شخصیت سیاه، او کسی‌ست که رفتار متقابل را به سر خودشان می‌آورد و این انتقام، حتی با این‌که می‌دانیم انتقامی از سر طمع است و همان فرهنگ را گسترش می‌دهد، برایمان لذت‌بخش است. خلیستاکوف شخصیتی‌‌ست که از همه خاکستری‌تر است و اعمال بد او، در زمینه‌ای اتفاق می‌افتد که از پیش آماده شده. او و آنا به عنوان فرزندان یک جامعه که نسل جوان را تشکیل می‌دهند، به شکلی هنرمندانه و نمادین، اولاً نگاه اجتماعی نویسنده در توضیح گسترش فرهنگ‌ منفی را نشان می‌دهد؛ ثانیاً به یاد ما می‌آورد که خوب و بد مثل انرژی از اصل پایندگی پیروی می‌کنند و هرگز از بین نمی‌روند. اعمال منفی شخصیت‌ها نیز جای دوری نرفته و بدی‌های آن‌ها فقط از شخصی به شخص دیگر منتقل شده! نوشته‌های گوگول این شخصیت را نه یک فریبکار، که فرصت‌طلبی می‌داند که از حماقت موجود نهایت بهره را می‌برد.

دوبچینکسی، بوبچسنکی و رئیس پست

از بین شخصیت‌های متعددی که داستان دارد، گوگول استادانه بهره‌ی داستانی‌اش را می‌گیرد و هیچ‌کدام را بی‌فایده رها نمی‌کند. قضیه‌ی «تفنگ چخوف» در این داستان گوگول به خوبی مشهود است؛ او از شخصیت‌هایی کوچک که حتی از رؤسای شهر هم نیستند، استفاده کرده تا تأثیر افرادی را در چشم خواننده پررنگ کند که اصلاً به چشم نمی‌آیند اما نقش کلیدی دارند. دوبچسنکی و بوبچینسکی دو برادر ملّاک در شهر هستند که تفاوت‌های کمی باهم دارند و با چاپلوسی و کاسه‌لیسی، از ته‌مانده‌ی فسادهای شهردار و دیگران، تغذیه می‌کنند و زمین‌هاشان را گسترش می‌دهند.

شخصیت جزئی اما مهم دیگر داستان رئیس اداره‌ی پست است. مردی ساده‌لوح و بی‌بهره از کمترین هنری که بتوانیم جزو شخصیتش بدانیم. او نقش یک میان‌مایه را دارد که صاحب اداره‌ی پست شده و نامه‌های خصوصی مردم را می‌خواند. نکته این‌جاست که فساد در این شخصیت، صرفاً به یک مسئله‌ی روانی تبدیل شده و هیچ قدرت و ثروتی را برایش به همراه ندارد؛ اما گوگول یک نویسنده‌ی واقع‌گراست و همین شخصیت را در جایی از داستان قرار می‌دهد که اهمیت زیادی دارد. او کسی‌ست که از ابتدا خبر آمدن بازرسی مخفی را به شهردار می‌دهد و در پایان هم، خود اوست که شخصیت حقیقی خلیستاکوف را از روی نامه‌ای که به دوستش داده، می‌فهمد.

زمینه‌های داستانی

در ادبیات داستانی تعاریف متفاوتی برای هر مفهوم وجود دارد و از نگاه سبک‌های مختف، می‌توانیم هر داستان را به اجزای زیادی تقسیم کنیم؛ اما معمولاً در تمام این دسته‌بندی‌ها «زمینه» یا همان theme یکی از اصول است و بدون در نظر گرفتن این مفهوم، کار نقد لنگ می‌زند. در این داستان دو زمینه‌ی اصل یوجود دارد که هرکدام را برای شما باز خواهیم کرد.

بوروکراسی در روسیه‌ی تزاری

همان‌طور که گفتیم گوگول به همان اندازه که یک طنزپرداز قهّار و یک صحنه‌پرداز ماهر است، در لباس یک جامعه‌شناس نیز ظاهر می‌شود. او در داستان‌هایش تلاش می‌کند تا زنجیره‌ای بسازد که نقش فردی انسان‌ها و انگیزه‌ی آن‌ها شناخته شود، سپس تعامل آن‌ها با یکدیگر را بررسی می‌کند و بسیار در لفافه و غیرمستقیم، نظراتش را در عرصه‌ی سیاسی بیان می‌کند. جالب این‌که در نمایش همین «بازرس»، تزار نیکولای اول در سالن تئاتر حضور داشته و بلندبلند می‌خندیده! خیال پادشاه از بابت این‌که نمایش به مقامات و مسائل جزئی حکومتی می‌پردازد راحت بوده و از طرفی خیال گوگول از این بابت آسوده بوده که عمق داستان آن‌قدر هست که تزار متوجهش نشود! دیوان‌سالاری در روسیه اولین زمینه‌ایست که با خواندن نمایش‌نامه بازرس به ذهنمان خطور می‌کند. گوگول در نوشته‌هایش می‌گوید که تلاش کرده تمام خصوصیات بد روسیه را در یک توده از افراد محدود جمع کند و نماینده‌ی رشوه و اخاذی، کسی نیست به جز بازرس. دوره‌ای که گوگول از آن می‌گوید یکی از سخت‌ترین زمانه‌های تاریخ روسیه است که دیگر نه حیوانی برای دوشیدن مانده بود، نه زمینی برای درو کردن؛ اما بازهم دولت تزار و نظام فئودالی بر مردم فشار می‌آوردند و عملاً برده‌داری فجیعی به جامعه مسلط بود. این دوره‌ای بود که تشریفات اداری جای هر عمل مؤثری را گرفت و خدماتی که دولت باید به مردم ارائه می‌داد، با رانت و رشوه به داخل دولت برمی‌گشت. در این دوره گوگول در قامت یک روشن‌فکر جسور و زیرک، آمد تا وضعیت جامعه‌اش را با طنز تلخش به باد نقد بگیرد و به گونه‌ای بهلول‌وار هم ظاهری سطحی و عامیانه به آثارش بدهد.

گوگول در هر سطحی از نگارش نمایش‌نامه‌اش بهره می‌گیرد تا به واقعیت تلخ بتازد. در صحنه‌ی افتتاحیه‌، دکور و فضای اتاق شهردار را به شکل مضحکی شلخته توصیف می‌کند؛ انگار که با اتاق یک پسر نوجوان طرف هستیم و این ناکارآمد بودن ساختار حکومتی و فعالیت‌های دفتر شهردار را تداعی می‌کند. از سمت دیگر خلیستاکوف از بین چهارده سطحی که در مقامات دولتی وجود دارد، در پایین‌‌ترین آن‌ها قرار دارد. با این حساب مواجهه‌ی او با استقبال احمقانه‌ی شهردار و دیگران، نشان می‌دهد که هیچ معیار درستی برای تشخیص یک فرد شایسته از یک فرصت‌طلب پست، وجود ندارد و همه در رؤیای پول‌اند و بس.

فساد در سطح جامعه

زمینه‌ی اول مفهومی‌ست که در پس تمام وقایع وجود دارد و به نوعی پیش‌زمینه است. اما در پس آن theme دیگری وجود دارد و آن نشان دادن فساد در تمام افراد است. نویسنده حکومت و مردم را از یکدیگر جدا نمی‌کند، اما با شناخت جایگاه و اثرات هرکدام در شکل‌گیری چنین هرج‌ومرجی، به خوبی تعامل دوجانبه‌ی افراد و دولت را به تصویر می‌کشد. در این نمایش‌نامه هیچ‌کس پاک نیست؛ از شهرداری که بالاتر از همه در صدر مجرمین است، تا قاضی که علناً اعلام می‌کند که رشوه می‌گیرد و رئیس پست که هر نامه‌ای را بخواهد باز می‌کند و برای دیگران هم باصدای بلند می‌خواند! مأمور پلیس مست می‌کند، دعوا راه می‌اندازد و رفتارش با زن‌ها دست‌کمی از تجاوز ندارد. پول‌هایی که به بودجه‌ی کلیسا اختصاص داده شده توسط خود شهردار اختلاس می‌شود و مغازه‌داران هم باید به او پول بدهند. گوگول با توصیف این آشفتگی و بی‌بند و باری، از بی‌اخلاقی اجتماعی به بی‌اخلاقی انسانی و فلسفی می‌رسد و زنگ خطر بزرگی را برای قرن بیستم و آینده‌ی مدرنیته به صدا درمی‌آورد؛ زنگ خطری که امروز ما شاهدانش هستیم.

دسته بندی شده در: