کاش می‌شد در نقد و بررسی بعضی از آثار، مثل همین کتابِ «اسب‌ها، اسب‌ها از کنار یک‌دیگر» اثر محمود دولت‌آبادی، مانند رویکردی که مسعود فراستی دارد، ندیده و نخوانده فقط بگوییم: «بد است!» زیرا هرگونه هم‌زدن چیزی متعفن مانند تفی سربالاست که بیشتر بویش را درمی‌آورد و در نهایت روی خودمان می‌ریزد. از طرفی، شاید تیرانیِ شهرت (به معنی حصار دور فرد سلبریتی که او را از گزندِ هر تو شنیدنی در امان نگه می‌دارد) باعث شود تا قضاوت درستی نکنیم. چه‌اینکه در نقد آثار پالپ (عامه‌پسند) یا افراد سلبریتی و باسابقه، عموم مردم، مخاطبین یا حتی منتقدین به چند دسته تقسیم می‌شوند: عده‌ای با لحنی دلسوزانه، پیشاپیش به مرورنویس هشدار می‌دهند «مبادا فلانی را نقد کنی! برایت بد می‌شود.» آنان قطعا نقد را ورای جزئیات فنی نقد، بیشتر وابسته به عوامل بیرونی می‌دانند و رویه‌ای دارند که باعث می‌شود هیچ‌گاه نقد جدی صورت نگیرد. دسته‌ی دومی هم هستند که اجازه می‌دهند منتقد به کارش بپردازد تا با این آزادیِ بیانِ نصفه و نیمه، آزادی پس از بیانش را بگیرند و با جملاتی مانند این‌که: «تو مگه کی هستی که بخوای فلانی را نقد کنی؟!» به جای گرفتن فحوای کلام و توجه به «ببین چه گفته است، نبین که گفته است!» نقد را تبدیل به یک عنصر دل‌خواه و کانالیزه سازند و هرکسی که در این مسیر نبود را تحقیر کنند.

اما تمامی این مسائل که فضای غیرعلمی، غیرفکت‌محور و بچگانه‌ی نقد در کشور ما را تشکیل داده و به آن دامن می‌زنند، به جای مأیوس کردن، درواقع وظیفه‌ی منتقدین را افزایش می‌دهد و دقت و ریزبینی‌شان برای خطانکردن را پررنگ می‌کند. چراکه ما منتقدین هم علاقه‌ای به نق زدن نداریم؛ از طرفی هم دوست داریم کارِ خوب بخوانیم و لذت ببریم تا بشود الی‌الابد، به جای نوشتنِ «ضدِنقد» تحسین و ستایش کنیم. برای مثال خود من در مطالب پیشین به تحسین آثار خوبِ دولت‌آبادی مانند جای خالی سلوچ پرداخته بودم.
و از طرفی دیگر، دیدن و خواندن اثر بد از یک نویسنده‌ی خوب، تاثیری چند برابر دارد؛ زیرا باعث می‌شود گذشته‌ی جذاب و دوست‌داشتنی و نوستالژی‌های‌مان با قلمش، پیش چشم‌مان بیاید و خودمان هم زجر می‌کشیم که نویسنده‌ی محبوب‌مان به چه ورطه‌ای افتاده و آرزو می‌کنیم که ای کاش دوباره در همان سطح بنویسد یا لااقل برای خراب نکردن گذشته‌ها دیگر ننویسد!!!
اما گویی محمود دولت‌آبادی که با موضع‌گیری‌های عجیب و غریب و پافشاری بر مواضع ضدروشنفکری‌اش، در دهه‌ی گذشته خیلی از هوادارانش را دل‌زده و ناامید کرده بود، در کیفیت فنی آثار جدیدش هم همین کار را کرده و هیچ جایی برای دفاع از خود باقی نگذاشته است.

زوالِ کلنل در جای خالی کلیدر!!!

برخلاف اغلب مرورهای مجله‌ی کتابچی، فرم نگارش محتوا را شکستم، چون ناچار بودم که پیش‌زمینه‌ای برای سوگیری اولیه بدهم. حالا که می‌دانیم درمورد چه چیز صحبت می‌کنیم، شاید بهتر باشد که دقیق‌تر به آن چیز بپردازیم و کمی به توضیحات ویژگی‌های بیرونی اثر وارد شویم. رمانِ «اسب‌ها، اسب‌ها از کنار یک‌دیگر» تازه‌ترین اثر داستانی محمود دولت‌آبادی است که برخلاف اسم بلندش، طول کوتاهی دارد و حدودا ۱۳۰ صفحه‌ی رقعی را شامل می‌شود. این داستانِ بلند که از مختصاتِ رمان خیلی دور است، منطبق بر تاریخ هشتادمین تولدِ نویسنده، در مرداد ماه ۱۳۹۹ توسط نشر چشمه به انتشار رسید و به سرعت هم اقبال مخاطبین را با توجه به تصور قبلی‌شان درمورد دولت‌آبادی، برانگیخت. رمان حاضر را می‌توانیم در ادامه‌ی داستان‌هایی که دولت‌آبادی بعد از جای خالی سلوچ نوشت و هیچ‌کدام از آنان مخاطبین خاصش را ارضا نکرد، به حساب بیاوریم. چیزی در حد و حدودِ کتاب «بنی‌آدم!» اثری آن‌قدر بد که بازخوردهایش، دولت‌آبادی را چند سال از نوشتنِ جدی منصرف کرد و به فضای انتشارِ خاطرات یا مصاحبه و نگارش مقاله برد! او سپس کورسویی را در کتاب طریقِ بسمل شدن برای مخاطبین، روشن کرد. اما در ادامه‌ی زوالِ کلنلِ سابقا دوست‌داشتنی‌مان، او با همان منطق قدیمیِ یک‌طرفه‌اش که می‌گوید: «زمانی که این کتاب را می‌نوشتم، می‌دانستم که جوابی برای سوال‌هایش ندارم، من در آن لحظه فقط می‌دانستم که باید این‌ها را بنویسم و نوشتم!» به سراغ نگارش اثر جدیدی آمد و نتیجه این شد که اسب‌ها در کنارِ یک‌دیگرند اما دولت‌آبادی از رمان دور است و برخلافِ قاطبه‌ی آثار قدیمی‌اش، شاید فقط یک‌بار بتوانید، این داستان را بخوانید و دیگر هم سراغش نخواهید رفت!

همزیستی در طویله!

دقیقا نمی‌دانیم، اگر قرار باشد خلاصه‌ی داستان را روایت کنیم، از چه بگوییم و به چه برسیم! چه‌اینکه آدم‌های داستان را نمی‌شناسیم و نویسنده هم تلاشی برای چنین شناختی نمی‌کند. از طرفی تکه‌داستان‌ها –و نه خرده‌داستان‌ها!- گنگ و نامفهوم‌اند و ابهامات زیادی که برای مخاطب ایجاد می‌شود، به جای رفع و رجوع شدن، لحظه به لحظه بیشتر هم می‌شوند! همان شخصیت‌هایی که نصفه و نیمه حضور دارند هم تقریبا وام‌گرفته و بهتر بگوییم –کپی شده- از داستان‌های قبلی دولت‌آبادی هستند و چیز جدیدی نمی‌بینیم. بسیاری از منتقدین، کتاب حاضر را اساسا نه یک داستان که یک اتوبیوگرافی می‌دانند و معتقدند که نویسنده در این فضا به صحبت درباره‌ی خاطرات و گذشته‌ی خودش پرداخته است. حتی اگر وجود شخصیت‌های جدید را قبول کنیم هم باز عده‌ای معتقدند که زمینه‌ی حسب‌حالی در کتاب، غلیظ‌تر است و شخصیت‌ها قرار است که با خلق و خویِ شبهِ‌عرفانی‌شان، نمود دولت‌آبادی باشند.

درواقع، شخصیت کریم مروا در داستان واگویه‌هایی درونی را بیان می‌کند که همگی ارجاعاتی به شخص نویسنده و زندگانی او دارند.
اما به طور کلی، ماجرای داستان درمورد شخصی به نام «کریما» (یا همان کریم مروا) از اهالی جنوب تهران است که تقریبا خود را (در کنار خاطراتش) فراموش کرده و هیچ‌چیزی به یاد نمی‌آورد. انسانی بی‌هویت که دچار حیرانی شده و چیزی از سرشت و کردار و انتزاعیات خود به خاطرش متبادر نمی‌شود. او برای رفع ازخودبیگانگی‌اش سعی می‌کند تا راه حلی بیابد و تصمیم می‌گیرد به شب‌گردی مشغول شود. شب‌گردی‌های کریما جواب می‌دهد و او درمی‌یابد که می‌تواند برای یادآوری به سراغ افراد شناسِ گذشته‌ی خود برود تا از آنان مدد بگیرد تا به ساخت هویتی جدید یا احیای فطرت گذشته‌اش کمک کنند.

در یکی از این آمد و شدها، او به صورت اتفاقی به خانه‌ی شخصی به نام «مَلِک پروان» برمی‌خورد. پیرمردی که دو پسرِ تنی و ناتنی داشته، پسر تنی‌اش را گم کرده و حالا با فرزند ناهمخونِ خود، یعنی «مردی» زندگی می‌کند. همزیستی کریما با فرزندخوانده‌ی پروان و حالات بازگشت به گذشته‌ی او که حاصل این دم‌خوری است، اساس کتاب را تشکیل می‌دهند.

درس اول: زبانِ روایت…

حالا که به طور ضمنی با کتاب آشنایی پیدا کردیم، بیایید به نقد برگردیم. چراکه شاید نیاز باشد در این نقد، -به عنوانِ یک شاگرد کوچکِ ادبیات- چند نکته را برای استادِ خود، دوره کنیم!

اولین نکته در زبانِ روایت است. از همان صفحه‌ی شروع کتاب به یک زبانِ آرکائیک برمی‌خوریم که بدون دلیل موجهی، صرفا روی اعصاب‌مان راه می‌رود و هرراهی برای ارتباط اولیه با متن را به روی‌مان می‌بندد؛ چه برسد به راه کشف و همذات‌پنداری و لذت از متن! و نکته‌ی تاسف‌برانگیز این‌جاست که این زبانِ ثقیل و بی‌انعطاف، برای کتابی که یک سال مانده به قرن پانزدهم هجری شمسی نوشته شده، انتخاب شده است!!! انگار که مخاطب باید در خوانشِ مطلب، چیزی کشف کند اما ماهیت این کشف به هیچ و پوچ می‌رسد و ثقیل بودن به جای اینکه ارزش افزوده ایجاد کند، تنها زمان و لذت ارتباط گرفتن با متن و روایت را قطع می‌کند. و نکته‌ی عجیب‌تر این است که در اثری دهه شصتی چون کلیدر یا جای خالی سلوچ هم این حجم از لغات واپس‌گرا و زبانِ درجازده را شاهد نبودیم…

برای مثال به این متن توجه کنید:

کریما که می‌رفته بود تا بیرون برود از آن اتاق دخمه و دیگری مرد جوانی که غافل‌گیر از پس پشت چنگ در شانه‌ی او زده بود با چهره‌ای مهاجم که گویی برای ترسانیده شدن ساخته شده بود با آن چشم‌های هراسان و وادریده زیر ابروان سیاه…

آیا این متن را نمی‌شد که تبدیل به متن زیر کرد و آیا این اتفاق، ارتباط مخاطب را بهتر نمی‌کرد:

کریما که می‌خواست از آن دخمه بیرون برود به مرد جوانی برخورد که غافل‌گیرانه از پشت به شانه‌ی او چنگی زد و چهره‌ای ترسناک داشت که گویی با آن چشم‌های خطرناک و دریده‌ی خود زیر ابروهای مشکی، برای ترساندن این و آن ساخته شده بود…

از طرفی، واژه‌ی «می‌رفته بود!» در قرن چهاردهم یعنی چه؟ آیا با تاریخ بیهقی روبه‌رو هستیم؟ گرچه که همان‌جا هم چنین لغات آرکائیکی، نفس‌های آخر خود را می‌کشیدند… و از سوی دیگر، آیا خود دولت‌آبادی خنده‌اش نگرفته که شخصیتش پالتو دارد و این‌گونه حرف می‌زند، یا راوی به این شکل، درموردش حرف می‌زند؟!!! جدای از این مسائل، همان‌طور که در بازنویسی متن نشان دادیم، مشخص می‌شود که به طرز غیرقابل توجیهی از ضعف تالیف رنج می‌برد.

تجمیع ساندویچ و اسب

نقل است که دولت‌آبادی چندین سال قبل، تذکراتی که در بالا دادیم را در دهه‌ی شصت درمورد سوژه‌هایش گرفته بود؛ هوشنگ گلشیری تعریف می‌کند که:

دولت‌آبادی را در خیابان دیدم که ساندویچی گرفته بود. گفتم محمود! بعد از خوردن این ساندویچ حالا می‌خواهی بروی خانه سوار اسب بشوی و بتازی؟! از همین ساندویچ حرف بزن! چهل سال است که به شهر آمده، هنوز از شهر حرف نمی‌زند. دیگر امیدی به او ندارم…

این مساله نشان می‌دهد که دولت‌آبادی، پای خود را در یک کفش کرده و هیچ‌گاه از انتقادات به خود، درسی نگرفته است. نویسنده‌ای محبوب که در قبال انتقادات می‌گوید:

به نقد آثارم توجهی ندارم و آن‌ها را نمی‌خوانم، [پس] وقتی تصور یک نویسنده از نقد آثارش این گونه باشد، وقت و زحمت منتقدان در نقد این آثار بیهوده تلف شده است…

گلشیری در جای دیگری، مشکلات رمانی با کیفیت مطلوب، همچون کلیدر را نام می‌برد:

رهانشدن از ته‌مانده‌ی‌ ذهنیت قرون وسطایی، بهره‌گیری از زبانی ضربی، فخیم، پرتکرار و سرشار از توصیف و تشبیه‌های اضافه، حرافی و زیاده‌گویی، کشتن زمان، سپردن سرنوشت‌ها به دست یک فعال مایشاء و چون‌ و چرا کردن و طلب علت کردن را به‌کناری نهادن و شخصیت آدم‌ها را کلی و بی‌تغییر دانستن و میدان دادن به تصادفات و جبر…

دلایلی که عینا می‌توانند به صورتی بسیار غلیظ‌تر و افراطی‌تر به عنوان معایب اثری چون «اسب‌ها، اسب‌ها از کنار یک‌دیگر» محسوب شوند!

لطفا کپی نکنید!

همان‌طور که گفتیم، بسیاری از شخصیت‌های کتاب حاضر، مابه‌ازایی در آثار قبلی دولت‌آبادی دارند. این موضوع را با شکل فعلی به عنوان ضعف بزرگی می‌بینم و تصور می‌کنم، هر شخصیتی در جای خود، اثرش را گذشته است و استفاده‌ی دوباره برای همان کارکرد، آن‌هم بدون اطلاع به مخاطب، یک ریاکاری است. برای مثال، مردی در این کتاب، ما را یاد قدیر در کتاب کلیدر می‌اندازد، ملک پروان ما را یاد خان کلمیشی می‌اندازد یا یوسف ما را یاد شخصیت اصلی کتاب «روز و شب یوسف» می‌اندازد. البته این ارجاع دادن‌ها به خودی خود، نکوهیده نیست اما نیاز جدی‌ای برای تعیین نگاه و سوگیری نویسنده را می‌طلبد! و جدای از آن، نباید به شکلی باشد که حس کنیم، نویسنده می‌خواسته مخاطب را گول بزند و دوباره جنس مستعمل و دست‌خورده‌اش، را به عنوان کالایی اورجینال به مخاطب قالب کند!!! در چنین ارتباطات بینامتنی‌ای، یا باید به سمت اسپین‌آف رفت و یا ارجاع را پرده‌پوشی نکرد تا مخاطب، رک و راست با موضوع الهام یا وام‌گیری رابطه برقرار کند.

رئالیسمت کجاست؟

محمود دولت‌آبادی را در آثار درخشانش با سبک رئالیسم محض و قصه‌گویی ریزبینانه‌اش می‌شناختیم اما در این کتاب، آن‌چنان از رئالیسم فاصله گرفته و قصه نمی‌گوید که باید از او پرسید: «استاد! پیرنگت کجاست؟» ضعف بزرگی است که صرفا داستان را با نقل‌قول‌هایی طلایی پر کنیم تا شاید ملتِ همیشه در صحنه، بریده‌های کتاب را در فضای شبکه‌های مجازی به اشتراک بگذارند، اما زمانی که به خود رمان مراجعه می‌کنند، آن‌قدر در سیاه‌چاله‌ی عمیقی گیر بیفتند که حتی یادشان نیاید آن نوشته‌های ترگل و ورگل، کجای این کتاب قرار داشته‌اند و آیا اصلا مال این کتاب بوده‌اند؟!
برای مثال به این قسمت از کتاب، توجه کنید:

+آن کتاب‌ها چی‌اند؟
-تاریخ، تاریخِ ترس…
+آن عکس چی؟
-یادگاری است، یادگار ترس!

خیلی زیباست که چنین جملات فلسفی، روان‌شناختی و ماندگاری در یک اثر باشد، اما به شرط اینکه شخصیت نقل قول‌کننده‌اش در حد چنین جملاتی باشد! و اگر آن فرد، به خوبی شخصیت‌پردازی نشده باشد، اصطلاحا می‌گوییم، حرف‌های قلنبه سلنبه‌ی زورچپانِ نویسنده از ماهیتِ کار، بیرون زده است… محتوای مرتبط به مضمون کلی اثر، یعنی هستی و نیستی و نیاز انسان به خودشناسی، در داستان با جواب خوبی ارضا نمی‌شود. برای مثال، شخصیت اصلی به هر سمتی که حرکت می‌کند ناگهان رها می‌شود و مخاطب را در ابهام باقی می‌گذارد؛ این موضوع هم به خودیِ خود بد نیست اما چون از گنگی و تعلیق، کارکردی گرفته نشده، نه می‌توانیم آن را آگاهانه بدانیم و نه وجودش را توجیه کنیم. از طرفی این مساله دقیقا کریما، سوالات و ارتباطاتش را به سطح شعار، نزول می‌دهد و جای اینکه راه‌حلی برای سرگشتگی انسان مدرن امروز داشته باشد، بیشتر به آن دامن می‌زند و انگار که معضل او را به جان مخاطب هم می‌اندازد!

فرم وجود دارد؟

در پایان بیایید تا کمی در مورد فرم بیرونی اثر صحبت کنیم. همان‌طور که گفتیم، دولت‌آبادی زمانی به زوال خود نزدیک شد که تلاش کرد از مهارت و تخصص خود فاصله بگیرد و آزمون‌هایی بدهد که شاید به فراخور سنش نبوده‌اند. هوشنگ گلشیری درمورد این قضیه می‌گوید:

دولت‌آبادی به جای اینکه برگردد و به شیوه‌های من داستان بنویسد، باید جای خالی سلوچ را  ادامه می‌داد. متأسفانه بی دلیل مرعوب من شد. خواست تکنیک تازه‌ای به کار ببرد در حالی که اصلا این‌کاره نیست…

و این‌کاره نبودنِ دولت‌آبادی را می‌توانیم در شکست‌های او با آزمون‌های پیاپیِ فرم جریان سیال ذهن و در این کتاب، سبک اتوبیوگرافی بدانیم. سبک اتوبیوگرافی در «اسب‌ها، اسب‌ها از کنار یک‌دیگر» رمانی سخت‌خوان را ساخته که نفس خواننده را می‌گیرد و اجازه‌ی هیچ استراحتی به او نمی‌دهد؛ در این بین، تنفس مصنوعی فرم درونی که بر پایه‌ی همان نقل‌قول‌های طلایی هستند هم بیشتر از کمک به مخاطب، اوردوز کردن او را تعجیل کرده‌اند…

دسته بندی شده در: