ملت‌ها این‌گونه نابود می‌شوند که نخست حافظه‌شان را از آن‌ها می‌دزدند، کتاب‌هایشان را تباه می‌کنند، دانش‌شان را تباه می‌کنند، و تاریخشان را نیز.

جمله‌ای که با آن یادداشتم را آغاز کردم در کتاب «خنده و فراموشی» میلان کوندرا آمده است؛ یکی از ده‌ها نویسنده‌ای که در دورانی که ایدئولوژی کمونیستی بر کشور چک سیطره داشت، ممنوع‌الفعالیت بود و اجازه‌ی چاپ قانونی کتاب‌هایش را نداشت تا جایی که مجبور به مهاجرت شد. کوندرا، بوهمیل هرابال و ایوان کلیما نویسندگان مطرحی بودند که بعد از آن که در دهه ۶۰ میلادی کشورشان به وسیله اتحاد جماهیر شوروی اشغال شد، زیر نظر بودند و اجازه فعالیت‌های آزادانه‌ی ادبی نداشتند. سال‌های عجیبی که دست‌مایه بسیاری از هنرمندان قرار گرفته و آن‌چه که مردم در آن سال‌ها از آفت ایدئولوژی به اجبار تزریق‌شده‌ی شوروی به کشورهای اروپای شرقی تجربه کردند، نویسندگان بسیاری نوشتند و فیلم‌سازان زیادی کارگردانی کردند. برای مثال یادم است که چندین سال پیش فیلمی را دیده بودم به نام «The lives of others»؛ فیلمی که سرگذشت نویسنده‌ای آزادی‌خواه را در عصر کمونیستی آلمان شرقی به تصویر می‌کشید؛ نویسنده‌ای که زیر نظر دستگاه‌های نظارتی حکومت قرار داشت، رفت‌وآمد‌هایش رصد می‌شد، تلفن‌هایش شنیده می‌شد و حریم شخصی خانه و زندگی‌اش با میکروفون‌هایی کنترل می‌شد. فیلم آینه‌ی تمام‌نمایی از ترس و اختناق بود. ترسی که مردم را مجبور به سکوت می‌کرد؛ و امروز قرار است که راجع به اثری در قالبی دیگر صحبت کنیم که با پیوند زدن دوران اشغال پراگ توسط آلمان نازی و بعد از آن‌ها (پس از پایان جنگ جهانی دوم) سلطه و سیطره کمونیست، کلاژی از ظلم،‌ بدبختی و سیاهی خلق می‌کند که نگاه کردن به آن گرچه سخت و دل‌خراش است ولی بسیار هم آموزنده است؛ کتاب زیر تیغ ستاره جبار.

زیر تیغ ستاره جبار؛ و ایدئولوژی چه راه‌ها که نرفته است…

زیر تیغ ستاره جبار، داستان یکی از میلیون‌هاست؛ افراد زیادی که سرنوشتشان به زجر و تلخی گره خورده بود؛ از مردم کشورهای اروپای شرقی صحبت می‌کنیم و مشخصا از کشور چک. کشوری که در سال ۱۹۴۱ به دست نازی‌ها اشغال شد و مردنمانش از کار و زندگی به اجبار دست کشیدند، کشته شدند، عزیزانشان را از دست دادند، به اردوگاه‌های کار اجباری تبعید شدند و عده‌ای از آن‌ها در همان تبعید به ابدیت پیوستند ولی عده‌ای ماندند تا روایت کنند، تا تاریخ را زنده نگه دارند، تا از جنگ و بلایای آن بگویند، از ایدئولوژی آلمانی و سپس کمونیستی و مضراتش. آن‌هایی که با هر دشواری و مشقتی که بود زنده ماندند، در دورانی که زنده ماندن کار سختی بود، زنده ماندند به این امید که هیتلر رفتنی‌ست و رژیم تمامیت‌خواه انسانیت‌ستیزش سرنگون خواهد شد ولی نمی‌دانستند که اجر صبرشان قرار نیست مطلوب باشد و دورانی از عذابی مجدد در پیش است، آن هم زیر سایه‌ی نظام کمونیستی. دورانی که ایوان کلیما نویسنده‌ی کتاب  «روح پراگ» آن را کمتر از عصر هیتلری نمی‌داند، آن‌هایی که با داس و چکششان آمده بودند تا ریشه‌ها را بزنند و ذهن‌های پرسش‌گر را سرکوب کنند. همان‌هایی که با شعار برابری و هم‌گونی اقتصادی هر طیفی از مردم، برچیده شدن نظام طبقاتی را وعده می‌دادند، وعده‌هایی جذاب که در عالم واقع نه تنها عملی نمی‌شد بلکه ساختاری دیگر از سلسله‌ی طبقاتی را می‌آفرید، آن هم در شرایطی که متولیان آن و شعاردهندگانش، نقاب‌هایی از جنس دورویی به چهره زده بودند، مهمانی‌های بی حساب و کتاب بر پا می‌کردند و جیب‌ها و کوله‌هایشان را از هر آن‌چه که می‌شد انباشته بودند. خودشان مختار به انجام هر کاری بودند و هر پرسشی از مردمان عادی از این قبیل که برابری وعده‌داده شده کجاست، با سرکوب همراه بود.

زندگی هرگز ساده نیست. هر چیزی که خوب است هرگز تا آخر خوب باقی نمی‌ماند و شر یکسره شر نیست. نباید به خودم اجازه بدهم که دلسرد شوم.

واقعی‌، واقعی و باز هم واقعی

در کمال تاسف باید گفت که کتاب زیر تیغ ستاره جبار یک داستان واقعی است؛ زندگی‌نامه‌ای خودنوشت که نویسنده‌ی آن، هِدا مارگولیوس کووالی از خاطرات تلخ و گزنده‌اش در بین سال‌های ۱۹۴۱ تا ۱۹۶۸ می‌گوید و مخاطب را در نقطه نقطه از کتاب مات و متحیر می‌کند. کتاب سرگذشت سرگشتگی هدا است؛ زنی یهودی که در زمان اشغال پراگ به دست آلمان‌ها، نوجوانی بود با امیدها و آرزوهایی بر باد رفته که باید به همراه خانواده‌اش به اردوگاه‌های مخوف فرستاده می‌شد؛ خانواده‌ای که قرار بود دیر یا زود مرگ از او جدایشان کند و هدا، بدون هیچ متعلقاتی در این دنیا به سرش بزند و به همراه چند نفر دیگر از اردوگاه فرار کند. هدفی که تمام زندگی‌اش شده بود؛ فرار و چشیدن طعم رهایی و آزادی. دیدار دوستان و تجربه‌ی مجدد زندگی بدون اسارت؛ آرزویی که البته قرار نبود محقق شود. با هزار رنج و مشقت کیلومترها را با پای پیاده طی می‌کند و به موطنش می‌رسد، به خانه‌ی صمیمی‌ترین دوستش می‌رود ولی در کمال ناباوری از او استقبالی نمی‌شود، همان دوستی که زمان تبعید به او گفته بود هر وقت که برگردی می‌توانی به سراغ من بیایی. زندگی زیر سایه ترس، آدم‌های بسیاری را عوض می‌کند و از آن‌ها چیزی می‌سازد که ابدا شبیه خودشان نیست. یکی یکی به خانه‌ی افرادی که آن‌ها را می‌شناسد و ممکن است او را پناه دهند سر می‌زند تا شاید دست‌کم یکی دو شب را بتواند آن‌جا سپری کند تا بعد به گروه پارتیزان‌هایی که با نازی‌ها می‌جنگیدند ملحق شود ولی هدا به کسی تبدیل شده که برای نخواستن او دعوا و کشمکش است. ولی با هر زور و زحمتی که بود روزگارش را گذراند و برچیده شدن بساط نازی‌ها را تماشا کرد. وقتی که یکی یکی با جواب‌های «نه» که با قطعیت بسیار همراه بود مواجه می‌شد، در اوج ناراحتی و سرخوردگی به آنان حق می‌داد و مواخذه‌شان نمی‌کرد و شجاعت را گوهری می‌دانست که در آن زمان نه کم‌یاب بلکه نایاب بود:

اگر قرار بود همه قهرمان باشند آن وقت شجاعت چه ارزشی داشت؟

«قدرتی که با حربه ترس حفظ شود بی نهایت بی‌رحمانه و بس خطرناک است»

چیزی که در سراسر کتاب می‌خوانیم و می‌بینیم «مرگ» است؛ مرگ‌های واقعی و مرگ‌های استعاری. مرگ هزاران نفر در اردوگاه‌های نازی‌ها، اعدام هزاران نفر در عصر کمونیستی چکسلواکی، مرگ آزادی، مرگ امید، مرگ انگیزه. و مردمی که زیر این سایه‌ی شوم روزگار می‌گذراندند؛ به امید روزهای بهتر، به امید یک روز خوب.

هدا و هم‌وطنانش بعد از گذار از دوران نازی‌ها پا به عصری جدید می‌گذارند؛ چکسلواکی کمونیستی تحت نظارت و دخالت مستقیم اتحاد جماهیر شوروری و استالین؛ دورانی که به هیچ‌کس نمی‌شد اعتماد کرد، نمی‌شد با کسی صحبت کرد، آدم‌ها خودِ واقعی‌شان نبودند و سراسر لباسی از جنس ریا و تزویر بر تنشان بود. هدا در اوایل همین دوران است که ازدواج می‌کند، زمانی که هنوز شوروی، چهره‌ی واقعی‌اش را به اهالی چکسلواکی نشان نداده بود و بسیاری از مردم با شعارهای برابری همگانی به ایده‌ها و آرمان‌های حزب سوسیالیستی علاقه‌مند شده بودند و یکی از آن‌ها و از قضا سرسخت‌ترین‌شان کسی نبود جز شوهر هدا؛ کسی که شب‌ها تا دیروقت مطالعه می‌کرد و به آن جامعه‌ی آرمانی باور داشت، کسی که فکر می‌کرد و امیدوار بود که به آن شعارهای رنگارنگ جامه‌ی عمل پوشانده شود و تمام تلاشش را می‌کرد که این خواسته تحقق پیدا کند. سخت کار می‌کرد و نطق‌های پرشوری ایراد می‌کرد و دوستان و اطرافیانش را به حزب دعوت می‌کرد. خود او بود که همان اوایل تشکیل حکومت کمونیستی، دو برگه‌ی عضویت در حزب را برای خودش و هدا آورد.

ولی موضع هدا از همان ابتدا روشن بود، از جلسات حزبی و تشکیلاتی دل خوشی نداشت و با جدی‌تر شدن فعالیت‌های شوهرش در حزب و پذیرفتن مسئولیت‌های مهم بارها به او هشدار داد که کارهایش را سبک کند و رفته‌رفته حزب را ترک کند.

از همان اول از واژه توده متنفر بودم، واژه‌ای که از خلال هر جزوه‌ای که می‌خواندم بیرون می‌زد. هر جا این واژه را می‌شنیدم یا به گوشم می‌خورد گله‌ی گوسفندان در نظرم می‌آمد، دریای مواج پشت‌های خمیده و سرهای آویزان و حرکت یکنواخت فک‌ها موقع جویدن.

همیشه با این دیدگاه به سمت مطالعه‌ی کتابی می‌روم که گویی دارم کورسی دانشگاهی را اخذ می‌کنم و می‌گذرانم، یعنی هربار از خودم انتظار دارم که با مطالعه‌ی یک کتاب و موضوعات پیرامونی‌اش، در دانسته‌هایم تغییر محسوسی صورت گرفته باشد؛ به این شکل که یا موضوع جدیدی را یاد گرفته باشم و یا با استفاده از آن به موضوع و باوری کهنه که پیش‌تر به آن رسیده بودم شک کرده باشم. و این اتفاق بعد از خواندن کتاب زیر تیغ ستاره جبار هم برایم پیش آمد؛ انسان گاهی آن‌چنان می‌تواند در برابر هم‌نوع خود بی‌رحمانه قضاوت و رفتار کند که از هر موجود دیگری ضربه‌اش کاری‌تر و دردناک‌تر باشد. از تبعیض‌های نژادی گرفته تا قتل و غارت و تجاوز. و این واقعیت همیشه دردناک بوده و هست که جبران‌ناپذیرترین رویدادهای انسانی که در تاریخ چند صدهزارساله‌ی به ظاهر متمدنانه‌مان تجربه شده را انسان‌ها در حق هم‌دیگر انجام داده‌اند:

ما همه‌مان می‌توانیم دردی را تاب بیاوریم که علتش انسان بودنمان است، اینکه از گوشت و خون ساخته شده‌ایم، فانی هستیم و محکوم به مرگیم. اما نمی‌توان با رنجی کنار آمد که انسانی با خونسردی بر هم نوع خود تحمیل می‌کند

حواشی ترجمه‌ی کتاب زیر تیغ ستاره جبار یا همان بخت بیدادگر

فکر می‌کنم در پاییز همین امسال (۱۴۰۰) بود که با توئیتی از یکی از نویسندگان و روزنامه‌نگاران ایرانی رو به رو شدم که ابتدا کتاب «زیر تیغ ستاره جبار» از انتشارات بیدگل را خوانده بود و بعد از آن کتابی را با نام «بخت بیدادگر» که توسط نشر ماهی منتشر شده را خریداری کرده و چند صفحه‌ای از مطالعه‌‌ی آن نگذشته که متوجه شده بود هر دو کتاب یکی است! یعنی یک محتوای یکسان با دو نام متفاوت؛ و از آن‌جا بود که واکنش‌هایی نسبت به این دو ترجمه شکل گرفت تا جایی که سرویراستار نشر ماهی هم به نمایندگی از این انتشارات موضع‌گیری شفافی انجام داد.

ذات این اتفاق بدون شک برای مخاطب کتاب ناراحت‌کننده و حتی مایه دلسردی و ناامیدی است؛ خصوصا این‌که از نشر ماهی که جزء ناشران حرفه‌ای و باسابقه این عرصه است انتظار می‌رود که با آگاه کردن به موقع مخاطبان، از هدر رفتن زمان و سرمایه آن‌ها جلوگیری کند؛ آن هم با کار ساده‌ای که در گذشته رایج بود و اگر انتشاراتی کتابی را ترجمه می‌کرد که پیشتر با نامی دیگر کار شده بود در صفحه شناسه ذکر می‌کرد که از این کتاب نسخه‌ای با نام دیگر و انتشاراتی دیگر ترجمه شده است. ولی فارغ از این حواشی، انتخاب من برای مطالعه این زندگی‌نامه‌ی خودنوشت هدا مارگولیوس کووالی، «زیر تیغ ستاره جبار» بود و از آن‌جایی که نام اصلی کتاب (Under a cruel star) هم برایم قرابت بیشتری با نسخه ترجمه‌شده‌ی نشر بیدگل داشت، این ترجمه را انتخاب کردم و از آن هم رضایت داشتم.

دسته بندی شده در: