جای ما در این دنیا کجاست؟ این سؤالی‌ست که همه برای رسیدن به پاسخش هرکاری می‌کنیم. بسیاری از ما آدم‌هایی را می‌بینیم که زندگی بسیار خوبی دارند؛ ثروت و زیبایی و محبوبیت چیزهایی‌ست که همه‌ی ما بی‌وقفه از کودکی به دنبالش دویده‌ایم و همیشه هم خواهیم دوید. با دیدن کسی که تمام این ویژگی‌ها را دارد، ما با مفهوم کامل بودن (perfection) مواجه می‌شویم و آرزو می‌کنیم که زندگی ما هم این‌طور بود. بنابراین هرکسی بسته به تجربیات و دانش و شخصیتی که از خود سراغ دارد، راهی را می‌رود که در نهایت او را به همه‌چیز برساند و همه‌ی آن‌ها را برایش فراهم کند. اما وقتی می‌خواهیم به دنبال هدفی برویم، گاهی در همان ابتدا و گاهی با فاصله‌ی زمانی زیادی، متوجه می‌شویم که بعضی از چیزها را نمی‌توانیم به دست بیاوریم. موضوع تلاش و شناخت و هدف‌گذاری و استمرار ما نیست. مسئله این‌ است که هرکسی با ویژگی‌های طبیعی به‌خصوصی به دنیا می‌آید و هرکدام از این‌ها مختص خود او هستند و بس. دی‌ان‌ای یگانه‌ (identical) مثل اثر انگشت، هرکدام از ما را به شکلی منحصربه‌فرد می‌سازد و با این‌که ژنتیک ما مجموعه‌ای از تمام پدرانمان است، اما در نهایت ما فقط می‌توانیم شبیه دیگران باشیم؛ نه عیناً مثل آن‌ها. این‌جاست که یادمان می‌آید از ابتدا روش‌های برقراری ارتباط و انتقال حس و مفهوم، که ابتدایی‌ترینش زبان است، اصلاً چرا شکل گرفت؟ هر انسانی در نگاه دیگران یک شخصیت دوبعدی‌ست که ویژگی‌هایی دارد و گاهی مشخص نیست چرا خلاف آن‌ها رفتار می‌کند. اما چیزی که دیگران می‌بینند، اول و آخر در همین حیطه می‌گنجد. حالا وقتی می‌بینیم این دیدگاه بیرونی، تا چه اندازه با چیزی که واقعاً از درون هستیم و احساس می‌کنیم متفاوت است، یادمان می‌آید که هیچ‌کس بی‌نقص نیست و می‌رویم که خوب و بدهای خودمان را بشناسیم و به چیزی که واقعاً می‌خواهیم، دست پیدا کنیم.

اولین سؤالی که برایمان پیش می‌آید، هسته‌‎ی مرکزی تمام علوم است. از روان‌شناسی و فلسفه و علوم اجتماعی گرفته، تا علوم تجربی و هنر و ادبیات، همگی به دنبال این هستند که بدانند «ما واقعاً چه می‌خواهیم و دوست داریم چه کسی بشویم؟». شاید بچه‌ای که از پنج سالگی با دیدن یک هواپیما در آسمان عاشق خلبانی شده، در جواب این سؤال خیلی قاطع باشد. اما یک فرد جوان که باید مسیر اصلی زندگی‌اش را انتخاب کند و از همه‌طرف گیج شده، می‌گوید «نمی‌دانم». در این شرایط به سراغ روان‌شناسی و فلسفه می‌رویم و این بار به یاد داریم که هدف این رشته‌ها چیزی نیست به جز کمک برای یک زندگی بهتر. به نظرم مدرنیته ثابت کرده که معنای برتری برای رسیدن و غرق شدن در آن وجود ندارد؛ هرچه هست معنایی‌ست که از دل زندگی استخراج می‌شود، بدون مطلق‌گرایی و حقیقت واحد. روان‌شناسی مدرن برپایه‌ی افکار نابغه‌ای به اسم زیگموند فروید شکل گرفت که عقیده داشت ناخودآگاه ما یک پدیده‌ی تاریک و شیطانی‌ست که اجباراً بر ما چیره است و راه فراری از آن نیست. فروید همه‌چیز را با عواطف سرکوب‌شده‌ای توجیه کرد که همگی به خشم و در نهایت به تکانه‌های جنسی می‌رسد. در نگاهی ساده می‌توانیم حداقل بخشی از شخصیت فروید را یک جبرگرای واقعی بدانیم که وقتی به شیوه‌ی ابداعی خودش، یعنی روان‌درمان‌گری به واسطه‌ی مکالمه، با بیماران گفت‌وگو می‌کرد، تمام رفتارهای آن‌ها را آگاهانه یا ناآگاهانه، تابعی از عواطف سرکوب‌شده می‌دانست. خب، اگر قرار باشد به حرف یکی از تأثیرگذارترین افراد تاریخ عمل کنیم، که اتفاقاً چالش‌‎برانگیزترین شخصیت در تاریخ روان‌شناسی و علم مدرن است و سست‌ترین بنیان‌های استدلالی را بر مدعایش دارد، باید خودمان را بکشیم و خلاص! اما به قول شخصیت «مایکل اسکات» در سریال جذاب «the office»: «خودکشی هیچ‌وقت راه حل نیست، فقط راه فراره!». ما هم مثل تمام اجدادمان می‌خواهیم خوب زندگی کنیم و شک نکنید این‌که چه اتفاقی برای علم و فلسفه و بشریت و دنیا می‌افتد، برای تک‌تک انسان‌های روی زمین در اولویت دوم است!

خوشبختی فرضی

به نظرم لازم بود این مقدمات را مرور کنیم تا اصولاً جبهه‌مان را نسبت به خواندن یک کتاب که نزدیک به ژانر خودیاری و انگیزشی‌ست، بدانیم. کتاب «فرضیه‌ی خوشبختی» اثر «جاناتان هایت» یک کتاب خودیاری‌ست و انگیزشی هم هست؛ اما نه درباره‌ی غول چراغ جادو و معجزه‌ی به وقع پیوستن آرزوها! هایت یک روان‌شناس و است خیلی صمیمی، با لحنی خودمانی و با زبانی محاوره‌ای، در ۱۱ بخش مختلف فرضیه‌اش را مطرح می‌کند و نتیجه‌گیری‌اش را هم می‌گذارد برای آخرین فصل. در مقدمه‌ی کتاب، یک نکته‌ی مهم بیان می‌شود و آن این است که نویسنده از تشبیه بودا برای تفکیک دو بخش ذهن انسان بهره می‌گیرد. تشبیهات دیگری نیز در همین کتاب از متفکرین دیگری مثل افلاطون بیان شده، اما جاناتان هایت با به‌کارگیری این مثال در تثبیت ۱۰ بخش اصلی نظریاتش، آن را معتبرتر از تشبیهات دیگر می‌داند: این‌که ناخودآگاه انسان مثل یک فیل است و خودآگاهی آن یک فیل‌سوار. این تشبیه در ادامه نیز به صورت کاربردی در رساندن مفاهیم روان‌شناختی و فلسفی استفاده می‌شود.

در بخش اول نویسنده دوگانگی ذهن ما را به تفصیل توضیح می‌دهد و البته همان‌طور که در این راه از حقایق بیولوژیکی و آزمایشات روان‌شناسی برای شفاف کردن موضوع بهره می‌گیرد، به همین وسیله هم حقایق شبه‌علمی و اشتباهات مصطلح را رد می‌کند. در قسمت اول این فصل، درباره‌ی تقابل ذهن و جسم می‌خوانیم و به نکاتی برمی‌خوریم که در حقیقت به بیولوژی مربوط‌اند و شاید تابه‌حال در روان‌شناسی به خوبی شناخته نشده‌اند. این فصل تماماً درباره‌ی کنترل ما روی ذهن و اعمالمان است و این‌که تا چه اندازه روی آن تسلط و اراده داریم. روان‌شناسی به مرور در طول سال‌ها، به روش‌های بیشتر و بیشتری متوسل شده تا اراده و تصمیمات ما را از دیدگاهی علمی بررسی کند و نتایجی که به دست آمده، ارتباط این علم با خرد کهن را نشان می‌دهد. در این بخش ما درباره‌ی سیستم کنترل خودکار بدن می‌خوانیم؛ سیستمی که جریان آن از نخاع منشعب می‌شود و به تمام اندام‌های حیاتی داخلی می‌پیوندد. سیستم خودکار نقش کنترل اعمال غیرارادی را دارد که طبق عقاید فروید، همان اعمال ناگهانی غریزی را در ما تشکیل می‌دهد؛ مثل واکنش به ترس، غم، خشم یا شادی، زمانی که حجم زیادی از این عواطف به‌طور ناگهانی به ما وارد شود. با توضیح این‌که مغز ما به دو بخش تقسیم شده و ذهن ما نیز کارکردی دوگانه دارد، به حقایق عجیبی درمورد خودمان می‌رسیم. مثلاً این‌که بخش ادراک تصاویر در ذهن ما نمی‌تواند واژه‌ای برای یک تصویر بسازد و بالعکس، بخش زبانی قادر به تصویرپردازی نیست. نکته‌ی عجیب‌تر این‌که جاناتان هایت شرح می‌دهد که در نتیجه‌ی این دوگانگی، چگونه ذهن ما دریافت‌هایی نابه‌جا دارد و برای برطرف کردن این تضادها، به خیال‌‌بافی دست می‌زنیم؛ مثلاً دلیل حرفی که زده‌ایم یا رفتاری که انجام داده‌ایم را نمی‌دانیم و ارتباطی غیرمنطقی بین دو بخش ذهنمان می‌سازیم.

تکامل ناکافی

در فصل دوم و سوم نویسنده توضیح می‌دهد که اولاً کاربرد متفاوت نیمه‌های چپ و راست مغز ما از نظر روان‌شناختی چه نتایجی را می‌‌توانند به دست دهند، ثانیاً این‌که مغز ما به چه نحوی و تا چه اندازه‌ای روی بدن اثرگذار و مسلط است. نکته‌ی جالب این‌که نویسنده به خوبی توانسته از توضیحاتی که درباره‌ی بخش‌های مختلف مغز و کارکرد آن‌ها می‌دهد، استفاده‌ای روان‌شناختی و ذهنی بکند و کاربرد آن را در روزمره‌ی ما شرح بدهد. مثلاً یکی از سؤال‌هایی که همیشه در علم پزشکی وجود داشته این است که اگر بخش‌هایی از مغز، آن‌طور که اثبات شده وظیفه‌ی رسیدگی به یک‌سری از اندام‌ها را دارند و بخش‌هایی نیز به افکار و حافظه و تصمیم‌گیری مربوط‌اند، آیا می‌توانیم یک منطقه از مغز را پیدا کنیم که نماینده‌ی اخلاقیات باشد؟ ارزش‌های اخلاقی برای هر فردی، مثل تمام ویژگی‌های شخصیتی دیگرش، بستگی به کودکی، تربیت، خانواده، محیط و… دارد. این‌طور که در این کتاب می‌خوانیم تأثیر ژنتیک و زمینه‌ی ذاتی فرد هم بیشتر از هر چیز دیگری در تعیین این ارزش‌ها مأثر است. اما نمونه‌هایی هم در تاریخ روان‌شناسی وجود دارند که نمی‌توان نادیده‌شان گرفت!

یکی از نمونه‌های نادر مردی آمریکایی بود که همراه همسر و دو فرزندش زندگی می‌کرد. او یک کارگرد معدن بود، هر شب سر شام با خانواده‌اش دعا می‌خواند، بچه‌هایش را به گردش می‌برد، برای همسرش هدیه می‌خرید و از او حمایت می‌کرد، و هر هفته به کلیسا می‌رفت. یک روز وقتی در معدن میخ بزرگی را روی یک سنگ گذاشت و با چکش روی آن کوبید، خبر نداشت که زیر آن چندتا TNT کار گذاشته شده…! انفجار آن‌قدرها بزرگ نبود، ولی به اندازه‌ای بود که میخ را با شتاب به سمت سر مرد پرتاب کند و از آن‌طرف خارج شود. بخشی از بافت مغزی مرد از بین رفته بود، اما معجزه رخ داد و او زنده ماند و پس از چند ماه مراقبت ویژه و استراحت به خانه برگشت. درصدی از ناتوانی حرکتی و ادای کلمات تا مدت‌ها طبیعی بود، اما چیزی که طبیعی نبود، خود او بود. او دیگر آن مرد خندان و دوست‌داشتنی و با اخلاق سابق نبود. مشروب می‌نوشید، کار نمی‌کرد، به کلیسا و مسیح و خدا توهین می‌کرد، دائماً دنبال رابطه با روسپی‌ها بود و همسر و بچه‌هایش را کتک می‌زد. این ماجرای مردی بود که بخش «اخلاق» مغزش از بین رفت و هیچ‌کدام از تحقیقات پزشکی، نتوانستند بفهمند که این اتفاق چرا و چگونه افتاد!

مدارا با ناخودآگاه

یکی از نکات مهمی که نویسنده در کتاب بحثش را پیش می‌کشد، رویکرد کلّی انسان‌ها در مواجهه با مفهوم برتر است؛ مفهومی که وقتی آن را در قالب خدا، طبیعت، زمان، کارما، ناخودآگاه یا هرچیز دیگری ببینیم، چیستی و چگونگی ما را در مقابل آن تعریف می‌کند. مثلاً نیرویی که ارابه‌ی سرکش افلاطون را رام می‌کند و خودش آن را خرد و منطق می‌نامد، مفهومی قدرتمند بود که طبق عقیده‌ی او با تمرین و تجربه‌ی بیشتر، توانایی تسلط به غریزه را بیشتر کسب می‌کرد. اما در اندیشه‌ی شخصیت‌هایی مثل بودا، که جاناتان هایت تحت تأثیر او به فرضیاتش می‌پردازد، بیشتر به این عقیده پایبند است که غریزه‌ی انسان بسیار قوی‌تر از خودآگاهی‌ست و تنها کاری که بودیسم پیشنهاد می‌دهد، گسستن تعلقات و پیوندهایی‌ست که ما در بند غریزه نگه می‌دارد. در مجموع به نظرم هرچه جلوتر می‌آییم، بیشتر پی می‌بریم که ما دربرابر غریزه‌مان قدرت بسیار کمی داریم. حالا شاخه‌ای از روان‌شناسی مدرن، یعنی روان‌شناسی مثبت‌گرا، به کمک ما می‌آید تا با آگاهی به حقایق علمی که از کارکرد مغز داریم و تشبیهاتی که نسبت خودآگاه و ناخودآگاه را مشخص می‌کند، بتوانیم فلسفه‌ی مدارا را پیش بگیریم. در بخش سوم موضوع به تکامل و انتخاب طبیعی پیوند داده می‌شود. مغز ما مثل خانه‌ای قدیمی‌ست که فقط سه اتاق داشته و حالا با نوسازی، شکل جدیدش را هم براساس همان سه اتاق ساخته است. در این بخش می‌فهمیم که قسمت‌های مهمی از مغز ما، که مشخصه‌ی مغز ما انسان‌هاست و در جانوران دیگر دیده نمی‌شود، وظیفه‌ی کنترل منطقه یا اندام خاصی از بدن را ندارند؛ در عوض این بخش‌ها به فعالیت‌های فکری، مشورت و تصمیم‌گیری گروهی، فرآیندهای ذهنی و واکنش‌های غریزی اختصاص داده شده‌اند. نکته‌ی جالب دیگر در این بخش این است که هایت با الهام از داستان پرومتئوس -تایتان یونانی و خدای آتش- توضیح می‌دهد که تکامل این حس را در ما به وجود آورده که آتش عقل را از خدایان ربوده‌ایم، اما هنوز نتوانسته‌ایم در آن به کمال برسیم. این داستان با بخش‌هایی از مغز که به تفکر و احساس تعلق دارند، شرح داده می‌شود.

از اراده تا تعادل

فصل چهارم جایی‌ست که نویسنده درباره‌ی دو سیستم کنترل خودکار و کنترل ارادی بحث می‌کند و توضیحات بیشتری می‌دهد. روان‌شناسی با شیوه‌های شناختی مختلفی که تابه‌حال از آن شناخته‌ایم، اثبات کرده که رفتارهای ارادی و غیرارادی انسان درهم‌تنیده‌اند؛ یعنی با این‌که سیستم‌های خودکار و ارادی دو بخش مجزا هستند، اما در کارکرد نمی‌توان مرز مشخصی بین آن‌ها قائل شد. این فصل یکی از مهم‌ترین نکات را برای خوشبختی به ما یاد می‌دهد و آن لذت بردن از ناآگاهی‌ست. در فصل پنجم درباره‌ی جستجوی انسان برای خوشبختی‌ست. در این بخش نویسنده هر دیدگاهی را که از خرد باستانی درباره‌ی دست‌یابی به شادی و لذت وجود داشته، بررسی می‌کند و آن را به نظریات مدرن فیزیکی و زیست‌شناختی درباره‌ی مفهوم شادی پیوند می‌دهد. نتیجه‌ی این توضیحات در نظریات اپیکور است؛ این‌که انسان باید لذت واقعی را در درونش پیدا کند و هر نیاز طبیعی و غریزی را می‌توان با کوچک‌ترین مقدار آن با لذت برطرف کرد. در فصل ششم درباره‌ی ارتباطات انسانی، وابستگی و عشق به دیگران می‌خوانیم. طبق گفته‌های سنکا خوشبختی مفهومی‌ست که در اشتراک‌گذاری به دست می‌آید؛ چرا که هیچ انسانی نمی‌تواند خودش را تماماً برای خودش بداند و باید این مالکیت را با شخص یا اشخاص دیگری قسمت کند؛ خانواده، همسر، دوستان یا… .

فصل هفتم درباره‌ی رنج و دردهایی‌ست که انسان به‌ناچار باید متحمل شود و جاناتان هایت، با الهام از کتابی مثل انجیل و افرادی مثل نیچه، این رنج را به معناگرایی می‌کشاند. ما می‌توانیم راهکارهای بی‌شماری برای فرار است رنج‌ فعلی پیدا کنیم و آن را به تعویق بیندازیم، اما نمی‌توانیم از اصل آن فرار کنیم. در این بخش از نظر روان‌شناختی می‌فهمیم که مفهوم رنج اصولاً با چیزی که تصورش را می‌کنیم متفاوت است و لزوماً برای هر پیشرفتی، رنجی به همراه خواهد بود. فصل هشتم در حیطه‌ای بحث می‌کند که شاید بیشتر به مذهب و انسانیت نزدیک باشد. در این بخش از قول افرادی مانند اپیکور درباره‌ی خوبی کردن و نیکوکاری می‌خوانیم و می‌بینیم که تأثیرات روانی یک عمل مثبت، در خودآگاهی خود انسان تا چه حد مؤثر است. فصل نهم درباره‌ی انتخاب بین اعتقاد به خدا و بی‌خدایی‌ست. در این بخش از شخصیت‌های مثل حضرت محمد درباره‌ی وجود انسان می‌خوانیم و نویسنده تفاوت‌های انسان و حیوان را به مفاهیم اخلاقی پیوند می‌دهد. فصل دهم جایی‌ست که نویسنده از اطلاعات قبلی درباره‌ی دوگانگی ذهن و تناقضاتی که در وجود انسان هست بهره می‌گیرد تا در ترکیب با نظریات بودا و متفکران دیگر، به تعادلی مطلوب برسد. در این بخش تمام نظریات فلسفی، روان‌شناختی و مذهبی که بیان شده، در این فصل نتیجه‌گیری می‌شود. در فصل یازدهم نتیجه‌گیری انجام می‌شود و خلاصه‌ی کوتاهی از وضعیت انسان در دوره‌ی مدرن و نیازهای او را، از منظر نیوسنده می‌خوانیم.

دسته بندی شده در: