بین تمامی محصولات فرهنگی و آثار ادبی، شعر آخرین انتخاب برای برگردانی به زبانی ثانویه است. ما معمولا فیلم‌ها را به راحتی با زیرنویس ترجمه‌شده می‌بینیم، داستان‌های برگردانی شده را می‌خوانیم، نمایش‌نامه‌ها و حتی موسیقی‌های غیروطنی را با اغماض درک می‌کنیم؛ اما گویی که شعر، حکایت دیگری را دارد…

فرمِ اصلیِ شعر، -البته شعرِ خوب- معمولا از نوشته‌ای موجز تشکیل می‌شود که معنی خود را بیشتر به صورت احساسی و اشاره‌های ضمنی بروز می‌دهد و کمتر از هر چیزی به لفظ ظاهری و اشارات عینی و تک‌بعدی وابسته است. در این نوع از متن، فرم و معنی آن‌چنان در هم تنیده شده‌اند که اگر فرآیند برگردانی، بین‌شان فاصله‌ای بیفتد، بسیاری از معانی، ارجاعات و لایه‌های محتوایی، در نوع جدیدِ فرمی، از بین می‌روند. زیرا اکثریت محتوای یک شعر با برگردانی به زبان دیگر، زیبایی و ظرافت‌های لفظی خود را از دست می‌دهد و هر چه هم مترجم بخواهد خلاقیت داشته باشد، باز نمی‌تواند به طرزی صددرصدی، واژگانی را در زبان ثانویه انتخاب کند که تعاملِ فرم و محتوا در زبان مبدأ را داشته باشند! مساله‌ای که شمّه‌هایی از آن را حتی در بازگردانیِ هنرمند بزرگی مانند گوته از شعر فخیم و برجسته‌ی حافظ هم می‌بینیم! برای مثال، آواها و آهنگِ درونی، وزن و قافیه‌ی اصلی و خیلی از نکاتِ فرمی اشعار قابل ترجمه نیستند و تنها می‌توانند مورد شبیه‌سازی یا بدل‌سازی قرار بگیرند که در آن صورت هم با چیزی اورجینال روبه‌رو نخواهیم بود. پس در حالتِ کلی، «شعرِ ترجمه» با برگردانی به زبان دیگر، کیفیت خود را از دست می‌دهد و وقتی که با یک شعر ترجمه‌ی جذاب مواجه می‌شویم، باید بگوییم، متن اصلی چه کیفیتی داشته که ترجمه‌اش هم این‌قدر خوب از کار درآمده است!!!

«خاتمه ندارد» یکی از همین آثار در حوزه‌ی شعر ترجمه است که استثنای موارد بالا محسوب می‌شود. کتابی که باعث می‌شود پیش خودمان بگوییم «بی‌خود نیست که ویسواوا شیمبورسکا، جزو معدود شاعران برنده‌ی نوبل شده است…» از مهم‌ترینِ آثار این شاعر می‌توانیم به کتاب‌های «آدم‌های روی پل، عکس‍ی‌ از ی‍ازده‌ س‍پ‍ت‍ام‍ب‍ر، نمک، یکصد و یک شعر، برای این است که زنده‌ایم، خواندنِ بیخودی، پایان و آغاز، دونقطه و همچنین عجیب‌ترین کلمات» اشاره کنیم. دو اثر اول، کتاب‌های دیگری (غیر از خاتمه ندارد) هستند که از شیمبورسکا به فارسی ترجمه شده‌اند و از مزایای آن‌ها می‌توانیم به همکاری یک ایرانشناس لهستانی برای برگردانی آنان به مترجمین اشاره کنیم. اتفاق جذابی که می‌تواند روشی برای ترجمه‌ی بهتر و وفادارتر آثار ادبی باشد.

فصل ششمِ شعر!

انتشارات «فصل پنجم» که تماما در حوزه‌ی شعر و داستان فعالیت می‌کند، کتابی را منتشر کرده که انگار فصل ششمی را رقم زده است. ۲۶ شعر و نزدیک به ۸۰ صفحه در قطع رقعی، برای ویسواوا شیمبورسکا، شاعر لهستانی کافی است تا شما را دور دنیای شعر بگرداند و پس از چندین تجربه‌ی منحصر به فرد، سر جای خودتان فرود بیاورد. شیمبورسکا به عنوان یک شاعر، مقاله‌نویس و مترجم، از زنان پیشرو بلوک شرق اروپا محسوب می‌شود. او که بین سال‌های ۱۹۲۳ تا ۲۰۱۲ میلادی می‌زیست، علاوه بر نوبل ادبیات، جوایز متعدد و مهمی همچون جایزه‌ی ادبی گوته، جایزه‌ی هردر و نشان عقاب سپید لهستان را در کارنامه‌ی حرفه‌ای خود به یادگار گذاشته است.
کتاب «خاتمه ندارد» برای اولین بار در تابستان ۱۳۹۸ چاپ شد و گرچه که بین مخاطبین شعر ایران، اقبال خوبی را کسب نکرده اما از نظر بسیاری نگارنده با ترجمه‌ی دقیق و خلاقانه‌اش، نمونه‌ی خوبی برای شناختِ این شاعرِ خوش‎ذوق محسوب می‌شود. کتابی که علاوه بر فارسی به بسیاری از زبان‌های زنده‌ی دنیا اعم از انگلیسی، فرانسه، آلمانی، چینی، عبری و عربی هم ترجمه شده است.

با توجه به بخش بالای مقاله، نمی‌توانیم از تعهد مترجمین چشم‌پوشی کنیم و باید بیشتر به آنان بپردازیم. جدای از این آنان ذوق خاصی هم داشته اند و مضافاً نکته‌ای راجع به تیتر اول این مقاله باقی مانده است که ما را به سمت رضا عظیمی و الهه عبادی بازمی‌گرداند. اسم کتاب هم ماجرای جالبی دارد. مترجمین اثر در توضیح انتخاب شخصی‌شان برای نام کتاب، مقدمه‌ی کوتاهی نوشته‌اند که از همان محدودیت‌های بالا در عدم ترجمه‌ی دقیق نام کتابِ شیمبورسکا حکایت دارد. رضا عظیمی و الهه عبادی معتقدند که ترجمه‌ی واژگانی نام کتاب به معنای «سرگرمیِ زیاد»، «خوشی پایان ناپذیر»، «خوشیِ بدون خاتمه» یا شکل عامیانه‌اش یعنی «کلّی حال!» بار دقیق معنایی را منتقل نمی‌کند. بنابراین با اتکا به عنوان برگردانده ‌شده‌ی «خوشی خاتمه ندارد» مختصری از عنوان در قامت عبارت «خاتمه ندارد» را انتخاب کرده‌اند تا کششی برای مخاطب در جهت جستجوی پاسخ به پرسشِ «چه چیزی خاتمه ندارد؟» ایجاد کند. درواقع آنان این ابهام را آگاهانه ایجاد کرده‌اند. نکته‌ی نهایی نیز این است که عمده‌ی هدف مترجمان –از نظر خودشان- حفظ لحن و مفهوم کلیّت دفتر و همچنین وحدت روایی شعرهای مختلف با توجه به ترجمه‌ی نزدیک‌تر و تثبیت ارجاعات بیرون‌متنی بوده است. تلاشی که به نظر می‌رسد به بار نشسته است.

موتسارتِ شعر

اگر بخواهیم به سبک‌شناسی اشعارِ شیمبورسکا بپردازیم، ابتدا باید به علتِ برگزیدگی او در جایزه‌ی نوبل رجوع کنیم. سال ۱۹۹۶ سالی بود که آکادمی سوئدی با ذکر این توصیف که شیمبورسکا، «موتسارتِ شعر» جهان است، او را در قله‌ی ادبیات جهان جای دادند. و انصافا چه حسن‌ تعلیلِ جذابی! چه‌اینکه او شاعری با ظرافت‌های زبانی و کارکردهای موسیقایی ویژه است که می‌تواند هر لحظه، با ساختار آوایی کلمات، یک شور و هیجان به مثابه پیانوهای موتسارت ایجاد کند و همه –حتی خودش را غافل‌گیر کند…

زندگی شخصیِ شیمبورسکا هم از این عنصرِ غافل‌گیری و پیچش‌های غیرمنتظره بی‌بهره نبود و برای مثال، او به عنوان شاعری که تا مدت‌ها تحت تأثیر سبک ادبی تأیید شده از سوی رژیم کمونیستی لهستان، یعنی نظریه‌ی «رئالیسم سوسیالیستی» به خلق آثارش می‌پرداخت، در چرخشی ناگهانی گرایش‌های روشنفکری پیدا کرد و تبدیل شد به شیمبورسکایی که می‌شناسیم!
پیرزن مهربان و خندانی که چهره‌ای شبیه گنجشک داشت، سرش در لاک خودش بود و در پس خجالتی بودنش، لایه‌های عمیقی از شاعرانگی را مخفی کرده بود. شاید بهترین تعریف از او را باید در شعرِ «پیاز» که یکی از آثار معروف اوست، ببینیم:

در ما بیگانگى و بى‌رحمى است
که پوستی به زحمت آن را پوشانده
جهنم بافت‌های داخلی در ماست
آناتومی پر شور
اما در پیاز به جای روده‌های پیچ‌درپیچ
فقط پیاز است
پیاز چندین برابر عریان‌تر است
تا عمق، شبیه به خودش…

این پیازِ شاعر، همزمان با مفیدبودنش، اشکِ بسیاری از مخاطبانش را با شعرهایی که به صورت توأمان، عاطفی و فلسفی بودند، درآورده بود. البته نباید لحظه‌ای هم به مغرور بودنِ او فکر کنید؛ شیمبورسکا با تواضع مثال‌زدنی‌اش از مصاحبه کردن دوری می‌کرد و دنبال نیل به توجهات نبود. او در یکی از معدود گفت‌وگوهایش گفته بود:

واقعیت این است که من اصلا نمی‌فهمم مردم چه علاقه‌ای دارند تا با من مصاحبه کنند؟! در چند سال اخیر، بیشترین عبارتی که من گفته‌ام این بوده که -نمی‌دانم- به نظر من بیشتر خراب‌کاری‌ها و افتضاحات بشری را آدم‌هایی به بار آورده‌اند که فکر می‌کرده‌اند می‌دانند…

مسخرگیِ شعر گفتن!!!

شیمبورسکا یک جمله‌ی طلایی دارد که نزدیکی باور او به ایدئولوژی «ابزوردیسم» را نشان می‌دهد. او ضمن تاکید بر پوچی همه چیز، می‌گوید که شعر گفتن مسخره است و شعر نگفتن هم مسخره است، اما  او مسخره بودن شعر گفتن را به مسخره بودن شعر نگفتن ترجیح می‌دهد! در عین حال، این نکته دلیلی بر پختن آش شله‌قلمکار نیست که فرض کنیم او هر چه از مغزش گذشته باشد را به زبان آورده و هر چه که به زبان آورده را مکتوب و منتشر کرده است! شیمبورسکا مجموعا تا آخر عمر، کمتر از ۳۰۰ شعر نوشت و می‌تواند در این زمینه، درس خوبی به شاعران ایجازدوست! بدهد. خودش درباره‌ی وسواسش گفته بود:

در حال مبارزه با خودم هستم تا [هیچ‌وقت] به دسته‌ی شاعران بد ملحق نشوم؛ به آن‌هایی که شعرشان پر است از کلمه [و هیچ چیز دیگری…]یک سطل کاغذ باطله در دفتر کارم هست که همیشه‌ی خدا پر است. اشعاری که عصرها می‌نویسم، صبح روز بعد دوباره خوانده می‌شود و خب، کمتر شعری آزمون زمان را تاب می‌آورد!

با وجود این وسواس‌ها هیچ‌وقت قرار نیست هنگام خواندنِ شیمبورسکا با قلنبه‌سلنبگی دست و پنجه نرم کنید! اتفاقا سبک شعری او بر ساده‌نویسی استوار است و سیّالیت را به کشف‌های غیرمعمول و مضامین ناملموس ترجیح می‌دهد. شعر او شعری در باب اتفاقات روزمره است. اما او در شاعرانگی‌اش، همان اتفاقات ظاهرا پیش پاافتاده را با زاویه‌ی دیدی جذاب و بکر، روایت می‌کند. برای مثال به این قسمت از کتاب «خاتمه ندارد» توجه کنید:

من فقط شش مایل جهان اطرافم را می‌شناسم
گیاهان دارویی و افسون‌ها را هم برای هر دردی می‌شناسم
خدا هنوز به تاج روی سرم خیره است
و من دعا می‌کنم که اتفاقی نمیرم!
شاید جنگ به مثابه صلح و کیفر، پاداش آدمی است
و یقین دارم که تمامی خواب‌های شرم‌برانگیز
از گور شیطان بلند می‌شوند
روح من مانند هسته‌ی آلو ساده است…

سوار بر قطاری بی‌خاتمه

شیمبورسکا علاوه بر ساده‌نویسیِ زبانی، در مبحث محتوایی از عنصرِ «تعلیق» استفاده می‌کند و می‌توانیم به قول نشریه‌ی گاردین، شعر او را «شعرِ تردید» محسوب کنیم.

هیچ ‌کس از عشق در این خانه نمرده است
هیچ غذایی برای افسانه و هیچ چیز جادوگرانه‌ای در میان نیست
رومئوهای تحلیل رفته؟
ژولیت‌های بیمار؟
دومین کودکی فرتوت برای آن‌ها کافی بود
هیچ مقابله با مرگی
حالت‌های رخ داده‌ی عشقی
که از حروف تکرار نشده با اشک‌ها می‌ریزند را
احیا نمی‌کند!!!

مساله‌ای که باعث می‌شود تا ساده‌نویسی زبانی به جای خالیِ کشف در محتوا منجر نشود. شعرِ شیمبورسکا از کشف استفاده می‌کند و البته به طرزی عجیب، فرم ساده‌اش با کشف‌های نادرش جور در می‌آیند و شیوه‌ی غامض او در برقراری تعامل بین این دو، خود یک کشف بیرونی است؛ خود او درباره‌ی این موضوع می‌گوید:

شعر گفتن یک مبارزه است. چون در اعماق وجود هر شاعری احساسات وجود دارد. اما شاعر باید با این احساسش مبارزه کند. اگر قرار باشد که [تنها] از احساسات‌مان استفاده کنیم، خب آن وقت تنها کافی است بگوییم: -دوستت دارم! تو را به خدا نرو! مرا ترک نکن! بدون تو چه کار می‌توانم بکنم؟ آه، چه کشور بدی دارم! آه چه آدم بدبختی هستم! [اما این‌ها کافی نیستند…]

و در آخر به این قسمت از کتاب خاتمه ندارد توجه کنید که شیمبورسکا با آن، چه زیبا نمودِ حرفی که زده را بر کرسی اثبات می‌نشاند؛ شعری که پر است از آشنایی‌زدایی، گروتسک، معناگریزی و ارتباطات بینامتنی –که همگی از مولفه‌های یک شعر پست‌مدرن هستند:

تلاش من برای نرسیدن به شهر الف
تنها روی نقشه به ثمر رسید
در نامه‌ی فرستاده نشده‌ی من
به شما هشدار داده شده بود
می‌توانستی در زمان و مکان مقرر حاضر شوی
قطار در سکوی شماره‌ی سه ایستاد
بسیاری از مردم پیاده شدند؛
غیبت من نیز!
به همان شکل که راه خودش را برای فرار یافته بود
به ازدحام جمعیت پیوست…

دسته بندی شده در: