بهرام بیضائی –حداقل برای مرورنویسان- هنرمند بی‌رحمی است؛ او طوری قاعده‌ها را می‌شکند که همواره منتقدین را خواسته یا ناخواسته به دردسر بیندازد! برای مثال در توضیح «آینه‌های روبرو»، این قصه‌ی جذاب و پرکشش؛ نمی‌دانیم که حتی از چه عنوانی استفاده کنیم؟ بگوییم تحلیل و بررسی فیلمِ ساخته نشده‌ی آینه‌های روبرو؟ بگوییم تحلیل یکی از فیلم‌نامه‌های بیضائی؟ یا بگوییم معرفی یک کتاب دوست‌داشتنی؟! علاوه بر این، نمی‌دانیم که این مرور را برای چه بخشی در نظر بگیریم؟ در پوشش بخش سینماکتاب بگذاریم یا آن را به عنوان یک کتاب مجزا بررسی کنیم؟ زیرا فیلم‌نامه آن‌چنان دقیق است که مو لای درزش نمی‌رود و حسِ یک فیلم نهایی‌شده را به آدم می‌دهد که گویی تنها قسمت فیلم‌برداری‌اش باقی مانده است!!!

از طرفی وقتی فیلمی –به مثابه یک چیزِ صوتی و تصویری- در دست و بال نداریم، اقتباسی هم وجود نداشته که به آن بپردازیم و دوباره از سینماکتاب دانستن این فیلم دور می‌شویم! می‌بینید؟ «آینه‌های روبرو» همه است و هیچ نیست! عبارتی که شاید بهتر باشد تا به خود بیضائی بدهیم… بیضائی آن‌قدر به این فیلم‌‌نامه شخصیت داده که بتواند کتابی مستقل و دارای شخصیت مجزا داشته باشد. البته او اولین کسی است که آثار نمایش‌نامه و فیلم‌نامه را در ایران به صورت کتاب منتشر کرده است. «آینه‌های روبرو» اولین بار، دو سال پس از نگارش و در سال ۱۳۶۱ هجری شمسی توسط انتشارات دماوند چاپ شد. اما به سرعت و با انحلال نشر مذکور به محاق رفت و پس از چندین سال با انتشارات دیگری به بازار کتاب آمد. نسخه‌ی فعلی اثر، توسط نشر روشنگران منتشر شده است که توسط دوستان بهرام بیضائی اداره می‌شود و شکل بیرونی کتاب، نه تنها ناچاری نویسنده در همکاری با چنین نشری را نشان می‌دهد، بلکه در بین آثار انتشار یافته توسط خود همین نشر هم یکی از ضعیف‌ترین‌ها به شمار می‌آید.

از مشکلات اصلی این کتاب که تاحدودی کیفیت درونی متن را هم تحت‌الشعاع قرار داده‌اند، می‌توانیم به کیفیت چاپ پایین آن اشاره کنیم که احتمال می‌رود به صورت زیراکس عرضه شده باشد. در حوزه‌ی ویراست و صفحه‌آرایی هم با معضلات زیادی روبه‌رو هستیم و فونت‌های نامناسب، غلط‌های املایی بسیار و… مدام توی ذوق می‌زنند. اما جدای از همه‌ی این مسائل، تیر آخر نشر به قلب مخاطب، عوض کردن قیمت کتاب با اتیکت چسبانده شده‌ی اضافه است که کاری بسیار غیرحرفه‌ای است و انگار که می‌خواهد ارزش فیلم‌نامه‌ی بیضائی را در حد گوجه و خیار فروختن پایین بیاورد!!!

دیگران در آینه

بیایید قبل از وارد شدن جدی به داستان، چهره‌ی دیگران را هم در آینه‌ی بیضائی ببینیم. شاید برایتان عجیب باشد که یک فیلم ساخته نشده، هواخواهانی بی‌شمار در بین نویسندگان، منتقدین و حتی مخاطبین عامه داشته باشد؛ اما وقتی به گوشه و کنارها نگاهی بیندازیم، می‌فهمیم که به‌راستی چنین است… این صد صفحه‌ی رقعی، یکی از بهترین آثار مکتوبِ بهرام بیضائی را تشکیل داده‌اند؛ کارگردانی که بیش از شصت اثر کاغذی را هم در کارنامه‌ی هنری خود ثبت کرده است. مرحوم رسول ملاقلی‌پور، نویسنده و کارگردان مشهور سینمای ایران، در جشن دنیای تصویر (سال ۱۳۸۰) درباره‌ی این اثر گفته بود:

وقتی که اولین بار می‌خواستم فیلم‌نامه بنویسم، در جایی کار می‌کردم که اگر کسی اسم بهرام بیضائی را می‌برد، بزرگ‌ترین جرم را صاحب می‌شد! من وقتی می‌خواستم اولین فیلم‌نامه‌ام یعنی سقّای تشنه‌لب را بنویسم؛ نمی‌دانستم فیلم‌نامه نوشتن چیست؟ سکانس یعنی چی؟ پلان یعنی چی؟ هیچی نمی‌دانستم!!! در آن‌جایی که من کار می‌کردم یک فیلم‌نامه‌ای بود که متأسّفانه بعضی از دوستان دیالوگ اول صفحه‌ی اول آن را پیراهن عثمان کرده بودند… ولی من هر چه فکر می‌کردم، می‌دیدم که آن دیالوگ -که کسانی که خوانده‌اند خودشان آن را می‌دانند و من دیگر آن را این‌جا نمی‌گویم- خیلی [هم] درست است. من [آن] شب نشستم و تا صبح فیلم‌نامه‌ی آینه‌های روبرو را خواندم. [پس] فیلم‌نامه‌نویسی را از آن‌جا یاد گرفته‌ام و از این رو سپاس‌گزارم از آقای بیضائی…

برای درک میزان محبوبیتِ «آینه‌های روبرو» می‌توانیم به ماجرای علاقه‌ی محمد رحمانیان، نویسنده و کارگردان مولف هم اشاره کنیم. اویی که از بس دنبال اجرای این اثر بود، سرانجام در سال ۱۳۹۶ توانست، فیلم-تئاتری عاشقانه از روی اثر بیضائی بسازد. گرچه که نزدیکان این دو معتقدند، بیضائی با اکراه، اجازه‌ی چنین کاری را داده است. البته با همه‌ی این تفاسیر، شاید نیاز باشد تا ذکر کنیم که این فیلم‌نامه هیچ ارتباطی به فیلم هم‌نامِ ساخته شده توسط نگار آذربایجانی و فرشته طائرپور (سال ۱۳۹۲) ندارد.

نهضتِ نزهت!

مانند اکثریت آثار بیضائی با یک زن به عنوان شخصیت اول مواجهیم. زنی به نام «نزهت» که بار اصلی داستان را به دوش می‌کشد، فاحشه‌ای از سیل عظیم روسپیان شهرنو است. ماجرا از زمان هجوم انقلابیون سال ۱۳۵۷ به شهرنو آغاز می‌شود. جایی که آنان تمام خانه‌ها و پستوهای شهرنو را تخریب کرده و به آتش می‌کشند و نزهت هم به تبع دیگر زنان فرار را بر قرار ترجیح می‌دهد تا لااقل به جای مجازات یا اعدام شدن، تنها کار و کاسبی و خانه‌اش را از دست بدهد. در همان حول و حوش، فردی به نام قناعت سراغ نزهت می‌آید و مدعی می‌شود که او را می‌شناسد و در گذشته (حدود بیست سال قبل) همسایه‌ی خانواده‌شان بوده است. قناعت به سختی نزهت را نجات داده و این دو به کافه‌ای پناهنده می‌شوند. در آن‌جا و با مرور گذشته‌های دور متوجه می‌شویم که نزهت، دختر درس‌خوانده و باهوش خانواده‌ای اصیل به نام «حق‌نظر» بوده است. او که در نزدیکی ازدواجی خوب با یک پسر متشخص به نام «افتخاری» بوده، در گیر و دار ماجرای سهمگین برادرش می‌افتد و زندگی خوب خود را به ناگاه می‌‎بازد. ماجرا از این قرار است که برادر نزهت (جناب سروان) که به صورت مخفی در حال مبارزه علیه رژیم شاه بوده، دست‌گیر می‌شود.

نزهت برای خوشحال کردن پدرِ پیرش به هر دستاویزی جهت رهایی برادرش از اعدام دست می‌زند و درنهایتِ درماندگی، تیمسار به او پیشنهادِ رابطه‌ی جنسی می‌دهد. نزهت می‌پذیرد و پس از آلوده شدن، متوجه می‌شود که برادرش چند روز پیش اعدام شده بوده و این تنها یک کلک برای رسیدن تیمسار به امیال شخصی بوده است. نقدهای اجتماعی بیضائی در این قسمت از داستان به بلوغ جذابی می‌رسند و در ادامه، رگه‌های فمینیستی به میان می‌آیند. بیضائی، حالا زنِ ناباکره‌ی بی‌گناهش را در نگاه جامعه مانند یک تفاله تصویر می‌کند که انگار دیگر هیچ کاربردی ندارد و باید به سطل زباله‌ی تاریخ بپیوندد! فامیل، آشنایان و همسایگان، نزهت را طرد می‌کنند؛ درحالی‌که هیچ کدام از آنان، نیت و کارکرد نزهت را نمی‌دانند و اساسا سراغ فهم آن هم نمی‌روند! نزهت سراغ کاریابی می‌رود اما هیچ کس به او کار نمی‌دهد و نهایتا با فریب قوادان (در داستان= دلال‌ها) به شهرنو پناهنده می‌شود تا زمان حالی که قناعت به سراغ او می‌آید و نزهت متوجه می‌شود قناعت…

آینه‌ی توالت

داستانی که اکثریتش را در بالا خواندیم، یک پیرنگ ساده و معمول در بین آثار سینمایی به حساب می‌آید. با یک تفاوت و آن تفاوت هم این است که قطعا اگر بیضائی، فیلمِ این متن را بسازد، چیزی بکر و نادر از آب در خواهد آمد. گرچه که همین الان هم فیلم‌نامه به صورت کلیشه درنیامده اما بالاخره باید توجه داشته باشید که متن خام با پیاده‌شده‌ی آن روی پرده‌ی نقره‌ای تفاوت‌های زیادی را پیدا خواهد کرد. جدای از این مسائل، فلسفه‌های عمیقی را در داستان می‌بینیم که شاید نیاز داشته باشند تا تنها خودِ بیضائی، نقالی‌شان کند که بتواند حجم بالای ارجاعات و ارتباطات را اصطلاحا دربیاورد! بیضائی قبل از هر چیزی به فلسفه‌ای سلبی می‌پردازد. او به طور نادیده روی جمله‌ی «هر خانه‌ای نیاز به توالت دارد.» تمرکز می‌کند و البته این توالت را فراتر از یک مکان جنسی (بنا به کنایه‌ی موردنظر آن جمله) تعریف می‌کند؛ او حتی به اعدام انقلابی جنایت‌کارانی چون تیمسار هم نگاهی این‌چنینی دارد و حقیقت را ورای مادیّتِ واقعی جسم یا عملِ جسم می‌داند.

آینه به مثابه یک کهن‌الگو، علاوه بر اینکه در رفتارهای نزهت (دیدنِ خود در آینه و سفر در تاریخ زندگانی) نمود واقعی دارد، نمودی حقیقی هم دارد که ممکن است حتی بدون حضور فیزیکی در متن و بنا به برداشت مرگ مولف‌گونه پیش بیاید. بیضائی به خوبی با بردنِ متداومِ نزهت به آینه، این سوال را در ناخودآگاه مخاطب ایجاد می‌کند که «پس چرا دیگران خود را در آینه نمی‌بینند؟» کاری که اگر انجام شود، احتمالا بسیاری از تعارضات و کثافات از دامان جامعه رخت خواهند بست! آن دیگران اما هیچ‌گاه در طول داستان به این فکر نمی‌افتند که «چه‌کار کرده‌اند که کار یک دخترِ اصیل، به فاحشگی رسیده است!!!» از این منظر، داستان بیضائی اصلا خاکستری نیست و دو دسته‌ی سیاه و سفید از انسان‌ها تعریف می‌کند. اما در بطن داستان، بیضائی به دنبال ترویجِ دید خاکستری است و ماجرای معروف مسیح را زنده می‌کند. در انجیل یوحنا نقل شده است که «سران قوم و فریسیان، زنی را که در حال زنا گرفته بودند، کشان‌کشان به مقابل جمعیت آوردند و به عیسی گفتند: استاد، ما این زن را به هنگام عمل زنا گرفته‌ایم. او مطابق قانون موسی، باید سنگسار شود. نظر شما چیست؟ آنان این سؤال را مطرح کردند تا براساس جواب عیسی، او را به دام بیندازند و محکومش کنند. ولی عیسی سر را پائین انداخت و با انگشت بر روی زمین چیزهایی می‌نوشت. سران قوم با اصرار می‌خواستند که او جواب دهد. پس عیسی سر خود را بلند کرد و به ایشان فرمود: بسیار خوب؛ آن‌قدر بر او سنگ بیندازید تا بمیرد. ولی سنگ اول را کسی بیندازد که خود تابه‌حال گناهی نکرده است!»

فنونِ بیضائی؛ دانِ دهم!

اگر بخواهیم به مسائل فنی فیلم‌نامه‌ی حاضر بپردازیم، شاید فکر کنید این عادلانه نیست که اثری غیرتصویری را با عموم آثار بیضائی –که تصویر یافته‌اند- مقایسه کنیم. اما واقعیت این است که این اثر در حوزه‌ی پرداخت، یکی از بهترین آثار نویسنده است و گویی که او دانِ دهم را همین‌جا کسب کرده بوده است! اولین نکته به تئاتر بازمی‌گردد. بیضائی آن‌چنان در نمایش و نمایش‌نامه نویسی مستغرق است که انگار، زمان فیلم‌نامه نوشتن هم ناخودآگاه نمایش‌نامه می‌نویسد! همه‌‌ی فیلم‌های سینمایی بیضائی از منظری تئاتری محسوب می‌شوند اما در این‌جا کم بودنِ میزانسن و دکوپاژ است که با سبک خاص بیضائی در تئاتر هم‌خوانی دارد. او معتقد بود که باید در نمایش از جزئیات صحنه به نفع بازی بازیگران و دیالوگ‌ها کاسته شود و این فضا را به فیلم‌نامه‌ی «آینه‌های روبرو» هم تسری داده است. بنابراین در متن فیلم‌نامه –برخلاف اکثر فیلم‌نامه‌ها- به صورت مداوم با کروشه‌ها، پرانتزها و… در ابتدا و میانه‌ی بندها مواجه نمی‌شویم؛ کار متفاوتی که باعث می‌شود تا بتوانیم مانند یک رمان یا داستان بلند با متن این فیلم‌نامه، ارتباط عمیقی بگیریم.

در حوزه‌‌ی محتوایی این اثر، بیش از هر چیزی با ابهام روبه‌رو هستیم. بیضائی، «توضیح ندادن» را برای گرفتن مولفه/کارکردهایی چون آشنایی‌زدایی، تعلیق و پیرنگ به کار می‌گیرد. حتی در جنبه‌ی زیرینه‌تر و جزئی‌تر، او واژگان را هم چندوجهی به کار می‌گیرد. برای مثال معلوم است که «دلالِ» داستان، یک قواد است اما او با گذاشتن اسم دلال روی او، سطحی بالاتر از معامله روی انسان را به ذهن متبادر می‌کند که از تجارت جنسی هم کثیف‌تر است… درنهایت و در حوزه‌ی فرم، بیضائی با آمد و شدهای زیادِ روایی، به ماجرایی سرراست، جذابیت می‌بخشد و یک داستان زندگی‌نامه‌گونه را به داستانی اجتماعی با لایه‌های متعدد تبدیل می‌سازد.
تصور می‌کنم که تا همین‌جا بس است و بیشتر از این به جزئیات این اثر نمی‌پردازیم. زیرا در مطلب بررسی تحلیلی آثار نمایشی بهرام بیضائی به صورت جامع به نمادها، ساختار و بن‌مایه‌ی رفتاری بیضائی نسبت به ادبیات و نمایش پرداخته‌ایم.

با آبِ طلا بنویسید!

کتاب حاضر، پر از نقل قول‌های طلایی است اما دلمان نمی‌آید که مانند آثار گذشته، بر گفتاوردهای آن شرحی بنویسیم؛ چه‌اینکه توضیح نوشتن برای جملات دارای بار معنایی بالا، حس دژاووگونه و لایه‌های عمیق، اکثرا از توضیح ندادن‌شان بدتر است و مخاطب را بیش از پیش از معنا دور می‌کند یا معنا را دچار خدشه و نارسایی می‌کند. با این وجود، بیایید تا قسمت‌های جذابی از این فیلم‌نامه را با هم بخوانیم:

دود و غبار و فریاد و هیاهو؛ یکی دو خانه در آتش است و از درها و پنجره‌های آن‌ها دود بیرون می‌زند. جمعیتی دوان‌دوان و ترسیده و بعضی خندان و هیجان‌زده به تماشا آمده است. از خانه زنانی سربرهنه و بعضی پابرهنه، سرفه‌کنان و بعضی سیاه‌شده از خفگی، جیغ‌کشان بیرون می‌دوند و هنوز نرسیده، جلوی خانه در حلقه‌ای از مردان خشمگین می‌افتند که با کمربند و چوب و پنجه‌بکس آن‌ها را می‌زنند. زنان وحشت‌زده در حلقه‌ی مهاجمین به دنبال راه فرار می‌گردند.
گیس یکی از آن‌ها را جوان غیرتی کشیده است و قیچی می‌کند. دیگری زیر دست و پا افتاده و در حال تحمل ضربه‌ها سرفه‌کنان می‌کوشد خود را از لای چوب‌ها و لگدها در ببرد. یکی دیگر که با ضربه‌ای به بیرون پرتاب شده با چهره‌ای خون‌آلود عربده می‌کشد:
-چی شده؟ مشتری‌های دیروز حالا شدن پامنبری؟!!!»
«[نزهت، رو به هم‌رزمِ برادرش]: [ولی] شما گفتین براش کاری می‌کنین.
+ما امکانی نداریم، همه‌ی ارتباط‌ها قطعه! و اگر داشتیم هم اون برای خودش کار می‌کرد، نه برای حزب!
-یعنی چی؟
+تک‌روی! دستور ترک فعالیت بود. اما اون یک‌تنه ادامه داد. عمل فردی! کسی مسئولیتی در قبال این شکل ماجراجوئی نداره.
-پس معطل چی هستین؟ می‌خواین مطمئن شین که اعدامش می‌کنن؟
+[نه] باید مطمئن شیم که لب باز نمی‌کنه…»
«[شرکت خصوصی، روز، داخلی، هنگام استخدام]مدیر: ضامن معتبر! ضامن معتبر دارین؟
[کافه‌ای در نادری- ادامه، هنگام درد دل با قناعت]نزهت عصبانی فریاد می‌زند: کی اونا رو ضمانت می‌کنه؟»
«[نزهت درمورد فامیل و آشناهایش پس از طرد شدن و سرقت اموال خانه‌اش]:
اونا نمی‌خوان منو ببینن. من بدنامشون می‌کنم. ولی بلدن هرچی رو که برام مونده غارت کنن. دار و ندار من [که] بدنامشون نمی‌کنه…»
«مادام: من بودم شکایت می‌کردم؛ یه شکایت بلند بالا. یه تیمساری هست تو شهربانی…
[نزهت عصبانی]: من [دیگه] به هیچ تیمساری شکایت نمی‌کنم!

دسته بندی شده در: