هیچ‌کس به یادگیری زبان خارجه مثل مرگ و زندگی فکر نمی‌کند، مگر اینکه شرایط همچین چیزی را برایش رقم بزند. در کشور ما، همه به زبان فارسی مسلط هستند و در برخی مناطق، زبان یا گویش آن‌ها متفاوت است. اما به طور کلی، از آنجا که ما چیزی تحت عنوان زبان دوم نداریم، هر زبانی را که بخواهیم یاد بگیریم، زبان خارجی تلقی می‌شود. پس طبیعتا یادگیری زبان خارجه برای کسی که فقط به یک زبان مسلط بوده، کار سختی است. شاید به همین دلیل باشد که کمتر کسی به طور جدی سراغ یادگیری زبان‌های خارجی می‌رود.

قصد ندارم از اهمیت یادگیری یک زبان خارجی حرف بزنم، چون ممکن است هر کس حداقل سواد و دانش لازم در زبان خارجی (انگلیسی، فرانسوی و …) را داشته باشد. قصدم اشاره به جزئیاتی است که هر کسی به آن‌ها توجه ندارد. از تلفظ صحیح کلمات گرفته تا رعایت لهجه، یادگیری عبارات و اصطلاحات محلی و صحبت با سرعتی که خود بومی‌های آن زبان خاص به کار می‌برند، از جمله مواردی است که برای بومی‌زبان‌ها و حتی معلم‌های آکادمیک آموزش زبان اهمیت ویژه‌ای دارد. اگر قصد شما این باشد که در دانشگاه زبان درس بخوانید یا به کشور دیگری مهاجرت کنید، اشتباهات گرامری و تلفظ دیگر برای کسی بامزه نیست، بلکه مثل مرگ و زندگی است! شما در دانشگاه یا کشوری دیگر، درصورت بروز اشتباه در زبان خارجه، با تحقیرهایی روبه‌رو می‌شوید که حتی فکرش هم نمی‌کردید!

دغدغه‌ی اصلی دیوید سداریس در کتاب «بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم»، همین است. او در محیطی زندگی و تحصیل می‌کند که باید به زبان فرانسه تسلط کامل داشته باشد ولی در تلفظ برخی کلمات و حروف‌ها واقعا مشکل دارد. پس با رفتار وحشتناک اطرافیانش روبه‌رو می‌شود، کسانی که حتی یک ثانیه راجع به احساساتی که به دیوید دست می‌دهد درنگ نمی‌کنند. انگار با یک مشت ربات فرانسوی‌زبان طرف است! اوضاع را اخلاق ویژه‌ی فرانسوی‌ها در تسلط به زبان بدتر می‌کنند. آن‌ها معمولا به این معتقد هستند که آنقدری که خودشان می‌توانند خوب به زبان انگلیسی صحبت کنند، یک انگلیسی‌زبان نمی‌تواند به زبان فرانسه مسلط شود! احساس وحشتناک دیوید را کسانی درک می‌کنند که تجربه‌ی زندگی در یک کشور دیگر را داشته‌اند، یا بدون زمینه‌ی قوی در زبان خارجه، برای تحصیل در آن رشته به دانشگاه رفته‌اند. دغدغه‌های نویسنده در کتاب بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم، بر اساس خاطرات واقعی خودش است. دیوید سداریس در حومه‌ی رالی، کارولینای شمالی بزرگ شد. او دومین فرزند خانواده است و اولین موفقیتش را با نوشتن مقاله‌ای با عنوان خاطرات سانتالند اخذ کرد. پس از اخذ این موفقیت، اولین کتاب خود را منتشر کرد. اولین کتاب او شامل مجموعه‌ای از داستان‌ها، مقالات و … بود. در سال ۲۰۰۰، او کتاب «بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم» را منتشر کرد. این کتاب طی هفت ماه در فرانسه نوشته شده است. سداریس، برنده ی جایزه توربر ۲۰۰۱ برای طنز آمریکایی شد و توسط مجله تایم به عنوان «طنزپرداز سال» انتخاب شد. اکنون سداریس طنزپرداز، کمدین و نویسنده است. از آثار او می‌توان به تب بشکه، برهنه، تعطیلات بی‌دغدغه، مخمل و جین تن خانواده‌ات کن، کودکان در برابر مجسمه هرکول بازی می‌کنند، آنگاه که شعله‌ها تو را می‌بلعند، مادربزرگت رو از اینجا ببر و … اشاره کرد.

یادگیری با چوب تر یا بدون چوب تر؟

داستان با توصیفات ریز دیوید سداریس از احساسات خود در اولین روز تحصیلی در مدرسه شروع می‌شود. روزی که مشغول جزوه‌برداری از درس جغرافی است و یکی از معلم‌ها وارد کلاس می‌شود تا مثل ماموری که یک مجرم را دستگیر می‌کنند، او را دستگیر کرده و برای گفتار درمانی، تحت فشار قرار دهد. دیوید به خاطر هر گونه اشتباهی شدیدا مورد تحقیر و تمسخر همکلاسی‌ها و معلم‌ها قرار می‌گیرد و از آنجا که نمی‌تواند سین و شین را به درستی تلفظ کند، از او انتقاد می‌شود. در آینده هم، وقتی قصد دارد زبان فرانسه یاد بگیرد و نمی‌تواند جنسیت «واکس» را به درستی تشخیص دهد، مورد انتقاد شدیدی قرار می‌گیرد. در واقع نویسنده انگار نه تنها قصد دارد مشکلات سیستم آموزشی را به رخ بکشد، بلکه به خاطر سخت‌گیری‌های نابه‌جا و رفتار نادرست، نسبت به قوانین گرامری زبان فرانسه که تاکید دارد باید برای هر اسم، جنسیتی تعیین شود هم شکایت دارد.

سداریس طی خاطراتش، راجع به حس ناامیدی که به خاطر رفتار و توهین معلم به او غالب می‌شد توضیح می‌دهد. کار به جایی می‌رسد که او در خارج از کلاس احساس دلسردی می‌کند. او حتی از موقعیت‌هایی که او را ملزم به صحبت کردن است نیز دوری می‌کند. به عنوان مثال، نه از کسی آدرس می‌گیرد و نه جواب کسی را می‌دهد. اوضاع آنقدر خراب می‌شود که برای اینکه مجبور به پاسخ‌دهی نباشد، خودش را به ناشنوایی می‌زند، تلفن‌ها را جواب نمی‌دهد و به طور کلی، به یک منزوی تبدیل می‌شود. شاید تصور کنید که این مقاله و حرف‌های سداریس، انتقاد شدیدی به سیستم آموزشی باشد. شاید اینطور باشد، اما این در واقع اولین و سمی‌ترین مرحله در تحول دانش زبانی هر زبان‌آموزی است. در واقع، تا زمانی که کسی صریحانه عدم مهارت شما در استفاده از زبان خارجه را بر سرتان نکوبد، آن تحولی که باید به وجود نمی‌آید. حرف سداریس هم همین است. او پس از همه‌ی توهین‌هایی که از معلم خود دریافت کرد، پیشرفت بزرگی به دست آورد و به مرحله‌ای رسید که بتواند  هر آنچه را که معلمش می‌گوید را درک کند. سداریس سعی می‌کند از طریق تجربیات خود توضیح دهد که گاهی اوقات هنگام یادگیری یک زبان، باید به شیوه‌های متفاوتی هم رجوع کنید و روش‌های سنتی را بیخیال شوید. اگرچه معمولاً انتقاد و تحقیر شدید چیزی نیست که یک معلم هنگام آموزش یک زبان جدید استفاده کند، اما می‌تواند اولین گام برای درک بهتر یک زبان باشد.

من از کجا بدانم جنسیت ساندویچ چیست!؟

هیچ‌چیز در فرانسه از جنسیت آزاد نیست. داشتم برای انجام تکالیفم لغت‌نامه را ورق می‌زدم که متوجه شدم فرانسوی‌ها برای تمام پستی‌وبلندی‌های زمین و شگفتی های طبیعت که ما آمریکایی‌ها همیشه فکر می کردیم خنثا هستند، جنسیت قایل شده‌اند.

از همان خط اول تا آخرین خط از کتاب، ما سداریس را می‌بینیم که هرچیزی را زیر ذره‌بین می‌برد. او خانواده‌اش (شامل پدر و خواهر و برادرهایش)، جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کند، رفتار مردم فرانسه، رفتار آمریکایی‌ها، سیستم آموزشی و حتی زبان فرانسه را نیز مورد انتقاد شدید قرار می‌دهد. گرچه این انتقاد تند و تیز است، ولی لحن طنز و شوخی‌های سداریس از کتاب، یکی از برترین داستان‌های طنز را ساخته‌ است.

برای من وحشتناک‌ترین مانع در یادگیری فرانسه این است که هر اسمی جنسیت دارد و این جنسیت بر روی ضمیر و صفت اثر می‌گذارد. به این خاطر که زن است و تخم می‌گذارد، مرغ مذکر است. اما کلمه‌ی مردانگی مؤنث است. چون دستور زبان فرانسه این‌طور دستور فرموده، هرمافرودیت مذکر است وبی‌حاصلی مؤنث. ماه‌ها تلاش کردم تا رمز پنهانش را کشف کنم ولی بالاخره فهمیدم که عقل و منطق نمی‌توانند هیچ کمکی به من بکنند. هیستری، روان‌پریشی، شکنجه، افسردگی: به من گفته شد هر چیز ناخوشایندی احتمالاً مؤنث است. کمی امیدوار شدم ولی این نظریه هم با کلمات مذکری مثل جنایت، دندان‌درد و اسکیت به باد فنا رفت. من مشکلی با یادگیری خود کلمات ندارم ولی جنسیت‌ها به اشتباهم می‌اندازند و در ذهنم نمی‌مانند. چه حقه‌ای سوار کنم که یادم بماند ساندویچ مذکر است؟

در مقالات مختلف گفته شده که سداریس، منتقد سیاسی نیست. اما اگر به ورای جملات و اعتراضات او نسبت به قوانین موجود در زبان فرانسه فکر کنیم، به این نتیجه می‌رسیم که او تا حد زیادی، آنارشیست است. انگار با زبان بی‌زبانی سعی دارد بگوید قوانین برای این ساخته شده‌اند که شکسته شوند. حتی اگر مربوط به جنسیت کلمات فرانسوی باشند. او برای حل دغدغه‌هایش، راه‌حل‌های عجیبی خلق می‌کند. برای مثال، به جای اینکه برای خرید از ضمیر مفرد استفاده کند و جنسیت «گوجه» را تعیین کند، چند کیلو گوجه می‌خرد و این‌گونه مسئله حل می‌شود. به قول سداریس، هر کسی می‌تواند در خودش مشکلی داشته باشد. یکی شلخته باشد، یکی تنبل باشد، یکی بد دهن باشد و … . هیچ‌کس کامل نیست و این کاملا پذیرفته شده است. اما چرا نباید مشکلاتی که او در زبان فرانسه دارد، پذیرفته شود؟ چه دلیلی برای این همه سخت‌گیری وجود دارد که سداریس را مجبور به ادعای ناشنوایی کند؟

کنایه‌ای سنگین به آثار فاخر ادبی

قلم سداریس روان و ساده است. او با شوخی‌های دم دستی و آمریکایی مخاطب را حسابی می‌خنداند و طی پانزده سال اخیر، از جمله طنز‌پردازان محبوب آمریکا است. اما عده‌ای آثار او را چندان غنی و پربار نمی‌دانند. اما سداریس انگار از این موضوع اطلاع داشته باشد، تلنگری به آثار فاخر و ادبی می‌زند. او که یک بار اعتیاد شدید به مواد مخدر را حین تحصیل در دانشگاه تجربه می‌کند، به این نتیجه می‌رسد که هر کس تحت تاثیر مواد مخدر باشد می‌تواند آثاری که خلق می‌کند را راهی موزه کند و حتی به خاطر نوشته‌هایش نوبل بگیرد. انگار این نویسنده‌ی دادائیست که به خانواده‌ی خودش (و حتی خودش) در طنز‌نویسی و انتقاد رحم نمی‌کند، به آثار فاخر هم کنایه‌ای می‌زند و مبهم‌نویسی، ابزورد‌نویسی و غیر خطی نویسی را هم زیر سوال می‌برد. او با همین ساده‌نویسی‌ها و طنزنویسی‌ها توانسته به یکی از محبوب‌ترین نویسنده‌ها تبدیل شود و آثار پرفروشی داشته باشد، پس در جواب به کسانی که آثار فاخر را صرفا ادبیات سخت و پیچیده‌ای مثل آثار موراکامی می‌دانند، شانه‌ای بالا میندازد و انگار می‌گوید: مشکل دادائیست بودن در چه چیزی است؟

اینکه با شلوارک راه‌راه عکسی بیندازد، پدرش را که از شدت صرفه‌جویی به جای غذا می‌تواند کلاه پشمی‌اش را بخورد به باد تمسخر بگیرد، قوانین گرامری زبانی را که این روزها به «رمانتیک‌ترین زبان دنیا» معروف شده، به باد انتقاد بگیرد و به ریش توریست‌های آمریکایی فحاشی که فکر می‌کنند نوک دنیا ایستاده‌اند بخندد، چه اشکالی دارد؟ واقعا چه اشکالی دارد که با ساده‌نویسی، با عامه‌پسندنویسی و حرف دل نویسی اثری درست‌درمان خلق کنیم که هرکسی بتواند آن را درک کند و آن دار و دسته‌ی (آکادمیک‌ها) که به شکسپیرخوانی، بکت‌خوانی، کافکا خوانی، سعدی و حافظ خوانی و … می‌نازند را به حال خودشان بگذاریم؟ کدام نوجوانی کم سن و سالی را دیده‌اید که بتواند «در انتظار گودو» یا «شش شخصیت در جستجوی نویسنده» بخواند و شخصیت فهیم‌تری پیدا کند؟ شاید انتظار برخی از افراد از متن‌های ادبی این باشد که حتما و الزاما با مفاهیم پیچیده‌ای برخورد کنند که تا دو الی سه بار از روی یک جمله نخوانند، چیزی دستگیرشان نشود، ولی از نظر من، برخی از افراد در این دنیا هستند که به قلم نویسنده‌هایی چون سداریس، گانتوس، بوکوفسکی، سلینجر و تواین نیاز دارند. کسانی که «عامه‌پسند» می‌نویسند، ولی «زرد» نمی‌نویسند.

دسته بندی شده در: