کافکا در «نامه‌هایی به میلِنا» می‌نویسد: «عشق در نظر من آن است که تو خنجری هستی که من در درون خود می‌چرخانم». هرچند موافق تکه پاره کردن نثر برخی کتب به چند جمله و نقل قول نیستم، اما کافکا عمق رنج و دردی که از عشق نصیب عاشق خواهد شد، جدای از لذت و سرمستی آن را در همین جمله تماما توصیف می‌کند.  جایی که عاشق، سرگردان و دردمندِ رنجی‌ست که باید متعالی شود و وجود او را تطهیر سازد. عشق پیش از به کمال رسیدن، در هر سطحی به شکلی نمود پیدا می‌کند؛ از ارادت گرفته تا ذلت، خودخواهی تا از خودگذشتن، از رنج، کینه و حسادت تا پذیرش. اما آنچه در غایت، پیروز ماجراست آرامش و تسلیم شدن در لوای عشق حقیقی‌ست. برخلاف مضمون پرپیج و خم عشق، عمدتا روایت‌هایی ساده و کلیشه‌ای بر پایه‌ی آن نگارش شده است. تا جایی که ژانر رمانتیک اغلب ژانری عامه‌پسند محسوب می‌شود، که البته پر بیراه هم نیست. همیشه در داستان‌های عاشقانه، با دو معادله دو مجهولی ساده و قابل پیش‌بینی مواجهیم. به همین سبب است که خلق شاهکار در این ژانر، تحسین‌برانگیز است. یکی از این داستان‌های ستایش شده، که توانسته عشق را با اغلب شمایل آن در هم آمیزد، قریب به یک قرن پیش توسط «دافنه دوموریه» نوشته شد که هنوز هم از آثار پرفروش جهان‌ست؛ «ربه‌کا».

«دافنه دوموریه» نویسنده‌ی بریتانیایی، زاده‌ی سال ۱۹۰۷ در خانواده‌ای با پیشه‌ی نویسندگی و بازیگری‌ست. وی نخست به روزنامه‌نگاری مشغول بود تا اینکه توانست در سال ۱۹۳۸ با نگارش اثر «ربه‌کا» به شهرت فراوانی برسد. استقبال از کتاب در حدی بود که تنها یک ماه بعد از انتشار، به چاپ دوم رسید و در سال اول هشت بار تجدید چاپ شد. «ربه‌کا» رمانتیکی کلاسیک است اما بدون الگوهای مرسوم این ژانر. حتی شاید بتوان گفت کلیشه‌ی پیروزی خیر بر شر با محوریت عشق، در کلیت داستان حکم‌فرمایی می‌کند اما بیان آن با قلمی جادویی در کنار فاکتورهای هیجان، معما و روانشناسی شخصیت، با ایجاد فضایی مرموز، جدای اثری هنری، امری هوشمندانه‌ست. شخصیت‌پردازی‌هایی که هرکدام عشق را در سطحی از آن، در لباس ارادت، تمنا و حسادت و .. بازگو می‌کنند توأم با توصیفات و فضاسازی‌های بی‌نقصی که به راحتی خواننده را همراه می‌سازد.  همین زیرکی خلاقانه‌ی دوموریه‌ست که کارگردانان شهیری را مشتاق اقتباس از کتب ایشان ساخته است. کارگردان خاص سینما، «آلفرد هیچکاک»، نزدیک به سه فیلم خود را بر اساس آثار دوموریه خلق کرد. معروف‌ترین آن‌ها فیلم «ربه‌کا»ست که دوسال پس از انتشار کتاب، به نمایش درآمد و موفق به دریافت دو اسکار شد. و البته نقش به‌سزایی در شهرت جهانی دوموریه و کتاب «ربه‌کا» داشت. اما جدای از ارادتم نسبت به هیچکاک، فیلم این اثر چندین سطح، نازل‌تر از خود کتاب است. هیچکاک با حفظ امانت‌داری در کلیت ماجرا، یکی از بخش‌های مهم داستان را تغییر داده است که نقش مهمی در جذابیت کتاب ایفا می‌کند. در این فیلم نیز مانند اکثر آثار هیچکاک چاشنی اصلی موسیقی‌ست که متاسفانه در این مورد نتوانسته فضاسازی‌ها و توصیفات کامل راوی داستان را به خوبی به دوش بکشد. سخن از ضعیف بودن فیلم نیست، بلکه برتری نثر است که مجال قدرت‌نمایی به آن نمی‌دهد. اگر نخست کتاب را خوانده باشید احتمالا فیلم دلسردتان می‌کند، اما اگر در گام دوم سراغ کتاب می‌روید که خوشا به سعادتتان؛ البته برای سعادت بیشتر، ترجیحا انتخاب نخست‌تان خود کتاب باشد. هنوز هم داستان «ربه‌کا» منبع الهام هنرمندان بسیاری‌ست، در سال ۲۰۲۰ نیز فیلمی به کارگردانی «بن ویتلی» خلق شده است. جالب است بدانید در سینمای قبل از انقلاب ایران نیز فیلمی به نام «کنیز» با اقتباس از اثر ربه‌کا ساخته شد.

به گفته‌ی دوموریه، این کتاب با الهام از «جین ایر» نگارش شده است، اما روایتی از فرزند دوموریه وجود دارد که «ربه‌کا» را تاثیر گرفته از تجربه‌ی واقعی مادر خود می‌داند؛ جایی که عشق به حسادت بدل گردیده و در نهایت این حس قدرتمند به شاهکاری ادبی منجر می‌شود.

شکوه تضادها؛ جزر و مد عواطف

پارادایم اصلی داستان در نظر من، تضاد و تقابل است . تقابل عشق و نفرت، سعادت و نگون‌بختی، سادگی و نقاب. نه تنها در شخصیت‌پردازی‌ها و روایت‌ها حتی در قضاوت‌هایمان نیز این تضاد رخ می‌دهد. در سراسر داستان، چه چارچوب کلی آن، چه در جزییات، این تضادها را حتی به طور غیرملموس می‌بینیم. اما زیرکانه‌ترین تضاد، بی‌نام بودن شخصیت اصلی و راوی‌ست در مقابل تکرار بارها و بارهای نام ربه‌کا، مرحومه‌ای که از همه زنده‌تر است.

شروع کتاب کسل‌کننده‌ست. تا چند فصل ابتدایی مدام از خود می‌پرسیدم که چرا وقتم را تلف می‌کنم. اما به یک‌باره گویی از باریکه‌ای آب به دریایی وارد و غرق شوید، مجذوب داستانی پرکشش خواهید شد. درست مانند یک اپرا؛ با شروعی آرام، اما ناگهان با اوج‌های متمادی روبرو می‌شوید، داستانِ هیجان‌انگیز آغاز خواهد شد و شما لاینقطع تا پایان، امیدوار برای سرانجامی خوش، به اپرا گوش فرا خواهید داد.

بعد از چند پرده‌ی نخستین داستان، شما نیز به بهشت ماندرلی وارد می‌شوید. شانه به شانه‌ی «خانم دووینتر» گام برمی‌دارید. در راهروها و اتاق‌ها قدم می‌زنید، گلها را می‌بویید. سوار بر خیالات خانم دووینتر گاهی امیدوار و گاهی مضطرب هستید. در تمام عواطف او سهیم می‌شوید. اما رفته رفته حضور پررنگ ربه‌کا را شما نیز حس می‌کنید. زنی پرشور و باشکوه و بی‌نقص در همه چیز. که صد افسوس چنین فرشته ای در ظاهر و درون، هم‌چون گنجی به زیر خاک خفته است. بانویی که حتی با حضور خود، از ماندرلی قصری بهشتی ساخته بود. اما در مقابل، بیچارگی‌های خانم دووینتر قوت می‌گیرد، آزرده‌تان می‌کند، حتی خشمگین.  عاشقی که عواطفش موجب ضعف اوست. معصومی سرخورده و سردرگم که تلاش می‌کند در قالب ربه‌کا ظاهر شود. گرفتار در تنهایی عمیقی که این بار در کنار همسر-تنها حامی- گریبان‌گیر او شده است. گاهی سکوت و رفتار ماکسیم را خودخواهی‌هایی می‌دانیم که از او برای ما مردی منفور می‌سازد، لحظه‌ای بعد هم‌درد مردی عزادار در فقدان عشقی بی‌نظیر می‌شویم.

روان بودن نثر، شخصیت پردازی‌ها و تسلط نویسنده بر سیر داستان عالی‌ست. ما به طور کامل تحت تسلط نویسنده ایم، به هر آنچه که او می‌خواهد حکم می‌دهیم. احساسات ما سوار بر موج داستان، مدام دچار تلاطم می‌شود. اما ناگهان این دریای طوفانی آرام می‌گیرد. نور بر تمام تاریکی‌ها تابیده و حجاب از اسرار نهان برداشته می‌شود.

زیبای معصوم، جان می‌گیرد، به ضعف‌ها قدرت می‌بخشد. هر آنچه در ژرف دریاست به سطح می‌رسد. خشم‌ها به سکوت منتهی می‌شوند. بت‌هایی که ساخته‌اید را خواهید شکست. همه چیز دگرگون می‌شود، حتی بهشت نیز در آتش جهنمی نفرت می‌سوزد، خاکستر می‌شود. اما همه خرسندیم چون آنچه که باید، هنوز هست؛ دوست داشتن!  هم‌چنان تا پایان داستان، به هر آنچه نویسنده قلم می‌زند رأی می‌دهیم. حتی اگر از منظر قانون عادلانه نباشد. ما از پیروزی خیر خشنودیم و این برای معنای عدالت کافی‌ست.

روایتی مختصر از داستان «ربه‌کا»

* ابتدای هر پاراگراف که پایان داستان در آن بازگو شده و جریان اصلی لو رفته، با کلمه‌ی «اسپویل» نشانه‌گذاری شده است.

داستان با فلش‌بکی شاعرانه آغاز می‌شود؛ «دیشب در عالم رویا دیدم که بار دیگر در ماندرلی پای نهاده‌ام. در نظرم چنین جلوه می‌کرد که در مقابل دروازه‌ی آهنین کاخ ایستاده‌ام و به طرف گذرگاه پرپیچ و خم آن نگاه می‌کنم….» راوی، دختر جوان و معصومی‌ست که برای امرار معاش و البته گریز از تنهایی، مصاحبت و ندیمگی زنی ثروتمند را پذیرفته است. دختری بدون تعلق و هیچ دارایی، حتی بدون نام در داستان. با گذر چند پرده‌ی مختصر، زندگی زن جوان دگرگون می‌شود. با مردی ثروتمند و سرشناس-«ماکسیم دووینتر»- که به تازگی همسر خود «ربه‌کا» را از دست داده، عاشقانه ازدواج می‌کند و به نام «خانم دووینتر» خوانده می‌شود. در ابتدای امر، هر چه که هست عشق و شادی‌ست بدون پیچیدگی و حجابی، خاطراتی شیرین که آرزو می‌کند:

چه خوب بود وسیله‌ای اختراع می‌شد که خاطرات را مثل عطر در بطری نگه می‌داشت. از آن پس دیگر محو و یا کهنه نمی‌شدند و آدم هر وقت می‌خواست در بطری را باز می‌کرد و مثل این بود که لحظات را بار دیگر زنده می‌کند.

تا اینکه خانم دووینتر پا به قصر ماندرلی می‌گذارد. کاخی اشرافی، گلستانی خوش‌رنگ و لعاب، بهشتی برای حقیقی شدن رویاها. اما از دیگر سو، بنایی که در جای جای آن، یاد ربه‌کا زنده‌ست؛ علی‌الخصوص در قلب خانم دانورس، سرمستخدم ابلیس‌مآب عمارت با ارادتی تا سرحد جنون به ربه‌کا. «ربه‌کا» بانوی اول قصر، دل‌ربایی افسونگر، که افسوس با بی‌عدالتی روزگار در دریا غرق شده، حتی «خانم دووینتر» را هم شیفته‌ی خود می‌سازد. به مرور، ربه‌کا بر تمام لحظات زندگی او سایه می‌افکند، چون شبحی او را دنبال می‌کند و از رویاهایش کابوسی می‌سازد. به هر سو می‌نگرد ربه‌کا در برابر اوست، ربه‌کا در خیالات او قدرت می‌گیرد:

من با زنده‌ها می‌توانم بجنگم اما زورم به مرده نمی‌رسد.

خانم دووینتر، حال بانویی سرخورده و بینواست که تقلا می‌کند ذره‌ای از عشقی که از همه سو نصیب ربه‌کا شده را از همسر خود دریافت کند. تمام صفات خوبی که دلیل انتخابش به همسری ماکسیم بود، از او زنی سردرگم و مفلوک می‌سازد. فراموش می‌کند که:

خوشبختی چیزی نیست که بخواهی آن را به تملک خود درآوری، خوشبختی کیفیت تفکر است. حالت روحی‌ست..

اسپویل* تا اینکه با وقوع طوفانی در سیر داستان، ورق برمی‌گردد. جسد ربه‌کا از ژرف دریا نمایان و اسرار زیادی برملا می‌شود. این نقطه، شروع چالش اصلی داستان است. جایی که شمشیرهای قضاوت‌مان را غلاف می‌کنیم. ماکسیم برای نوعروس خود لب به اعتراف گشود. بانوی محبوب، ربه‌کا، رخت فرشتگان را آویخت، ابلیسی هویدا شد. زنی هوس‌باز، فریب‌کار با رذل‌ترین صفات اخلاقی، که توسط ماکسیم به قتل رسیده و با قایق خود غرق می‌شود. ماکسیم، که خوشبختی او در کنار ربه‌کا حسرت همگان بود، اکنون خوشبختی را در هر آنچه که ربه‌کا از آن بویی نبرده، جستجو می‌کند. حتی خاطرات بازمانده‌ی ربه‌کا را نیز ویرانگر و سرچشمه‌ی رنج ابدی خویش می‌داند. تا جایی که فروتنانه، عشقش به خانم دووینتر را تنها «خودخواهی‌»ای برای سهیم شدن معشوقه‌اش در این رنج می‌خواند. هر صفت و قضاوت بی‌رحمانه‌ای که به ماکسیم نسبت داده‌ایم را از او باز می‌ستانیم. با هر جمله‌ی ماکسیم، تمام قدرت از ربه‌کا، به خانم دووینتر منتقل می‌شود. «خانم دووینتر» تمامی آنچه داشت عشق به ماکسیم بود، دوست داشتنی که هم‌چنان با برملا شدن اسرارِ چگونگی مرگ ربه‌کا، انتخاب اوست؛ موهبتی که ربه‌کا  از آن بهره‌ای  نداشت: توانایی دوست داشتن دیگری!

او هیچ‌کس را دوست نمی‌داشت، هیچ‌کس! او همه‌ی مردان را تحقیر می‌کرد. او خیلی بالاتر از این‌ها بود…می‌گفت که با مردان عشق می‌ورزم فقط برای اینکه نفهمم عمر چطور می‌گذرد.

اسپویل* در ادامه‌ی داستان گوشه‌های دیگری از زندگی ربه‌کا  آشکار می‌شود. بیماری او، روابط، هرزگی و رذیلت‌ها. گویی دوموریه تصمیم دارد تمامی مدال‌های افتخاری که به ربه‌کا تقدیم کرده را باز پس گیرد. او را از اوج به حضیض می‌رساند. از آن بانوی طناز و دلفریب، ابلیسی می‌سازد که حتی برای مرگ خود هم از ماکسیم سواستفاده می‌کند. در نهایت با مشخص شدن قتل ربه‌کا، فصل جدیدی از هیجان آغاز می‌شود. جایی که ماکسیم متهم به قتل است. روند پرتلاطم دادگاه‌ها و شاهدان طی می‌شود. هر چند سرانجام تمام کشمکش‌ها، رأی بر بی‌گناهی اوست. حکمی که برای همه عادلانه‌ست. بی‌قراری‌ها پایان می‌یابند. زوج غمگین به آرامشی بدون تجملات می‌رسند. ماندرلی در آتش جنون خانم دانورس می‌سوزد، و گویی هر آنچه که مخل آرامش بوده را در خاکستر خود نابود می‌کند. هر چه که بود در ماندرلی بود. کاخی مجلل و اسرارآمیز، حتی شاید در مقام نقش اول داستان.

تجملات هیچوقت جاذبه‌ای برایم نداشته، من چیزهای ساده را دوست دارم. کتاب‌ها را، تنهایی را، یا بودن با کسی که تو را بفهمد.

نسخه‌ی مطلوب کتاب ربه‌کا

ترجمه‌های زیادی از کتاب «ربه‌کا» در ایران موجود است که متاسفانه برخی از آن‌ها، پایان واضح داستان را برای خوانندگان مانند پرونده‌ای مجهول ساخته است. گویا از ترجمه‌های گذشته نیز بخش‌هایی در چاپ‌های جدید حذف شده‌اند تا دلیلی مضاعف بر پایان گنگ این کتاب باشد. و متاسفانه این نقد را به اشتباه متوجه خود اثر ساخته‌اند. روان‌ترین ترجمه برای کتاب «ربه‌کا»، از «حسن شهباز» است که به جرأت می‌توان گفت اثری‌ست بی‌نظیر، روان و کاملا ادبی. صادقانه بگویم نیمی از نظر مثبت من برای این داستان، ناشی از خوانش نسخه‌ی قدیم  ترجمه‌ی شاهکار زنده‌یاد شهبازست که از انتخاب کلمه به کلمه‌ی آن لذت می‌بردم. برای خوانش این اثر می‌توانید ترجمه‌ی «حسن شهباز» از نشر «امیرکبیر» و «خجسته کیهان» از نشر «افق» را تهیه فرمایید.

دسته بندی شده در:

برچسب ها: