شاید برای مخاطبین سینما، اسم «بروس ویلیس» بیشتر به  کلمه‌ی «اکشن» گره خورده باشد و به نظر برسد که این بازیگر شصت و هفت ساله در طی دوران کاری‌اش، صرفاً فیلم‌هایی عام‌پسند، اغلب تجاری و به‌اصطلاح، بزن و بکش را تجربه کرده است. شاید محبوبیت فیلم‌هایی مانند «جان‌سخت‌»ها آن‌قدر زیاد بوده، که روی تجربه‌های متفاوت‌تر این بازیگر در سایر نقش‌ها و ژانرها، سایه انداخته و منجر به کمتر دیده‌ شدن آن‌ها شده باشد. اگرچه او در فیلم‌های مهمی مانند «پالپ‌فیکشن» به کارگردانی «کوئنتین تارانتینو» و یا سه‌گانه‌ی ابرقهرمانی متفاوت «شیامالان» نیز بازی‌های خوب و نسبتاً متفاوتی داشته، اما به نظر می‌رسد این فیلم‌ها برای مخاطب پیگیر سینما، خیلی شناخته شده باشند؛ به همین خاطر در این یادداشت، تصمیم دارم پنج فیلم را که شاید تاحدی از آن چهره‌ی همیشه شناخته‌شده‌ی بروس ویلیس در سینمای اکشن آشنایی‌زدایی بکنند، معرفی کنم. اگرچه شاید بشود بین همه‌ی این فیلم‌ها هم همان رگه‌ی «اکشن» نامحسوس، اسلحه به دست شدن و قهرمان‌بازی را مخرج مشترک به‌حساب آورد، اما آنچه بیش از وجه اکشن فیلم در این معرفی برایم اهمیت داشته و خودنمایی می‌کرده، تماشای جنبه‌ی دیگری از مهارت‌های بازیگری دوست‌داشتنی است، که شاید با بدسلیقگی در انتخاب‌هایش و یا هر دلیل شخصی دیگری، خودش را صرفاً چهره‌ی آشنا در سینمای اکشن جا انداخته، و به‌نوعی می‌شود گفت قابلیت‌هایش را دست‌کم گرفته است.

 شاید این روزها که نام بروس ویلیس عزیز به دلیل خداحافظی‌اش از دنیای بازیگری و ابتلا به بیماری آفازیا بیشتر از همیشه شنیده می‌شود، این معرفی کوتاه بهانه‌ای بشود برای شناختن وجه دیگری از توانایی‌های این بازیگر پرکار و دوست‌داشتنی.

بروس زمین را نجات می‌دهد

«لوک بسون» کارگردان شناخته‌شده‌ی فرانسوی را اغلب با فیلم «لئون: حرفه‌ای» می‌شناسند که با خلق آن زوج جذاب لئون – ماتیلدا که با بازی «ژان رنو» و «ناتالی پورتمن»، تبدیل به یکی از ماندگارترین آثار سینما شده است. بسون در فیلم‌شناسی‌اش، ژانرهای مختلفی را تجربه کرده. از  آثار ماجراجویانه و فانتزی بگیر، تا آثاری علمی‌تخیلی مانند «لوسی» و یا «پنجمین عنصر».

«پنجمین عنصر» که با نام اصلی The fifth element شناخته می‌شود، محصول سال ۱۹۹۷ و یک فیلم علمی‌تخیلی است که ماجرایش در آینده، در قرن بیست و سوم اتفاق می‌افتد. داستان چیست؟ آخرالزمان است و یک سیاره/سفینه/ یا توده‌ی عجیب به زمین نزدیک شده و قصد نابودی آن را دارد. کشیشی ادعا می‌کند که سلاح لازم برای نابود کردن این دشمن عجیب را ۵۰۰۰ سال پیش فرازمینی‌ها به ما وعده داده‌اند و الان است که کمک از راه برسد، اما کسی به او اعتنایی نمی‌کند. مدت کوتاهی می‌گذرد و بعد فرازمینی‌ها برای کمک می‌آیند نزدیک زمین اما توسط آن توده از بین می‌روند. بعد باقی‌مانده‌ی یک مچ دست از سفینه‌شان پیدا می‌شود و دانشمندان شروع می‌کنند به گرفتن DNA آن و بازسازی‌اش در قالبی انسانی…

فیلم با حال و هوایی مرموز و تاریخی شبیه به فیلم‌هایی مثل مومیایی و ماجراجویی‌هایی که در مصر باستان اتفاق می‌افتند، شروع شده و کم‌کم به فضایی علمی‌تخیلی می‌رسد. بار کمدی موجود در داستان آن هم خیلی خوب و متناسب در سراسر روایت توزیع شده است. بروس ویلیس، در نقش ایجنتی که قرار است دنیا را نجات بدهد، آن‌قدر جذاب است که حتی اگر فیلم بدترین فیلم جهان هم باشد (که نیست) نمی‌توانید به‌عنوان بیننده، جذابیت او را انکار کنید. «گری اولدمن» هم یکی از چهره‌های شناخته‌شده‌ی توی فیلم است و در نقش آنتاگونیست ماجرا، یک کاراکتر بدجنس و سیاه را به خوبی به تصویر کشیده است.

فیلم از نظر دکور و جلوه‌‌های ویژه هم ساختار قابل‌قبولی دارد. بار کمدی، هیجانی، اکشن به‌اندازه و داستان‌گویی آن نیز به‌طور متناسبی رعایت می‌شود، هرچند در یک برخورد سلیقه‌ای ترجیح من این بود که داستان بیشتری در فضای مصر باستان اتفاق بیفتد که جذاب‌تر باشد‌. اما با تمام این‌ها فیلم برای یک بار تماشا کردن و حسابی سرگرم شدن تجربه‌ی خوبی است، یک عدد بروس ویلیس قهرمان اما متفاوت با قهرمان‌بازی‌های همیشگی‌اش را دارد و بیشتر از کلیشه‌های رایج یک قهرمان و خلق تیپ، او توانایی‌های بازیگری‌اش را برای به تصویر کشیدن شخصیتی متفاوت با خود آشنایش به تصویر کشیده. همچنین گذشت بیست و چندساله‌ی زمان باعث نشده که از تازگی‌ فیلم کم شود و به همین دلایل پیشنهادش می‌کنم.

بروس و بحران چهل سالگی

احتمالاٌ اسم فیلم The sixth sense و کاراکتر پزشکی که بروس ویلیس بازی کرده، برای شما از سایر کارهای متفاوت او آشناتر باشد. به همین دلیل می‌خواهم سراغ معرفی فیلمی بروم که او در آن، نقش یک مشاور را دارد، اگرچه می‌شد سراغ color of nights با آن پلات‌توئیست مشهور هم رفت و بروس ویلیس را در نقش یک روانشناس تماشا کرد، اما در فیلم The kid  یا «بچه»، او  نقشی را ایفا کرده شاید بشود گفت نسبت به سایر کاراکترهای امتحان‌شده توسط او، از عمق و پس‌زمینه‌ی روانشناختی بیشتری برخوردار است.

فیلم «بچه» سال ۲۰۰۰، کاری است ساخته‌ی «جان ترتل‌تاب» کارگردان آمریکایی. فیلم یک کمدی درام است با لایه‌های روانشناختی.

ماجرا چیست؟ یک مرد مشاور در آستانه‌ی چهل سالگی، ناگهان با این پرسش مواجه می‌شود که از زندگی چه می‌خواهد؟ در پی پشت‌سر گذاشتن این بحران‌ها، او ناگهان یک پسربچه‌ی ناشناس را در خانه‌اش پیدا می‌کند!

اگرچه در زمینه‌ی نمایش بحران‌های میانسالی، می‌شود گفت فیلم شاید خیلی رو و مستقیم عمل کرده و وجه نمادین حل‌شده‌ای در خود ندارد، اما داستانش و نحوه‌ی روایت، پرداخت و قصه‌گویی آن‌قدر روان و دوست‌داشتنی است که هر مخاطب سفت و سختی هم بالاخره از جنبه‌ی حسی با آن تاحدی همراه می‌شود. لایه‌های روانشناختی فیلم در زمینه‌ی نمایش آسیب‌های کودکی و اثرات و پسایندهای آن‌ها در بزرگسالی، به خوبی در دل داستان فیلم قرار گرفته‌اند.

بروس کارآگاه می‌شود!

اما برویم سراغ یک چهره‌ی کارآگاه از بروس ویلیس. یک نقش نسبتاً کوتاه، کمرنگ، اما موثر و مهم در جریان پیشبرد روایت اولین فیلم بلندی که «ادوارد نورتون»، هنرپیشه‌ی مشهور در مقام کارگردان ساخته است. فیلم «بروکلین بی‌مادر» با عنوان اصلی motherless brooklyn ، محصول ۲۰۱۹ است. نورتون در نخستین فیلم خود، دست روی یک ماجرای کارآگاهی گذاشته و رفته سراغی رمانی به همین نام که «جاناتان لزم» آن را نوشته است.

قضیه از این قرار است که «فرانک» با بازی «بروس ویلیس» که یک کارآگاه خصوصی است در یک ماجرای مرموز درگیر شده و به قتل می‌رسد و حالا «لایونل» شاگردش با بازی خود نورتون، برای حل معمای قتل استاد درگیر پرونده‌ای با ابعادی گسترده‌تر از تصورش می‌شود.

خود قصه به تنهایی جاذبه‌ی خاصی ندارد و عنصر تعلیق در آن خیلی کمرنگ و ضعیف است. به همین علت لحظات گره‌گشایی و حل مسئله هم مزه‌ی خود را پیشاپیش از دست داده و به شکل شوک و بهت برای بیننده اتفاف نمی‌افتند. همچنین پردازش خرده‌روایت‌ها و شخصیت‌های فرعی هم متوسط است و این موارد آنطور که باید، به پیشبرد روایت اصلی و کشش آن، کمک نمی‌کنند. درواقع آن بارِ معمایی و کارآگاهی‌ای که از فیلمی در این ژانر انتظار داریم را از بروکلین بی‌مادر دریافت نمی‌کنیم.

اما خود نورتون در نقش یک فرد مبتلا به «سندرم توره»، بسیار درخشان ظاهر شده و توانسته از پس اجرای تیک‌های عصبی و حرکات ویژه‌ی این سندرم به‌خوبی بربیاید و علائم آن را در بازی‌اش به نمایش بگذارد. حضور اسم بزرگی مثل بروس ویلیس هم بر دلایل پیشنهاد کردن فیلم، اضافه می‌کند. بنابراین با تمام جذابیت‌ها، نقدها و ایرادها، می‌شود فیلم را پیشنهاد کرد و امیدوار بود نورتون در کارگردانی هم بعد از این موفق‌تر و شسته‌رفته‌تر عمل کند و اگر سراغ ماجرایی کارآگاهی می‌رود، یک قصه که به‌خودی‌خود جذاب‌ است را بردارد و فیلمش کند. به‌هرحال آمدن اسم بروس ویلیس و اشاره به نقش کوتاه و کلیدی او هم بهانه‌ای شد، که اولین اثر ادوارد نورتون هم خیلی مختصر معرفی بشود و چه بهتر از این.

بروس در زمان سفر می‌کند

«تری گیلیام» نامی آشنا است که شاید برای اکثر مخاطبین، بیشتر همکاری‌ها و عضویتش در گروه کمدی «مانتی پایتون» را یادآوری کند. یکی از آثار این نویسنده، کارکردان، انیماتور، بازیگر و کمدین انگلیسی، «دوازده میمون» یا ۱۲Monkeys نام دارد که در سال ۱۹۹۵ ساخته شده است.

داستان فیلم اتفاقا با حال و هوای این روزها که تازه در آرامش نسبی بعد از پاندمی به سر می‌بریم، تناسب دارد. فرض کنید یک ویروس کشنده، باعث می‌شود بیشتر جمعیت سیاره‌ی زمین نابود شوند و بقیه برای نجات پیدا کردن، در اعماق زمین یک تمدن جدید تشکیل بدهند و سعی کنند برای نابودی آن ویروس، تحقیقاتی هم انجام بدهند و گاهی، زندانیان داوطلبی را به سطح زمین بفرستند که نمونه و اطلاعات جمع‌آوری کنند. بعد یک روز یکی از این داوطلب‌ها، با ماشین زمان به گذشته فرستاده می‌شود تا منشاء ویروس و گروه مسئول انتشار آن را پیدا کند و ببیند می‌تواند جلوی این ماجرا را بگیرد یا نه؟

فیلم با وجود داشتن یک ایده‌ی خوب توی فیلم‌های علمی تخیلی، چه در سال ساختش و چه الان، آنقدر که باید خلاقانه و موفق ساخته نشده، اما مضمون آن و نگاهش به معنای آخرالزمان، تکان دهنده است و بیننده را از آینده‌ی نامعلوم توی راه در واقعیت، می‌ترساند‌. آینده‌ای که شاید بی‌شباهت به ماجراهای دوازده میمون نباشد.

به‌جز «بروس ویلیس» که نقش اصلی را بازی کرده، یکی دیگر از جذابیت‌های مختصر فیلم «برد پیت» است که یک نقش نسبتا کوتاه دارد که در آن عالی ظاهر شده است.

و بروس باز هم در زمان سفر می‌کند!

و اما یک فیلم خوب دیگر، با همین ایده‌ی سفر در زمان؛ ایده‌ی آشنا و بارها تجربه‌شده‌ که بسته به خلاقیت کارگردان، هربار وجه تازه‌ای از آن را می‌توان تماشا کرد. فیلم Looper ساخته‌ی «ریان جانسون»، محصول ۲۰۱۲ است و ماجرایش، در سال ۲۰۷۴ اتفاق می‌افتد. یک گروه خلافکار حرفه‌ای برای آنکه کسی از جزئیات قتل‌هایشان باخبر نشود، آدم‌های موردنظرشان را دست و پا بسته به سی سال قبل می‌فرستند، جایی که قاتلان اجیر شده‌ای که با عنوان لوپر شناخته می‌شوند، منتظرند تا آدمی که از آینده می‌آید را بکشند و جنازه‌اش را مفقود کنند.

اگر فیلم را برای دیدن انتخاب کنید، از ثانیه‌های اول می‌بینید که فیلم شروع می‌کند به خودش را مو به مو تعریف کردن. در واقع توی ده دقیقه‌ی اول، ایده‌ که لو می‌رود هیچ، گره‌ی اصلی‌ که قرار است یک ساعت و پنجاه و هشت دقیقه با آن سر و کار داشته باشیم هم لو رفته و یکجورهایی باز می‌شود.

همچنین فیلم بیشتر از آنکه روی جنبه‌ی علمی تخیلی و جذاب‌ترش یعنی همان مسئله‌ی سفر در زمان تمرکز کند، بارِ اکشنش را زیاد کرده و از یک جایی به بعد، پر از خشونت و خونریزی و صدای اسلحه می‌شود و به‌نظرم خلاقیت طرح اولیه‌اش با این شلیک‌های مداوم، می‌میرد.

یک نکته‌ای که وجود دارد سوال‌هایی است که برای بیننده پیش می‌آید، سوال‌هایی درباره‌ی همین سفر در زمان جوری که فیلم به آن می پردازد و باگ‌های احتمالی‌ای که آدم حسشان می‌کند، ولی در نهایت برای هرکدامشان یک جوابی نهفته در دل فیلم وجود دارد که می‌توانی خودت را با آن قانع کنی که فیلم سوتی نداده و همه‌چیز، فکر شده و منطقی طراحی شده است.

و اما یکی از نکات قابل توجه فیلم، گریم منحصر به فرد «جوزف گوردن لویت» است که واقعاً اگر میمیک‌های خاص صورتش و اسمش توی تیتراژ نباشد، ممکن است بیننده تصور کند کس دیگری دارد شیوه‌ی بازی او را تقلید می‌کند. این گریم خاص و ابروها و فرم بینی، برای شبیه‌تر شدن او به «بروس ویلیس» طراحی شده، کسی که نقش آینده‌ی سمج! او را بازی می‌کند. یک «امیلی بلانت» سرسری هم در فیلم حضور دارد که به‌نظرم سازندگان در طراحی کاراکترش، خیلی عمیق نشده‌اند. اما مجموعاً فیلم اثری پیشنهادی است که جدا از جنبه‌ی اکشنش، جنبه‌ی حسی و معمایی قابل‌قبولی هم دارد و همین‌ها آن را به یک اثر پیشنهادی تبدیل کرده‌اند.

بروس قدر خودش را نمی‌داند

همان‌طور که در ابتدای این یادداشت هم اشاره کردم، اگرچه تلاش شده فیلم‌هایی متفاوت انتخاب بشوند، اما می‌شود وجه مشترک بین اکثر این فیلم‌ها را آن عنصر قهرمان‌بازی و ناجی‌گری دانست، و البته که وجه اکشن هم در تک‌تک آن‌ها، تمرکز اصلی نیست اما جایگاه خودش را دارد. این ویژگی‌ها نشان می‌دهند که بروس ویلیس حتی در انتخاب‌های به‌ظاهر متفاوت‌ترش هم، نتوانسته خیلی سلیقه‌ی سینمایی خودش را کنار بگذارد و در هر نقش، سعی کرده تاحدی به آن خود آشنایش هم نسبتاً وفادار بماند. اما به عقیده‌ی من تماشای این چند فیلم، به‌خصوص آن‌هایی که وجه حسی و عمیق‌تری دارند، باعث می‌شود بیننده‌ی علاقمند به این بازیگر، بعد از تماشا آرزو کند کاش بروس ویلیس به جای آن‌همه اکشن‌های گیشه‌ای، بیشتر نقش‌هایی حسی و عمیق را انتخاب می‌کرد و خودش را در قامت روانشناس، کارآگاه، یک مرد معمولی و مسافری در دل زمان و یک‌عالمه کاراکتر متفاوت و دیوانه‌ی دیگر، بیش از این‌ها در حافظه‌ی سینما باقی می‌گذاشت. هرچند که این انتخاب‌ها محترمند، اما این روزها که خبر می‌رسد او به دلیل آفازیا، دیگر ممکن است نتواند هرگز فیلم بازی کند و یکی از مهم‌ترین ابزارهای یک بازیگر، یعنی فن بیان و توانایی صحیح ادا کردن جملات را از دست داده، حسرتم برای تماشای او در کاراکترهای غیرجان‌سخت و حسی‌، پررنگ‌تر خواهد شد و تا همیشه خواهد ماند.

برای همین سعی می‌کنم با گشتن توی فیلم‌هایش و حتی پیدا کردن نقش‌های کوتاه و مهجورمانده، علاقه و حسرتم را تاحدی کمرنگ کنم، و به شما هم همین پیشنهاد را می‌کنم. شاید برای شروع، بتوانید بروید سراغ همین لیست پنج‌تایی.

دسته بندی شده در: