ایمان را ارزان‌تر از عقیده می‌شود به دست آورد. ایمان آیه می‌خواهد، عقیده اندیشه. اندیشه مشکل است ولی فرمول تنها به حافظه محتاج است. فرمول و آیه و طلسم آسان‌تر به کار می‌آید، سریع‌تر اثر دارد

داستان کتاب اسرار گنج دره جنی را می‌توان در لایه بیرونی‌اش مشابه تمام کسانی دانست که با یافتن پول و ثروتی خود حقیقی‌شان را گم کرده و فقدان ظرفیت متناسب با گنج تازه‌یافته، شخصیتشان را دگرگون ساخته است. ولی در لایه‌های درونی به مانند اکثر کارهای ابراهیم گلستان دامنه‌ای وسیع‌تر را شامل شده و می‌توان آن را به عنوان تصویری از جامعه‌ی ایرانی در دوران معاصر به شمار آورد.

رمان کوتاه اسرار گنج دره جنی در سال ۱۳۵۳ به رشته تحریر در آمد و بر خلاف رویه مرسوم، فیلمی با همین عنوان به کارگردانی گلستان سه سال پیش از انتشار کتاب روی پرده‌های نقره‌ای سینماهای کشور قرار گرفته بود. اما پس از دو هفته اکران، فیلم اصطلاحا پایین کشیده شد و دیگر هرگز به اکران عمومی در نیامد. از دلایل توقیف فیلم می‌توان به کنایه‌های گلستان به اصولی که شاه برای مدرنیزه کردن ایران پیش گرفته بود اشاره کرد.

یافتن، از دست دادن و دوباره از دست دادن؟

گلستان پیش از آن که وارد داستان شود دیدی کلی نسبت به شخصیت‌های قصه به مخاطبانش می‌دهد؛ گفتاری که می‎‌توان به راحتی آن را هشداری جدی تلقی کرد:

در این چشم انداز بیشتر آدم‌ها قلابی‌اند. هرجور شباهت میان آن‌ها و کسان واقعی مایه‌ی تاسف کسان واقعی باید باشد.

داستان از آنجا شروع می‌شود که گروهی از نقشه‌برداران در حال نقشه‌برداری از زمینی در منطقه‌ای کوهستانی به منظور راه‌سازی هستند که در دستگاه دیدیاب مردی روستایی با گاوش مشغول شخم زدن زمین دیده می‌شود. علی، مردی روستایی که در یک روز به مانند تمامی روزهای زندگی‌اش مشغول شخم زدن خاک زمینش است که ناگاه پای گاو به سنگی می‌گیرد و کار شخم سخت می‌شود؛ علی با کنجکاوی راه سنگ را باز کرده و سوراخی بزرگ را می‌یابد و پس از کشاندن خودش به درون آن سوراخ، گنجی را پیدا می‌کند.

مست و خوشحال به خانه می‌آید و آن گاو را به منظور شاباش و شیرینی دادن قربانی می‌کند. ولی به هیچ کس از سّر گنج نمی‌گوید و اهالی ده از کدخدا گرفته تا برادرزنش، او را پس از این تصمیم زیر باد کتک می‌گیرند که چرا سرمایه‌ای که داشته را سر بریده است و اکنون چگونه می‌خواهد اموراتش را بگذرانند؟ و البته گوشت قربانی را با خود می‌برند. غافل ازینکه او از این گاو، از آن زمین و طور کلی از زندگی روستایی کاملا بی‌نیاز شده است.

پس از کتکی که خورد بچه‌اش را سفت در آغوش می‌گیرد و در گوش‌های او گله و شکایت خود از بستگانش را می‌گوید؛ همان‌هایی که ندانسته گاو را به یغما برده بودند. مالی که مرد به قصد تقسیم بین آنها برایشان تدارک دیده بود. آن‌ها هدیه را دزدیده بودند!

ابراهیم گلستان در رمان اسرار گنج دره­ جنی بیش از آن که به رعایت مناسبات زیبایی‌شناسی داستان بپردازد قصه‌اش را در اتمسفری استعاری تعریف می‌کند. ولی در این فضای تقریبا سمبولیک به پرداختی رئالیستی از شخصیت‌ها دست می‌زند و کنار هم قرار گرفتن افراد قصه‌اش کششی مطلوب را به کتاب هدیه می‌دهد. البته گاهی توصیفات طولانی‌اش از یک واقعه، یک فرد و یا یک مکان از حوصله‌ی مخاطب خارج می‌شود.

این‌جا همه گناه‌کارند!

مرد روستایی می‌دانست که باید فروش گنجی که یافته است را آغاز کند و کرد. در سلسله سفرهایی به تهران، اشیایی را که پیدا کرده است در مغازه شخصی که زرگر نامیده می‌شود می‌فروشد؛ کسی که اسیر تدابیر زنش است و برای مرد روستایی نقشه‌هایی کشیده‌اند. علی عادت داشت در مسیر رفتن به تهران در قهوه خانه‌ای توقف کند و از آن جا با ماشین‌های عبوری به تهران برود. وقتی این عمل مکرر به وقوع پیوست برای قهوه‌چی سوال شد که او کیست که قبل‌تر نمی‌دیده است و چندی است به کرات ملاقاتش می‌کند. آخرین باری که مرد روستایی به آن قهوه خانه بین راهی رفت قهوه‌چی با سوالاتی ناشیانه شک او را برانگیخت و خود قهوه‌چی نیز کنجکاوی‌اش صدچندان شد:

قهوه‌چی گفت حالا کو ماشین؟ و فکر می‌کرد کجا خراب کردم من، چه جور شک ور داشت؟ و پیش خود می‌گفت در هر حال از شک او پیداست چیزی هست؛ این احتیاط و بدگمانی که بی خود نیست.

شک، قهوه‌چی را به حسین آباد دهی که علی به آن جا تعلق داشت کشاند؛ آن هم نه یک بار بلکه بارها تا جایی که شاگردش چون در رفت و آمدهای او تردید کرد قضیه را به ژاندارمی که به قهوه خانه می‌آمد گفت. و از ظن خود: «فکر می‌کنم تو کار مواد مخدر باشه» و در این چرخه‌ای که ایجاد شده بود ژاندارم به دنبال قهوه‌چی در روستا به راه افتاد. و پرس و جو را آغاز کرد. و وقتی پایش به حسین آباد باز شد هر کسی به فکر خبطی که مرتکب شده بود و رویش سرپوش گذاشته بود رفت. رضا، برادر زن علی به نوعی فکرش درگیر شد و کدخدای ده به نوعی دیگر.

کدخدا از عین عقل و کنه کدخدایی خود گفت «آها! معلومه! چشم بسته غیب میگی؟ آره برادرجان، آره عموجان. برای اینه دیگه. برا اینه که نونمون سنگ بشه. اهه! به اصطلاح اسم ما کدخداس. کدخدا باشیم و چوب نبریم؟ کدخدا اگر حق نداشته باشه چوب ببره چه خاکی باید بریزه سرش؟ چه فایده؟

زرگر و زنش تنها کسانی بودند که می‌دانستند مرد روستایی به چه چیزی رسیده است. او را به خانه‌شان دعوت کردند تا بتوانند او را فریب دهند که گلستان به زیبایی آن محفل را به تصویر می‌کشد. محفلی که با حضور دخترک کلفت چهارنفره دنبال می‌شد. دختری که ابزاری بود برای اغوای مرد.

خود خدا….پیغمبراش چن تا بودن؟ نمی دونی؟ اگر نمی‌دونی بدون دیگه. یک صد و بیست و چهارهزارتا. خب، وسیله‌ش بودن. زن هم وسیله‌ی مرده دیگه. هر چه بیش‌تر تر بهتر تر. و هر چهار نفر خندیدند- هر یک به علتی دیگر.

وسوسه‌های آشکار، تباهی‌های آشکار

زن با آموزش غمزه به کلفت سعی در گول زدن مرد روستایی دارد و آموزش اثر می‌کند و مرد روز بعد روانه بازار می‌شود تا رخت و لباس خود را نو کند. در او چیزی در حال رخ دادن بود. بین او و کنیز هم همین طور. و اتفاق افتاد… مرد جنبه پول را نداشت هم چنان که جنبه رخت نو را نداشت و در تنش زار می‌زد. پول هم در کف دستش زار می زد.

با هدایت‌های زن زرگر، کار میان علی و کلفت بالا گرفت و فکرهای شوم و نقشه‌های پلید زن عملی شد. مرد گنج‌یافته فکر تجدید فراش به سرش زده بود و در گیر و دار تهیه اسباب و اثاث بود. همان اثاثی که با قاطر و گاری و طبق‌کش فردای آن روز همه‌شان را به ده آورد. و پس از چندین روز در ده آفتابی شد. روزی که وسایل را به خانه‌اش می‎برد هوا بارانی بود و تمام اسبابش را آب گرفت و علی از تقدیر و آسمان و باران، همه و همه شاکی بود. رفتار مردمانش با دیدن ثروت او با او عوض شده بود. کدخدا به کل تغییر کرده بود. زن و بچه‌اش برگشته بودند ولی موضع او موضع قدرت بود:

مرد سر گرداند و زنش را نگاهی کرد، گفت آمدی چه کار؟

زن با نوک چارقد خود داشت ور می رفت، سر برداشت. غافلگیر اما به ساده‌لوحی گفت اومدم دیگه

مرد با تندی شماتت گفت تموم این وخت کجا بودی؟

اثاث جدید برای خانه قدیمی بی قواره بود و نه تنها هیچ جلوه‌ای نداشت بلکه عدم تناسب آن‌ها با در و دیوار خانه تصویری زننده را ایجاد می‌کرد. آموزگار روستا که متولد تهران بود با الفاظی سنگین و فاخر که نصفش را مرد متوجه نمی‌شد به او فهماند که باید به فکر خانه‌ای باشد که با این لوازم متناسب باشد و علی دستور ساخت قصری طلایی داد. پس از اتمام کارهای ساخت خانه و آغاز کار راه‌سازی روی تپه‌ها وقت گرفتن عروسی بود و رضایت گرفتن به هر طریقی از زن سابقش. که بپذیرد هوویی برایش بیاورد که نهایتا عروسی شکل گرفت و جمعیت زیادی آمدند.

زن زرگر به جز شوهرش که به قصد شرکت در عروسی به روستا آمده بودند، پسر جوانی را نیز با خود آورده بود. کسی که به هنر بالخص سینما علاقه داشت و در توهمات خودش به سر می‌برد. کسی که در ظاهر آمده بود که در کنار علی باشد و هر کاری که او خواست انجام دهد ولی ماموریتی که زن زرگر برایش در نظر گرفته مراقبت از او بود تا بتواند آن نقطه‌ای که علی گنجش را پنهان کرده بیابد. پسر جوان در عالم خودش بود و در صحرا به گشت و گذار می‌پرداخت که ناگهانی سوراخی که اول بار علی آن را مملو از گنج و ثروت یافته بود پیدا کرد. و دوان دوان خبر را پیش زرگر آورد و زرگر با او به راه افتاد. وقتی زرگر به آن جا رسید قهوه‌چی هم در آن حوالی بود و متوجه حضور زرگر شد و با کنجکاوی مسیر زرگر را تا رسیدن به دهانه آن سوراخ عمیق دنبال کرد. در تعقیب قهوه‌چی، ژاندارم بود و در تعقیب ژاندارم، کدخدا. که نگران از آن همه درختی که بریده بود و تجارت زغالی که به لطف برش آنها راه انداخته بود.

هر کدام از آن‌ها به نحوی گناهکار بودند و هر چی داستان جلوتر می‌رود خواننده متوجه منظور جمله‌ی ابتدایی گلستان می‌شود که هر شباهتی با هر کدام از این شخصیت‌ها جای تاسف و پشیمانی دارد. به نظر شما چه پایانی در انتظار هر کدام از شخصیت‌های کتاب است؟ علی می‌تواند با گنجی که یافته آسایشش را تضمین کند؟

دسته بندی شده در: