معرفی فیلم everything, everywhere, all at once

کم پیش می‌آید که یک فیلم، تقریباً تمام آنچه که از سینما می‌خواهم را در خود داشته باشد: قصه‌ی جذاب، کشش روایی، چارچوب روانشناختی، خلاقیت شدید و حتی در حال انفجار!، درآمیختگی علم و تخیل با یکدیگر، بار درام به‌اندازه، جنبه‌ی هنری متناسب با فضا و داستان، دیوانگی کافی، و خلاصه بسیاری صفت‌های مثبت دیگری که مخاطب در جستجوی شور و هیجانی مثل من می‌تواند برای یک فیلم خوب بشمارد. تماشای «همه‌چیز، همه‌جا، همزمان» برای من چنین تجربه‌ای بود؛ میزان ایده‌های خلاقانه‌ی داخل فیلم به‌قدری زیاد و رگباری بود که در برخورد اول، به بیننده اجازه‌ی تحلیل نمی‌داد و صرفاً بی هیچ تلاش اضافه‌ای، او را مجاب می‌کرد چشم‌هایش را به صفحه‌ی تلویزیون بچسباند و از تماشای مسیر دیوانه و پرپیچ‌و‌خم قصه، لذت ببرد. فیلم را دو عدد «دنیل» خلاق و دیوانه ساخته‌اند: «دنیل کوان» و «دنیل شاینرت»؛ دو کارگردان به‌ترتیب چینی و انگلیسی، که به‌سبب همکاری‌های مشترکی که در زمینه‌ی ساختن موزیک‌ویدئو و یک فیلم سینمایی بلند قبل از این با هم داشته‌اند، با عنوان مشترک «دنیل‌ها» نیز شناخته می‌شوند. نخستین همکاری این دو با هم در زمینه‌ی سینما، برمی‌گردد به فیلم «مرد آچارفرانسه» یا «سوئیس‌آرمی من» در سال ۲۰۱۶؛ و حالا این ترکیب عجیب و جذاب در سال ۲۰۲۲، با فیلمی به‌غایت دیوانه‌تر از قبلی، به پرده‌ی سینما بازگشته‌اند.

ای‌کاش‌ها به روایت تصویر

بدون شک همه‌ی ما بارها، خواسته یا ناخواسته، به «چه می‌شد اگر؟»های زیادی در زندگی‌مان فکر کرده‌ایم. به اینکه اگر یک روزی، یک جایی در گذشته، سر یک دوراهی یا بزنگاه، تصمیمی دیگر گرفته بودیم یا انتخابی متفاوت‌تر کرده بودیم، اکنون سرنوشتمان چقدر تغییر می‌کرد و در زندگی‌مان، کجا ایستاده بودیم. از ساده‌ترینِ این «ای‌کاش» و «اگر»ها، می‌توان به تصمیم‌هایی که در زمینه‌ی انتخاب شغل، ازدواج، عشق، تحصیلات، بچه آوردن یا نیاوردن و غیره می‌گیریم، اشاره کرد؛ انتخاب‌هایی که هرکدام از دل خودشان، مسیرهای بی‌شماری منشعب می‌کنند که هرکدام تبدیل می‌شود به یک آینده‌ی فرضی؛ آینده‌ای که تجربه‌اش نکرده‌ایم و هیچ‌گاه هم نمی‌توانیم جز در حسرت‌ها، افسوس‌ها و تخیلاتمان، به آن دست پیدا کنیم یا دست‌کم، تاحدی حدسش بزنیم.

اما سینما و ادبیات راه‌های فرار و نجات ما از محدودیت‌هایی هستند که زندگی واقعی برایمان قائل شده، و این امکان را میسر کرده‌اند که به تخیلات توی ذهنمان، شکل منظم‌تری بدهیم و یک شِمای کلی داشته باشیم که یعنی آینده‌های فرضی بی‌شمار، به چه شکل ممکن است وجود داشته باشند. فیلم «همه‌چیز، همه‌جا، همزمان» از چنین تصوری صحبت می‌کند. فیلم، توانسته این «ای‌کاش» مهم را از درون دل آدمی بیرون بکشد و به دیوانه‌ترین شکل ممکن، آن را روی پرده‌ی سینما ببرد تا هدیه‌ای باشد برای مخاطبی که ذهنش مدام در جهان‌های ناممکن علمی‌تخیلی سیر می‌کند و آرزویش به تصویر کشیده شدن تخیلاتش است.

در ستایش متوسط بودن

ماجرای فیلم چیست؟ «اولین» با بازی «میشل یئو»، تیپیکال یک زن معمولی است: از قشر متوسط، خانواده‌ی سنتی آسیایی، شاغل در خشکشویی‌ای که خانوادگی راه انداخته‌اند، دارای همسری به نام «ویموند»، یک دختر به نام «جوی» و یک‌عالمه بدهی مالیاتی. در وهله‌ی اول ورود به داستان، شاید اولین و خانواده‌ی معمولی‌اش هیچ جذابیتی برای بیننده نداشته باشند و این تصور را به آدم بدهند که قرار است بیش از دو ساعت، چالش‌های این خانواده در زمینه‌ی پرداخت مالیات، آشکارسازی گرایش جنسی فرزند، مهمانی شب سال نو و ایده‌هایی از این دست را تماشا کند که حالا این وسط شوخی‌هایی هم چاشنی‌اش کرده‌اند تا بار کمدی فیلم هم برقرار شود و این کلیشه‌ی آشنا کمی تماشایی‌تر شود. اما فیلم آمده که از دل همین داستان به‌ظاهر فوق معمولی، ساده و شاید بارها امتحان‌شده، یک جهان دیوانگی محض بیرون بکشد. یا شاید بهتر باشد بنویسم جهان‌هایی از دیوانگی. بی‌شمار جهان.

اولین به‌عنوان یک زن معمولی که در زندگی‌اش نه دستاورد و موفقیت بزرگی داشته و نه کاملاً شکست‌خورده است، به‌نوعی نماینده‌ی قشری از آدم‌های سرخورده‌ای است که از یک جایی به بعد، بحران میانسالی آن‌ها با شکلی از بحران وجودی ترکیب می‌شود و از خودشان می‌پرسند خب، من الان کجای زندگی‌ام ایستاده‌ام؟ تا الان چه کرده‌ام؟ از اینجا به بعدش قرار است چه بشود؟ و درواقع این حجم از «متوسط بودن» در همه‌چیز، نداشتن مهارت خاص، انگیزه، دغدغه و جهت در زندگی، آن‌ها را ناگهان کلافه‌تر و مضطرب‌تر از همیشه می‌کند و گویی در آینه، توی صورتشان مثل یک سؤال دائماً بی‌جواب، کوبیده می‌شود.

یک روز اولین داخل آسانسور اداره‌ی مالیات، ناگهان با نسخه‌ی دیگری از شوهرش مواجه می‌شود؛ شوهری که همچنان کنار او ایستاده و در جسم و ظاهرش تغییری ایجاد نشده است، اما رفتارهای عجیبی می‌کند، حرف‌هایی عجیب می‌زند و اولین را هر ثانیه بیشتر از قبل شوکه و ترسیده می‌کند. اولین به تدریج و از طریق صحبت‌های مرد و اتفاقاتی که رخ می‌دهند، متوجه می‌شود او اهل جهان «آلفا» است، و گویی جهان‌های موازی که پیش از این فقط در حد رویا و تئوری و تخیل بوده‌اند، واقعاً وجود دارند، و در هر جهان یک نسخه از هر آدم وجود دارد که ضمن حفظ شباهت‌هایی کلی مانند شباهت در ظاهر، این نسخه‌ها با یکدیگر تفاوت‌هایی بعضاً اساسی دارند و ورژنی به‌کل متفاوت از یکدیگر هستند. او کم‌کم متوجه می‌شود هر تصمیم و انتخابی که او بر سر بزنگاهشان قرار گرفته، منجر به شکل‌گیری تعداد زیادی انشعاب یا همان جهان‌های موازی شده‌اند که در هرکدام، حالت‌های مختلفی که پس از تصمیم‌گیری ممکن بوده روی بدهند، رخ داده و یک زندگی مستقل برای ورژن دیگری از او ساخته شده است. حال اولین، در گیرودار درک کردن مسائل عجیبی که ناگهان به او هجوم آورده‌اند و در اوج ناباوری، متوجه می‌شود خودش، یک مهره‌ی کلیدی است که به دلایلی، باعث ایجاد هرج‌و‌مرج میان نظم برقرار در جهان‌های موازی شده، و باید آموزش‌هایی ببیند و شروع به مبارزه، و آرام کردن این آشوب کند و همه‌چیز را به نظم اولیه‌‌ی خودش برگرداند. اما چرا او؟ چرا یک زن معمولی؟ مگر از یک زن عادی شاغل در خشکشویی که درگیر خانواده و مشکل مالیاتش است، چه کار ویژه‌ای برمی‌آید؟

این‌ها را باید قطعاً در فیلم دید اما در حد یک اشاره‌ی کوتاه و بدون اسپویل، می‌توانم بگویم همین «معمولی بودن» که همه‌جا بی‌اهمیت‌ترین و پیش‌پاافتاده‌ترین ویژگی شخصیتی اولین بوده، ناگهان تبدیل به نقطه‌قوت او می‌شود و گویی او را تبدیل به یک زمین آماده‌ی کاشت و بهره‌برداری فوری می‌کند که یک‌عالمه ویژگی بالقوه‌، ناآگاهانه و بی‌خبر، در وجودش می‌زیسته‌اند و حالا او امکان بالفعل کردنش را به دست آورده است.

بنابراین زن معمولی قصه‌ی ما، امکان این را می‌یابد که در مسیر مبارزه‌اش، نسخه‌های مختلفی از خودش را تجربه کند؛ اپرا بخواند و روی صحنه برود، فیلم بازی کند و تشویق شود، آشپز بشود و در رستوران کار کند، مبارزه کند و قهرمان کونگ‌فو باشد، رمان بنویسد و جایزه بگیرد، و خلاصه بارها و بارها به نسخه‌های مختلف خودش سرک بکشد و بتواند گوشه‌ای از مهارت‌های آن‌ها را، در خود معمولی‌اش لمس کند و لذت ببرد.

دو چهره‌ی یک زن

در کنار این داستان جذاب و تجربه کردن جهان‌های موازی توسط شخصیت اصلی فیلم، یکی از مهم‌ترین چیزهایی که شاید زیربنای اصلی قصه را نیز تشکیل می‌دهد، بحث روانشناختی کار است. اولین، زنی معمولی است که گویی از ابتدای نوجوانی تا حالا که در میانسالی با چالش‌های مربوط به دخترش دست‌‌و‌پنجه نرم می‌کند، انگار در تمام زندگی‌اش، مجبور شده نعش یک «منِ سرکوب‌شده» را به دوش بکشد؛ منی که خواسته‌هایش با خود همیشه‌ی او در تعارض است، چهره‌ی وحشی‌اش پشت لبخندهای مهربانش مخفی شده، و آن‌قدر در ناخودآگاه او حبس مانده که روزبه‌روز قدرت بیشتری گرفته، و تاریک‌تر شده است. این «سایه‌» در فیلم در قامت دشمن و نفر مقابل اولین که علت اصلی مبارزات اوست، ظاهر شده است و درواقع، جسمیت پیدا کرده، هویتی مستقل یافته، و جدا از اولین شناخته می‌شود؛ جوری‌که اگر دنبال نماد و ارتباطات داخل فیلم نباشیم هم می‌توانیم این آنتاگونیست دیوانه را در برابر پروتاگونیست معصومی که شناخته‌ایم، به شکل یک شخصیت کاملاً مستقل بشناسیم و منتظر نتیجه‌ی بین مبارزه‌ی این دو زن باهوش بمانیم؛ اما ترجیح من این است که به هیچ‌کدام از این دو شخصیت رودرروی هم، برچسب شرور یا قهرمان نزنم و آن‌ها را دقیقاً مثل دو سوی یک چهره، و یک شخصیت واحد ببینم که گویی از یکدیگر تفکیک شده‌اند و مرزهای تن و ذهن را در هم شکسته‌اند تا هویت مستقل بیایند و بر یکدیگر، برتری پیدا کنند.

اینکه نقطه‌ی مقابل اِولین در تمام جهان‌های موازی، «جوی» دختر خودش است؛ نظریه‌ی سایه‌ را بیشتر تقویت می‌کند. گویی مادر، ناخواسته، تمام آنچه که می‌خواسته باشد و نشده، تمام خشم‌ها، انتقام‌جویی‌ها، سرخوردگی‌ها و سرکوب‌ها را در یک ورژن جوان‌تر و باهوش‌تر از خودش به دنیا آورده. گویی جوی تصویری است از جوانی و فرصت‌های ازدست‌رفته‌ی اولینی که کل جوانی‌اش به‌خاطر انتخاب همسر، از جانب پدرش تحقیر و منزوی شده و حالا انگار دارد ناخواسته، آن سایه‌ی پدرسالاری که بر زندگی خودش افتاده بود و آزارش داده بود را، بر سر زندگی دخترش هم پهن می‌کند و از این غافل است که بدون اینکه بخواهد، دارد آیینه‌ای از رفتارهای پدرش می‌شود و جوانی او را تکرار می‌کند.

اگر اِولین در اضطراب‌های ناشی از مسئولیت‌هایش غوطه‌ور است و می‌کوشد به هر قیمتی که شده، زندگی معمولی‌اش را با چنگ‌و‌دندان حفظ کند و از این دلهره‌ای که ناشی از کاراکتر اگزیستانسیالیست اوست، در راستای دست زدن به تغییرات کوچک و کارساز دست بزند، در مقابل، جوی به آن محدوده‌ای رسیده که گویی نهایت مرزهای نهیلیسم است، و تمام باورها و ثبات‌ها، در نظرش ویران شده‌اند و باید ویران‌تر از این هم بشوند. جوی آینه‌ی تمام‌نمای ناامیدی از معنا داشتن جهان هستی است و آن را بی‌مقصد و پوچ می‌داند؛ و شریکی می‌خواهد که درک خودش از این پوچی مطلق را، با وی تقسیم کند.

کیهان دوناتی

جوی بعد از رسیدن به نهایت نهایت همه‌چیز و تجربه کردن انواع قدرت‌های ممکنی که یک انسان می‌تواند داشته باشد، دوناتی خلق کرده به اسم «بیگل»؛ تمام شادی‌ها و اندوه‌ها، ناامیدی‌ها و ازدست‌دادن‌ها و خلاصه همه‌چیز را دور آن ریخته؛ و نهایت همه‌چیز حالا برایش تبدیل شده به غرق شدن، به حل شدن در اعماق جهان دوناتی‌شکلش. اما چرا دونات؟

می‌شود این شکل هندسی بامزه را تصویری دانست که در وجه نمادین خود، تاکید بیشتری است بر ساختمایه‌ی اصلی فیلم، یعنی وجود داشتن جهان‌های موازی. اخترفیزیکدانان نظریه‌ای دارند که طی آن بیان می‌شود کل دنیا یک «کیهان دوناتی» است و به دور خودش، به شکل رول‌شده درآمده است. بی‌نهایت ادامه داشتن این حجم غول‌پیکر، باعث می‌شود نقطه‌ی شروع آن جایی تکراری باشد، درنتیجه می‌شود گفت جهان‌های نامتناهی زیادی در در این دونات کیهانی، کنار هم قرار دارند که در آن نسخه‌هایی نامتناهی از هر فرد وجود دارد؛ با انتخاب‌هایی متفاوت و مسیرهایی کاملاً مختلف از یکدیگر. بنابراین دونات ساخته‌شده توسط جوی، هم شکل نمادینی است از تجسم یکی از نظریه‌های وجود چندجهانی، و هم از سویی تمام آنچه که در هستی وجود دارد را در نظر او حقیر و بی‌معنا نمایش می‌دهد؛ چراکه جوی به چندجهانی حقیقی پشت کرده و دونات متشکل از حس‌های خودش را، برتر از همه‌ی آن‌ها می‌داند؛ دوناتی که همه‌چیز را در خود می‌بلعد و نشان می‌دهد این‌بار، خود فرد دربرابر خودش قرار گرفته. دلیل تلاش برای بقا و نجات یافتن از آشوب پیش‌آمده، این‌بار دشمنی فرضی از کره‌هایی دیگر نیست؛ بیگانه‌ای از جایی دیگر نیامده تا زمین و زمینی‌ها را نابود کند، بلکه خود انسان در مقابل خود نابودگرش قرار گرفته؛ چیزی فراتر از تمام آنچه که ممکن است در فیلم‌های علمی‌تخیلی دیده باشیم.

 اما حتی اگر دنبال این روابط و چارچوب روانشناختی‌ یا مکاتب فلسفی‌ای که کار بر آن سوار شده هم نباشیم، فیلم یک قصه‌ی جذاب برای تماشا دارد. قصه‌ای که جهنمی است از بی‌نظمی و آمده که در دل آشوبش، ما را هم با خود همراه کند.

از جذابیت‌های اصلی فیلم، همین ایده‌ی جهان‌های موازی است که به خلاقانه‌ترین شکل ممکن پیاده شده. دنیایی را تصور کنید که در آن، همه‌ی آدم‌ها به‌جای انگشت دست، هات‌داگ دارند! دنیایی که در آن زبان اصلی، سکوت است. دنیایی که در آن با احترام به انیمیشن «موش سرآشپز»، «راتاتویی» تبدیل به «راکاکونی» شده و یک «راکون» روی سر آشپز بی‌عرضه‌ی داستان ما قرار دارد! دنیایی که همه در آن سنگند، نقاشی‌اند، انیمیشنند… و حال آدم‌های ساکن جهانی موازی آلفا، امکان و درواقع فنآوری این را دارند که با روشی شبیه به سوئیچ کردن، ویژگی‌های نسخه‌های مختلفشان را در خود پیاده‌سازی کنند. برای مثال اگر در جایی گیر افتاده باشید که تنها راه خلاصی‌تان از آنجا، مبارزه‌ی تن‌به‌تن و جنگیدن باشد اما شما هیچ مهارتی حتی در زمینه‌ی یک کتک‌کاری ساده هم نداشته باشید، مطمئن باشید با یک جستجوی سریع و ساده‌ی بین جهانی، یک نسخه‌ی احتمالی از شما پیدا خواهد شد که مهارت‌هایش در زمینه‌ی ورزش‌های رزمی را به شما قرض بدهد یا بالاخره یک‌جوری شما را از مخمصه نجات بدهد؛ درست مانند یکی از تجربه‌های اولین، و قرض گرفتن ویژگی‌های ورژنی کنگ‌فوکار از خودش، جوری که حتی با یک ضربه‌ی انگشت کوچک هم می‌‌تواند دخل طرف مقابل را بیاورد!

از اکشن بکاه و بر دیوانگی بیفزا

و اما حالا که بحث مبارزه و رزمی‌کاری پیش آمد، فرصتی شد که راجع به توزیع ژانرهای مختلف و ویژگی‌هایشان در این فیلم صحبت کنیم.

 ژانر فیلم را «علمی‌تخیلی» و «ماجراجویانه» ذکر کرده‌اند؛ اما به این دو ژانر که عمدتاً فضای فیلم را تشکیل داده‌اند، بایستی رگه‌هایی از کمدی (که البته خاصیت فیلم‌های ماجراجویانه است)، «درام»، و «اکشن» را نیز اضافه کرد. ایده‌ی اولیه‌ی فیلم که به نظریه‌ی وجود جهان‌های موازی برمی‌گردد، کاملاً در خدمت ایجاد ژانر علمی‌تخیلی است. وجود یک «خانواده» به‌عنوان مرکزیت اصلی شخصیت‌های فیلم، ارتباط بین اولین و پدرش، زن و شوهر، و مادر و دختر، درام لازمه را به فیلم می‌بخشد. اینکه خانواده‌ی داخل فیلم خاستگاهشان شرق آسیاست، تاکید بیشتری بر سنتی بودن این خانواده می‌کند و جنبه‌ی درام و پرداختن به ارزش‌های خانوادگی را پررنگ‌تر می‌کند. تمامی این ژانرها در حد و اندازه‌ی متناسب خود، به قصه‌ی فیلم رنگ و لعاب بخشیده‌اند؛ اما اکشن این فیلم، که جزئی جدایی‌ناپذیر از آن است، در حکم یک شمشیردولبه ظاهر شده است. ازطرفی، سکانس‌های اکشن به فیلم کشش، جاذبه و هیجان لازم را بخشیده‌اند و به گسترش شخصیت‌پردازی اولین کمک کرده‌اند، و ازسوی دیگر، تعداد بالای آن‌ها و اختصاص دادن بخش زیادی از زمان فیلم به آن‌ها، باعث شده در نگاهی، این تصور ایجاد شود که بار اکشن فیلم، گویی ایده‌های خلاقانه‌ی آن را در خود بلعیده است، و مانع از این شده که توجه کافی به آن‌ها مبذول شود. حتی می‌شود تاحدی آن‌ها را دلیلی بر ایجاد خستگی بصری نسبی در بیننده نیز دانست. اگرچه جذابیت این سکانس‌ها در نوع خودش غیرقابل‌انکار است، اما می‌شود این را هم تصور کرد که شاید ممکن بود مبارزه‌ی اولین و دیگران، در جاهایی شکلی غیررزمی هم به خودش بگیرد؛ برای مثال این مبارزه به بازی ذهن و هوش تبدیل شود، به حل معما نزدیک بشود، و یا هر شکل دیگری که لااقل این‌همه کتک‌کاری در خود نداشته باشد.

یک اتفاق دوست‌داشتنی برای سینمای ۲۰۲۲

اما تمام این‌ها را می‌شود مرتبط دانست به بحث‌های سلیقه‌ای؛ به اینکه حتی به بهترین و قوی‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین آثار هنری هم از نقد مصون نیستند. می‌شود با بار اکشن این فیلم خسته شد و نسبت به آن غر زد، اما از دوست داشتن فیلم دست برنداشت. می شود پایان‌بندی فیلم را که بدون اسپویل می‌توانم بگویم قابل‌حدس است و در راستای حفظ آن نگاهی است که ارزشمند بودن کانون خانواده و عشق بین اعضای آن را پررنگ می‌کند، دوست نداشت، و آن را یک‌جورهایی مرتبط با نتیجه‌گیری اخلاقی برای داستان فرض کرد، و انتخاب‌های بدجنس‌تری را برایش مناسب‌ دانست.

اما در میان تمام این می‌شود و نمی‌شودهایی که نوشتم، آنچه که لااقل من به‌طور قطع می‌دانم این است که تماشای این فیلم با تمام نقدهای وارده، باوجود انتخاب موضوعی بارها امتحان‌شده در سینما و پرداختن به جهان‌های موازی و تنه زدن به کلیشه‌های رایج جهان فیلم های ابرقهرمانی، اثری یونیک در نوع خودش بوده، و از دوست‌داشتنی‌ترین اتفاق‌های ۲۰۲۲ است؛ و همان‌طور که قبلاً هم در یادداشت‌هایم در مجله‌ی کتابچی به این موضوع اشاره کرده‌ام، در دوره‌ای که فیلم‌های بیوگرافی و براساس داستان واقعی که خالی از چاشنی خلاقیت هستند، بولد می‌شوند و جایزه می‌گیرند، آثار خلاق و کمیابی مثل «همه‌چیز، همه‌جا، همزمان» را باید غنیمت دانست.

دسته بندی شده در: