یکی از خاصیت‌های داستان‌هایی که روایت‌های موازی و غیرخطی دارند، این است که سخت می‌شود برایشان خلاصه تعریف کرد. به نظر من این اتفاقاً ویژگی جذابی است، چون ماجراها را در هاله‌ای رازآلود قرار می‌دهد و لذت کشف را برای مخاطب باقی می‌گذارد؛ حتی اگر این لذت از جنس غم باشد و بخواهد اشک خواننده را دربیاورد. «به مقصد تبریز» عنوان کتابی است نوشته‌ی «محمد مرادپور»، اثری که می‌شود گفت ویژگی‌های بالا را دارد؛ همین غیرقابل‌تعریف بودن و اندوه اختصاصی‌ای که برای خواننده کنار گذاشته است تا کشفش کند. کتاب در سال ۱۴۰۰ توسط نشر مایا منتشر شده است. مرادپور نویسنده‌ی جوانی است که به‌جز این با آثاری مانند «نمی‌توانم بگویم شهرام را چه کسی کشت»، «من نیستم هستم»، «هم فرشته‌ام هم شیطان»  مطرح شده و تازه‌ترین اثرش با عنوان «در انتظار قیصر» را نیز امسال منتشر کرده است.

اما کتاب «به مقصد تبریز» که مطمئن نیستم آن را رمان کوتاه بنامم یا داستان بلند، و از نظر طول روایت به نظر می‌آید که بتواند جایی در مرز بین این دو قالب قرار بگیرد، داستان گم شدن یک دختربچه در فرودگاه لحظاتی قبل از سوار شدن هواپیمایی به مقصد تبریز را روایت می‌کند. البته همان‌طور که نوشتم، این خلاصه‌ی کوتاه بیشتر به این جهت آمده که یک تصور کوتاه در مخاطب از آنچه که قرار است بخواند ایجاد کند، و کتاب تماماً این ماجرا را به شیوه‌ای خطی و کلاسیک مطرح نمی‌کند. بنابراین احتمال آن وجود دارد که مخاطبِ در جستجوی خواندن قصه‌ای که بیشتر از الگوهای داستان‌های پیشامدرن تبعیت می‌کند و معنای یک داستان، بیشتر به شکل آشنای داشتن شروع، پایان و گره‌افکنی و نتیجه‌گیری به شکلی کلاسیک در ذهنش نقش بسته، از لایه‌های مختلف این اثر سهم کمتری بتواند بردارد. اما نمی‌توان لذت پیگیری یک نثر خوب و روان که ناخواسته هر مخاطبی را با فضای کلی اثر همراه می‌کند را انکار کرد، حتی برای مخاطب عام.

جنایت یا معما؟

با بهره‌گیری از فضایی تلفیقی میان وهم و حقیقت و استفاده ‌ی نویسنده از ظرفیت‌هایی که تکنیک خواب‌نویسی و پرسه زدن در فضای رویا و کابوس برای نوشتن ایجاد می‌کنند، او چند روایت موازی را در کنار هم پیش می‌برد که در کنار آن‌ها، مهم‌ترین موضوع مطرح‌شده یعنی گم شدن دختربچه نیز معنا گرفته و پیش می‌رود تا به سرانجام برسد. اما مجدداً تاکید می‌کنم که کلمه‌ی «سرانجام» نباید ذهن را به سمت گره‌گشایی به شیوه‌ی کلاسیک سوق بدهد.

کتاب به‌هیچ‌وجه یک اثر جنایی/معمایی نیست. قرار نیست ماجرای گم شدن دختربچه و احتمالاتی مانند ربوده شدن یا نشدن، پیدا کردن متهمین و مرگ او، گره و اتفاق اصلی داستان باشند. روایت‌های وهم‌آلود و تکه‌تکه‌ی کتاب که در مرز بین خیال و حقیقت، بدون پایبندی به قاعده‌ی زمان خطی پیش می‌روند، درواقع بر زیرمتن یک ماجرای واقعی سوار شده‌اند تا وجهی نمادین خلق کنند. وجهی نمادین که با سرک کشیدن به درونیات پدر به‌عنوان فردی سوگوار که در تلاش است با بحران ازدست‌دادن کنار بیاید، یک لایه‌ی روانشناختی غمناک نیز به اثر بخشیده است. در بخشی از کتاب به مقصد تبریز می‌خوانیم:

مامورا گفتن هیچ‌کس با دختربچه از فرودگاه خارج نشده. هیچ‌کس با نسیم از فرودگاه خارج نشده. یعنی اصلاً نسیم از فرودگاه خارج نشده. نسیم با خرسش یه جایی قایم شده. از بلبشوی فرودگاه ترسیده، رفته یه جایی. یه جایی که گم شده و نمی‌تونه راه خروج رو پیدا کنه. نسیم از تاریکی می‌ترسید. شاید رفته یه جای تاریک، حالا می‌ترسه خارج بشه. مطمئنم نسیم قایم شده و بعدش مسیرش رو گم کرده…

نیشتر زدن به دل یک زخم

ماجرای انفجار هواپیمای اوکراینی و کشته شدن ۱۷۶ مسافر آن، چارچوب اصلی‌ای است که داستان مرادپور روی آن بنا شده است. اما داستان به‌هیچ‌عنوان شرح واقعه، مستند، روایتی براساس واقعیت و یا دارای شخصیت‌هایی واقعی نیست. شاید بتوان نسبت این داستان با فاجعه را به ردّی از یک زخم ترمیم‌نشده و آماده‌ی خونریزی مجدد تشبیه کرد‌؛ زخمی که در ظاهر خون آن‌قدر رویش دلمه بسته و خشک‌ شده که ترمیم‌شده به نظر می‌آید، اما منتظر یک خراش اتفاقی است تا دوباره شروع کند به خونریزی و سوزش.

درواقع مرادپور حس‌هایی از این فاجعه را وام گرفته و به دل داستان خودش برده تا هم با تخیل و خلاقیت نویسندگی خود، یک قصه‌ی جدید بسازد و صرفاً بازگوکننده‌ی واقعیت‌هایی که در خبرها می‌خوانیم نباشد، هم به آسیب‌دیدگان فاجعه ادای دین کند، و هم بکوشد آن زخمی  که خون خشک‌شده، موقتاً سرش را بسته‌ به شیوه‌ی خودش بشکافد و از ماجرا تحلیلی اجتماعی و روانشناختی داشته باشد. این شکافتن، یک بخشش بر زیرمتنی که قبل‌تر از آن حرف زدم سوار است و بخش دیگرش، توسط ارجاعات و نماد و نشانه‌های گوناگونی انجام می‌شود که در جاهای مختلف داستان می‌آیند؛ برای مثال اعداد ۷، ۵، ۲ (شماره‌ی پرواز)، ساعت شش و نوزده (ساعت فاجعه) و ۱۷۶ (تعداد مسافران) در جاهای مختلف داستان بی‌آنکه اشاره‌ی مستقیمی شود که نماد چی هستند. اما خواننده‌ای که دنبال نماد و نشانه و تفسیر لایه‌های مختلف داستانی می‌گردد، مطمئناً می‌تواند این کدهای غمگین را در داستان کشف کند.

عددها و نمادها

به‌جز این موارد، وجه نمادین کتاب و نشانه‌گذاری‌ها در سطوح مختلف آن، حتی در اسم‌گذاری شخصیت‌ها نیز لحاظ شده. «هاجر» در ذهن مخاطب آشنا با ماجرای «اسماعیل» و آب زمزم، نماد مادری آواره و دربه‌در فرزندش از این کوه به آن کوه است و «نسیم»، اسم کودک گمشده‌ای است که فقط با اتاق‌خواب و عروسک‌ها و بوی تنش به مخاطب شناسانده می‌شود. گویی مانند همان بوی خوش و در گذر، فراری است و از دست می‌رود، و مخاطبی که این نشانه را در اول داستان درک کند، فوراً خواهد فهمید که پیدا شدن نسیم، پایان و یا گره و اتفاق این داستان نخواهد بود؛ شاید چون هیچ‌کس نمی‌تواند بادی که می‌وزد را توی دست‌هایش به اسارت دربیاورد. در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

بو می‌کشم اتاقش را، تک‌تک خرس‌هایش را. همیشه هنگام خواب سر خرس‌ها را به شکمش می‌فشرد. سر خرس‌ها بوی شکم نسیم را دارد. بویی که در دوران نوزادی‌اش فکر می‌کردم عطر پودر و روغن بچه است. رفته‌رفته این بو از تنش بیرون نرفت و فهمیدم عطر خودش است. معصوم‌ترین عطر دنیا، که در آن هیچ جز لطافت و صداقت نیست. در عطر شکم نسیم، آرامشی بود که فقط خرس‌ها می‌فهمیدند. خرس‌ها هرشب از عطر نسیم می‌خوابیدند. حالا خرس‌ها عطر نسیم را برای من تعریف می‌کنند تا بتوانم یک لحظه بخوابم. یک لحظه خوابش را ببینم…

ظرفیت‌های نمایشی داستان

به‌جز این ماجرای واقعی، کتاب به آثار ادبی مختلف مانند شعر «نیامد» از «رضا براهنی» که تصویری آشنا از به بن‌بست خوردن امیدهای آدمی است، نمایشنامه‌ی «در انتظار گودو» از «ساموئل بکت»، و حکایت‌های قدیمی و طنازانه‌ی فارسی نیز ارجاع دارد. وجود رابطه‌ی بینامتنی، زمان غیرخطی، درهم‌تنیدگی روایت‌ها، و نگاه فرازمانی به فجایع واقعی و بردن آن‌ها به دل داستان، اثر را در رده‌ی آثار پست‌مدرن قرار می‌دهد. همچنین فضاهای خلق‌شده که به ترتیب با سرفصل‌های گوناگون از یکدیگر جدا می‌شوند و ماجرا را بین چند فضای متفاوت در نوسان قرار داده و از فضایی واقعی دور و نزدیک می‌کنند، حتی کتاب را به اثری که در مدیوم تئاتر هم می‌تواند حرف برای گفتن داشته باشد و به نمایشنامه بدل شود نیز نزدیک می‌کنند:

یارو: از انتظار بدم میاد.

پوتین: کار دیگه‌ای هم داری؟

یارو: آره.

پوتین: به غیر از خواب.

یارو: نه.

پوتین: پس نشستن تو روی این نیمکت انتظار کشیدن نیست، وقت گذروندنه. درواقع هیچ‌کاری نمی‌کنی. الکی برای گذر زمانت اسم انتخاب نکن.

دعوت به خواندن کتاب به مقصد تبریز

با یک نگاه ریزبینانه‌تر به این اثر خوب، خلاق و پیشنهادی، می‌توان نقدهایی کوچک نیز به آن وارد کرد که البته شاید صرفاً توجه نگارنده‌ی این متن را جلب کرده باشند و بتوان آن‌ها را برخوردی سلیقه‌ای با داستان به حساب آورد:

۱. نسبت به بسیاری از آثار فارسی‌زبان جدید، کتاب ویراستاری خوب و قابل‌قبولی دارد اما مواردی نیازمند به توجه در امر ویرایش نیز وجود دارند که هم به جنبه‌ی صوری و هم زبانی-ساختاری اثر مربوط می‌شوند. در برخی جاها علائم سجاوندی و به‌ویژه مشخص کردن نقل‌قول‌ها با علائم مخصوص، مشخص نشده است. اگرچه گمان می‌رود این ویژگی شاید تعمد نویسنده برای تاکید بر آشفتگی و زمان‌پریشی داستان باشد و در این صورت می‌توان آن را قابل قبول دانست.

۲. زمان‌بندی افعال در داستان، در بخش‌هایی از آن پریشان شده‌اند و نیاز به یکدست شدن دارند، که البته تمام این موارد را شاید بشود باتوجه‌به پریشانی راوی داستان، اتفاقاً یک تعمد در راستای تکمیل شخصیت‌پردازی دانست و ایرادی به آن وارد نکرد.

۳. فکر می‌کنم این داستان حدودا ۶۰ صفحه‌ای می‌توانست جزئی از یک مجموعه‌داستان خیلی خوب باشد، و به شکل کتاب مستقل بیرون نیاید؛ چون به نظرم لاغر است و به شکل کتاب مجزا، احتمال فراموش شدنش زیاد است و حیف است اگر چنین اتفاقی برای این کتاب خوب و غمگین بیفتد.

و در انتها اینکه وقتی اثری هم از نظر توجه به فرم و تکنیک، توانسته خلاقیت خود را حفظ کند و هم در زمینه‌ی مضمون، توانسته از دل یک ماجرای واقعی، به جای مستند، قصه بیرون بکشد و روایت‌کننده‌ی صرف خشک و خالی یک ماجرا نباشد، و ضمن حفظ ابعاد اجتماعی و انسانی یک فاجعه، در آنها اگزجره نشود، باعث می‌شود آن اثر برای مطالعه، پیشنهادی به نظر برسد. به‌ویژه جوان بودن نویسنده و وجود نگاهی دغدغه‌مند در او، ارزش کتاب برای مطالعه را دوچندان می‌کند.

دسته بندی شده در:

برچسب ها: