طی جنگ جهانی دوم در کنار وحشتی که غرش بمب‌افکن‌ها و صدای رگبار گلوله‌ها در میان مردم ایجاد می‌کرد اردوگاه‌های کار اجباری نیز بذر ترس و اضطراب را در دل زندانیان بخت‌برگشته کاشته بود. اردوگاه‌هایی که بازماندگانش روایت‌های تلخ و دردناکی را از آن روزهای شوم ارائه داده‌اند به‌طوری که شنیدن و خواندن این روایت‌ها حس ترحم را در انسان برمی‌انگیزد و حتی گاه او را از قبول این همه ستمی که بر زندانیان این اردوگاه‌ها رفته باز می‌دارد. یکی از این روایت‌گران دکتر ویکتور فرانکل است که داستان اسارتش در اردوگاه‌های کار اجباری نازی‌ها را در کتابی که نام انسان در جستجوی معنا را بر خود دارد بیان می‌کند.

دکتر ویکتور فرانکل در سال ۱۹۰۵ در وین چشم به جهان گشود. او روان‌پزشک و عصب‌شناس پرآوازه‌ای بود، مقام استادی در دانشگاه وین را داشت و مکتب لوگوتراپی یا معنادرمانی را پایه‌گذاری کرد. فرانکل در سال ۱۹۴۲ توسط نازی‌ها دستگیر می‌شود و تا سال ۱۹۴۵ (یعنی تا پایان جنگ) در اردوگاه‌های آشویتس و داخائو زندانی است و پس از آزادی از زندان داستان خودش را درباره‌ی این سال‌های غم‌بار در کتاب انسان در جستجوی معنا شرح می‌دهد.

فرانکل در انسان در جستجوی معنا از توهین‌های تحقیرآمیز زندانبانان نسبت به زندانیان صحبت می‌کند کارهای سخت و طاقت‌فرسای هر روزه را شرح می‌دهد به کوره‌های آدم‌سوزی و اتاق‌های گاز اشاره می‌نماید و در کل از مرگ اخلاق و وجدان در اردوگاه می‌گوید اما با این وجود روحیه‌ی خودش را نمی‌بازد و با همین روحیه‌ی باثبات هرطوری که شده سختی‌های اردوگاه را تحمل می‌کند و سرانجام از جهنمی که نازی‌ها ایجاد کرده بودند رهایی می‌یابد. در ادامه‌ی این مطلب جملاتی برگزیده از کتاب انسان در جستجوی معنا را با هم می‌خوانیم:

کوشش برای یافتن معنایی در زندگی خود نیرویی است اصیل و اساسی نه توجهی ثانوی که از انگیزش غرایز سرچشمه گرفته باشد.

معناخواهی یا معناجویی در زندگی یک حقیقت است نه وهم و باور.

انسان هرگز به سوی رفتار اخلاقی رانده نمی‌شود. بلکه این انسان است که اراده می‌کند و تصمیم می‌گیرد که رفتاری شایسته و سزاوار باید داشته باشد. او این کار را برای خشنودی انگیزه‌ی اخلاقی خود و رضایت و آسودگی وجدان خویش انجام نمی‌دهد. بلکه آن را به خاطر علت و دلیلی انجام می‌دهد که بدان پای‌بند و معتقد است یا به خاطر کسی که دوستش دارد و یا خدایی که وی را می‌پرستد.

معنای زندگی از فرد به فرد روز به روز ساعت به ساعت در تغییر و دگردیسی است. مهم آن است که معنای زندگی موضوعی عمومی و همیشگی نیست بلکه هر فرد باید معنا و هدف زندگی خود را در هر لحظه‌ی معین و لحظات مختلف دریابد.

زندگی فرصتی است طلایی که به انسان امکان می‌دهد تا کاملا از آن بهره‌برداری کند. درواقع زندگی در هر فرصت گره‌ای به دست انسان می‌سپارد که باید آن را گشود.

چیزی که اجتناب‌ناپذیر است رنج است. با قبول پذیرش شجاعانه‌ی رنج زندگی تا آخرین لحظات عمر پرمعنی خواهد بود.

آنچه در زندگی واقعا گذران است امکانات و توانایی‌هاست.

بدون شک انسان موجوی است فانی و آزادی‌اش حد و مرزی دارد اما آزادی انسان آزادی از عوامل و شرایط نیست. بلکه آزاد است و صاحب اختیار که در برابر عوامل و شرایط وضع و عکس‌العمل خود را برگزیند.

در اردوگاه کار اجباری در آن آزمایشگاه انسانی ما زندانیانی را مشاهده می‌کردیم که بعضی از آنان همانند درندگان بودند و برخی دیگر چون قدیسین رفتار می‌کردند. انسان هر دو توان و خصوصیت را در درون خود نهفته دارد و اینکه کدام خصوصیت وی شکوفا می‌شود و کدام را برمی‌گزیند بیشتر بستگی به تصمیمی دارد که خود فرد می‌گیرد نه شرایطی که در آن زیست می‌کند.

… سپس قطار خط عوض کرد و معلوم بود که به ایستگاه بزرگی نزدیک می‌شود. ناگهان فریاد اضطراب مسافران به گوش رسید«تابلوی آشویتس». بله آشویتس. با شنیدن این نام نفس‌ها در سینه‌ها حبس شد. اتاق‌های گاز کوره‌های آدم‌سوزی و کشتار دسته‌جمعی. قطار آنچنان آهسته در حرکت بود که گویی می‌خواست هراس را در دل مسافران پرورش دهد و لحظه‌های نزدیک‌شدن به آشویتس را طولانی‌تر سازد.

در میان ما هنوز افراد ساده‌دلی بودند که از زندانیان مجرب و کارکشته‌ای که برای کمک آمده بودند می‌پرسیدند: آیا ممکن است حلقه‌ی ازدواج یا یک نشان یا چیزی را که خوشبختی می‌آورد داشته باشند یا نه؟ هنوز هیچکس این حقیقت را درک نکرده بود که سرانجام همه چیزمان را از ما خواهند گرفت.

… به خاطر جای کم مجبور بودیم به هم بچسبیم و همین کار سبب شد تا در آن سرمای هولناک هیچ گرمایی هدر نرود.

اکنون اگر کسی از ما در مورد مفهوم و حقیقت گفتار داستایفسکی بپرسد که می‌گفت:« آدمیزاد موجودی است که می‌تواند به همه چیز خو بگیرد» می‌گوییم:«آری ولی نپرسید چطور.»

وقتی هر شامگاه زندانیان گله‌وار به اردوگاه باز می‌گشتند گاهی شنیده می‌شد که به هم می‌گفتند:« چه خوب یک روز دیگر هم گذشت.»

اکثر اسرا وقتی در کنار هم کار می‌کردند و کسی متوجه آن‌ها نبود از غذا صحبت می‌کردند و از یکدیگر می‌پرسیدند که چه نوع غذایی را بیشتر دوست دارند و پس از آن دستور غذاهایی را که می‌توانستند بپزند با یکدیگر رد و بدل می‌کردند و صورت غذای روز آزادی و زمانی که دوباره گرد هم آیند را مرور می‌کردند.

وقتی آخرین لایه‌های بافت چربی زیر پوست بدنمان آب شد همچون اسکلتی شده بودیم که در کهنه‌ای پیچیده باشند و ما باید به ناچار تحلیل‌رفتن بدنمان را نظاره می‌کردیم.

اگر همه چیز را از انسان بگیرد باز هم حتی اگر یک لحظه و یک دم هم که شده می‌تواند خوشبخت باشد و آن زمانی است که به محبوب خویش بیندیشد.

به خوبی آشکار است که خنده بیش از هر چیز دیگری می‌تواند انسان را از شرایط نابسامان و دشوار موجود جدا کرده و به او برای ایستادگی در برابر سختی‌ها و زشتی‌ها موجود نیرو ببخشد هرچند برای زمانی تنها به طول چند لحظه.

در محیطی که دیگر به به زندگی و ارزش‌های انسانی بهایی نمی‌دادند و اراده‌اش را از او سلب کرده و از او موجودی برای فنا‌شدن ساخته بودند یعنی تا لحظه‌ای که رمقی داشت از او کار می‌کشیدند و بعد جانش را می‌گرفتند در چنین شرایطی خود شخص از گم‌شدن ارزش‌های اخلاقی‌اش رنج می‌برد.

زندگی اجباری درون اجتماع ممکن است به گریز انسان از آن اجتماع حتی اگر شده برای چند دقیقه بینجامد. زیرا در چنین اجتماعی همه‌ی حواس‌ها متوجه کرداری است که هر انسانی در هر لحظه انجام می‌دهد.

رنج چون مرگ و سرنوشت بخش جدایی‌ناپذیر زندگی است و در واقع بدون مرگ ورنج زندگی کامل نمی‌شود.

… در جهان تنها دو نژاد وجود دارد. یکی نژاد مردمان شایسته و کامل و دیگری نژاد مردمان نالایق و غیر شایسته. این دو نژاد در همه‌جا وجود دارد و در تمام طبقات اجتماع رسوخ نموده است و هیچ طبقه‌ای تنها از وجود شایسته‌ها و ناشایسته‌ها تشکیل نمی‌شود.

دسته بندی شده در: