جهان کنونی با پیوند روزافزون بین انسان و تکنولوژی به چه سمتی حرکت می‌کند؟ آیا گذر زمان و اختراعات بشر و تغییرات اساسی ایجاد شده در نحوهٔ زندگی انسان‌ها به مرور زمان بر خلق‌وخو و ترجیحات ذاتی آن‌ها نیز اثر گذاشته است؟ بیایید نگاهی داشته باشیم به فیلم برندهٔ نخل طلای سال ۲۰۲۲، یعنی «مثلث غم» به انگلیسی «Triangle of Sadness»، به نویسندگی و کارگردانی روبن اوستلوند.

مثلث غم متشکل از سه اپیزود است و حول محور زندگی و موقعیت‌های شخصیت‌های اصلی پیش می‌رود و گاهی هم فراتر از زندگی شخصی آن‌ها حرکت می‌کند و شخصیت‌های دیگری را وارد داستان می‌کند تا برای دقایقی همراهی‌مان کنند و یا تا انتهای داستان حضور داشته باشند. شاید دیگر دست فیلم‌های جشنواره‌ای برایتان رو شده باشد و بدانید که معمولاً این آثار دارای معیارهای خاص و موردپسند داوران هستند و اکثراً هم بیشتر از آنچه که در واقعیت شایسته‌اش بوده‌اند مورد توجه قرار گرفته و تحسین و تشویق شده‌اند؛ به خصوص آن که قرار است مدت طولانی‌ای را به تماشای ماجرایی بنشینیم که محدود به زمان نشده و سر وقت و حوصله قرار است کمدی‌ای سیاه با دیدی نقادانه به وضع کنونی دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم با حضور و نقش ما آدم‌‌ها در آن بپردازد. گویا روبن اوستلوند که بار پیش هم برندهٔ جایزهٔ نخل طلا شده بود، این‌بار رگ خواب داورهای جشنواره دستش آمده است. با این وجود، با نبوغ خود در فیلمنامه‌نویسی، باری دیگر با فیلمی تماشایی بازگشته است.

نگاهی به اپیزودهای فیلم مثلث غم

اپیزود اول جایی شروع می‌شود که شاید هرگز حدس نزنیم به کجا قرار است خاتمه بیابد. شاید اگر مثل من بدون اینکه خلاصه‌ای از فیلم خوانده باشید و یا عکسی از آن دیده باشید، به سراغ فیلم بروید، با دیدن ادامهٔ آن و پرش هر اپیزود غافل‌گیر شوید و دریابید که فیلم قرار نیست حول محور ماجرای عاشقانهٔ بین دو شخصیت اصلی «کارل» و «یایا» پیش برود.

فیلم از اولین دقایقش به انتقاد می‌پردازد، همان انتقادی که در چنین فیلم‌ها انتظارش را داریم. قرار نیست هیچ‌چیز پنهان بماند و نتیجه‌گیری و پیام فیلم به عهدهٔ بیننده باشد، کارگردان این کار را برای بیننده آسان کرده است. شاید همین که شروع فیلم با تست دادن برای مدلینگ است، خودش بزرگترین انتقاد به ابزار شدن آدم‌ها و کسب درآمدشان از طریق اندام و چهره‌شان باشد؛ جایی که کسی شخصیت و پیشه‌ات را نمی‌سنجد و مهم‌ترین چیز برایشان مدل راه‌رفتن و قیافه‌ای است که حین آن به خودت می‌گیری. پس کارل حالا یک مدل است و با دوست‌دخترش که یک اینفلوئنسر است و برای پست گذاشتن و تبلیغ کردن در فضای مجازی کسب شهرت و درآمد می‌کند، در یک رستوران نشسته‌اند. موقع پرداخت صورت‌حساب که می‌رسد، کارل به دوست‌دخترش اعتراض می‌کند که چرا باید همیشه او به به‌عنوان یک پسر پایش را پیش بگذارد. برای او پول اهمیتی ندارد و فقط می‌خواهد تفاوت‌ها و جایگاه‌های جنسیتی شکل گرفته در دنیا را در رابطه‌شان کنار بگذارند و مثل دو انسان متمدن و برابر با هم معاشرت کنند، چیزی که فهمیدنش برای یایا سخت‌تر از آن است که انتظارش را داشته است.

در ادامه وارد اپیزود دوم می‌شویم و داستان تازه شروع می‌شود. کارل و یایا به سفری با کشتی می‌روند که اتفاقاً هزینه‌اش هم برایشان مجانی تمام شده چرا که آن‌ها در فضای مجازی آن را تبلیغ کرده‌اند. در این کشتی با هجوم سرمایه‌دارانی مواجه می‌شویم که در دنیای خود سیر می‌کنند و دوست دارند محیط کشتی را آن‌طور که می‌خواهند ببینند و با منطق خود پیش بروند. این سرمایه‌داران ترکیبی از نسل جدید و قدیم اند؛ کارخانه‌داران و تولیدکنندگان در مقابل اینفلوئنسر و مدل‌های امروزی که کارکنان کشتی را رده‌پایین‌تر از خود می‌بینند و به‌خاطر پولی که پرداخت کرده‌اند از آن‌ها غیرممکن‌ترین چیزها را می‌خواهند و نمی‌توانند نه بشنوند. این کشتی واضحاً نماد دنیای ماست و سرمایه‌داران کسانی هستند که آن را در دست گرفته‌اند و زندگی را برای دیگران ناممکن کرده‌اند و ناخدای کشتی هم پی خوشی خودش است و اختیار کشتی از دستش خارج شده و حالا معلوم نیست این کشتی کجا قرار است به دست امواج ناشناخته و غیرمنتظره هدایت شود. مسافران از کارکنان کشتی می‌خواهند کارشان را رها کنند و برای چند لحظه هم که شده خوش باشند و احساس آن‌ها را تجربه کنند و دغدغه‌هایشان را کنار بگذارند، بدون اینکه درک کنند اختلاف طبقاتی جهانی را که همه‌شان در آن ساکن‌اند را تا چه حد دچار تغییر کرده است.

و اما از همین کشتی هدایت می شویم به جایی که اگر بیشتر از این بخواهیم در موردش بدانیم، لذت پایان فیلم را از دست خواهیم داد پس دانستنش تا همین‌جا کفایت می‌کند.

و هر آنچه که «مثلث غم» به چالش می‌کشد

مثلث غم و جنجال آن دقیقاً به‌خاطر همین نقد بشریت است؛ دقیقاً همان چیزی که داوران را به وجد آورد و حاضرین را دقایقی ایستاده به تشویق وا داشت. اول از همه به برابری جنسیتی‌ای اشاره می‌کند که در کمتر اثری شاهد آن بوده‌ایم. کارل از یایا می‌خواهد از نقش‌هایی که جامعهٔ امروزی برایشان تعیین کرده بیرون بیایند و در عوض متمدنانه و مساوی نسبت به هم پیش بروند. چیزی که کمتر به آن توجه می‌کنیم: نقش‌هایی که در طول تاریخ برای آدم‌ها تعیین شده است و بدون چون‌وچرا پذیرای آن هستند.

و در اپیزودهای دیگر قصد دارد یادآور شود که اختلاف طبقاتی فقط محدود به تاریخ نیست و ما در حال زیستن همان تاریخ هستیم که قابل حدس است به این زودی‌ها پایان نخواهد یافت و روزبه‌روز بیشتر نیز خواهد شد. بزرگترین سوال اینجاست که آیا پیشرفت و حرکت رو به جلوی جهان و دستاوردهای روزافزون انسان در هر زمینه‌ای، ماهیت وجودی وی را تغییر خواهد داد؟ سوالی که به خوبی در این فیلم جوابش را خواهیم گرفت. آنچه در انسان تغییر کرده بیشتر از خودش، اطراف اوست. ثروتی که او به قدرت و مقبولیت می‌دهد و باعث می‌شود خودش هم جایگاه خیالی و پوشالی‌اش را باور کند و ذاتش را از یاد ببرد. اگر مقام و ثروت را از انسان‌ها بگیریم و آن‌ها را کنار یکدیگر بگذاریم، به غیر از تفاوت‌های ظاهریشان کاملاُ با یکدیگر یکسان خواهند بود؛ باید سنجید که در هر موقعیت قدرت دست چه کسی خواهد افتاد. در جهان امروزی قدرت دست سرمایه‌دار است و می‌تواند با آن هر چیزی طلب کند و توقع نه شنیدن را از پایین‌دستی خود نخواهد داشت. اما بین انسان‌های اولیه قدرت دست چه کسانی بود؟ کسی که مهارت شکار و درست کردن آتش داشت و غار امنی برای گذراندن شب‌ها برای خودش فراهم کرده بود. آدم‌ها از گذشته تا کنون جذب قدرتمندتر از خود می‌شوند و با احترام به آن‌ها و تن دادن به خواسته‌هایشان هر چه‌قدر هم که شخصیت خود را زیر سوال ببرند، از برتریشان حساب می‌برند.

و ناخدای کشتی که «وودی هرلسن» نقشش را ایفا می‌کند، مست و مجنون سر کاپیتالیسم و سوسیالیسم در جدال با یکی از مسافران روس‌تبار است، غافل از آن که سرنوشت این کشتی و آدم‌های ساکن آن وابسته به او است و او در برابر آن‌ها مسئول است؛ درست مثل رهبران شیفتهٔ قدرت جهان که لب‌هایشان شعارهای پوچ و توخالی‌ای را جار می‌زند که قرار نیست هیچ‌وقت به آن‌ها عمل کنند و در عوض جهان را رها کرده‌اند به دست سرمایه‌داران.

دو فیلم و دو نخل طلا!

«روبن اوستلوند» پس از اتمام دبیرستان، در فصول سرد در پیست‌های اسکی کوه‌های آلپ مشغول به‌کار شد و فیلمسازی را با تهیهٔ فیلم‌های کوتاه از دوستانش در حال اسکی‌کردن آغاز کرد و از همین طریق توانست در یک استودیوی محلی مشغول به کار شود.  او باری دیگر از طریق همین ویدیو‌های کوتاه از پیست اسکی توانست وارد مدرسهٔ فیلم و فارغ‌التحصیل از آن شود. سپس به همراه اریک همفورد، تهیه‌کننده، شرکت فیلمسازی خودشان به نام «پلتفرم» را تأسیس کردند.

اوستلوند تابه‌حال آثار بلند و کوتاه متعددی کارگردانی کرده و در چندین مستند نیز همکاری داشته است. او همواره مورد تحسین بیننده‌ها و منتقدان قرار گرفته و توانست با ساخت دو فیلم متوالی برندهٔ دو جایزهٔ نخل طلا در سال‌های ۲۰۱۷ و ۲۰۲۲ شود. علاوه بر محبوبیت و موفقیت آثار بلندش، او در سال ۲۰۱۰ فیلم کوتاهی به نام «اتفاق در بانک» ساخت که برندهٔ جایزهٔ خرس طلایی بهرین فیلم کوتاه شد.

با این‌همه شاید بیشتر او را با فیلم «مربع» به یاد بیاوریم؛ فیلمی که روبن اوستلوند باری دیگر فیلنامه‌نویسی و کارگردانی‌اش را عهده‌دار بود و با ظرافت تمام باری دیگر اختلاف طبقاتی، سلسله‌مراتب جنسیتی، فساد در محافل هنری و… را به طور گسترده به چالش کشید و به زیباترین نحو مورد انتقاد قرار داد.

به امید آنکه روبن اوستلوند، باز هم با داستان‌های منحصربه‌فرد و کارگردانی بی‌نظیرش به انتقاد گوشه‌ای دیگر از جامعه بپردازد. «مثلث غم» هم از آثاری است که با آن‌همه دردسر و تعویق در تولیدش، ارزش دیدن را دارد و شما را به فکر فرو خواهد برد.

دسته بندی شده در:

برچسب ها: