غم بی‌وطنی، غم غربت، غم تعلق نداشتن و پذیرفته نشدن و غم سردرگم بودن، همه‌گی از مسائلی هستند که در آثار مرتبط با مهاجرت نقش بسیار پررنگی دارند. ثریا در اغما یکی از آثار برجسته‌ی ایرانی در این ژانر است. تمام مسائلی که پیش‌تر به آن‌ها اشاره شد به زیبایی در این کتاب بررسی شده‌اند.

اسماعیل فصیح، نویسنده‌ی کتاب ثریا در اغما

«اسماعیل فصیح» نویسنده و مترجم ایرانی متولد اسفند ۱۳۱۳ است. فصیح در فواصل دهه‌ی ۶۰ تا ۷۰ هجری شمسی جزو نویسندگان بسیار مشهور و پرآوازه‎ی ایران بوده است.

اسماعیل فصیح در محله‌ی درخونگاه تهران به دنیا آمد. پدرش زمانی که او ۲ سال داشت فوت کرد و فصیح در سنین کودکی یتیم شد. فصیح تا مقطع دیپلم در ایران تحصیل کرد و پس از آن به آمریکا رفت و در آنجا لیسانسش را در رشته‌ی شیمی گرفت. پس از اتمام درس به سانفرانسیسکو نقل مکان کرد. در سانفرانسیسکو با دختری نروژی به نام “آنابل کمبل” ازدواج کرد. همسرش هنگام زایمان در بیمارستان، همراه با نوزادی که در شکم داشت درگذشت.

فصیح بعد از این دوران به کشورهای مختلف دنیا سفر کرد و با نویسندگانی همچون «همینگوی» دیدار کرد. بعد از آن به ایران بازگشت و به مترجمی و نویسندگی پرداخت. اسماعیل فصیح در ۲۵ تیر ۱۳۸۸ در بیمارستان شرکت نفت تهران به دلیل مشکل عروق مغزی درگذشت.

از آثار معروف این نویسنده می‌توان به «زمستان ۶۲»، «درد سیاوش»، «داستان جاوید»، «باده‌ی کهن»، «بازگشت به درخونگاه»، «دل کور»، «لاله برافروخت»، «شراب خام» و یکی از مهم‌ترین آثار او یعنی «ثریا در اغما» اشاره کرد.

نگاهی به کتاب ثریا در اغما

«ثریا در اغما» به مسئله‌ی دوری از وطن و مهاجرت می‌پردازد. «جلال آریان»، شخصیت اصلی کتاب، کارمند شرکت ملی نفت ایران است که برادرزاده‌ای به نام ثریا دارد. «ثریا» که درسش در فرانسه تمام شده است قصد بازگشت به ایران را دارد اما طی حادثه‌ای به کما می‌رود. بعد از این اتفاق جلال از آبادان به فرانسه می‌رود تا به وضعیت برادرزاده‌اش رسیدگی کند. در آنجا با کسانی که بعد از انقلاب از ایران خارج شده‌اند آشنا می‌شود و بر اثر همنشینی با آن‌ها، با زندگی‌شان بعد از مهاجرت آشنا می‌شود. ثریا در اغما داستان سختی‌هایی است که جلال آریان در طی مدت سفرش به دور از وطن می‌کشد. و همچنین داستان سختی زندگی دیگر مهاجران.

اسماعیل فصیح خود بعد از بازگشت به ایران، با معرفی‌نامه‌ای که «صادق چوبک» برایش نوشته بود مدتی در شرکت ملی نفت ایران در مناطق نفت‌خیز جنوب به ‌عنوان کارمند بخش آموزش، مشغول به کار شد. در سال ۱۳۵۹ با شروع جنگ ایران و عراق و بسته شدن دانشکده‌ی نفت آبادان، در ۴۷ سالگی و با سمت استادیار زبان انگلیسی بازنشسته شد. فصیح در مجموع به مدت ۱۹ سال در این شرکت به خدمت مشغول بود.

عناصر موجود در این کتاب همه‌گی پیوند نزدیکی با زندگی خود اسماعیل فصیح دارند و به عبارتی، احساسات و اتفاقات زندگی خود او را در زمان دوری از وطن به تصویر می‌کشند. از همین رو این کتاب، در میان دیگر آثار این نویسنده از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است و برای عزیزانی که به کتاب‌هایی با این مضامین علاقه‌مندند و قصد دارند از ادبیات ایران و به خصوص اسماعیل فصیح بیشتر مطالعه داشته باشند، گزینه‌ی بسیار خوبی به شمار می‌آید.

قلم اسماعیل فصیح ساده، دوست داشتنی و سیال است و در بیان احساسات بسیار ماهر. به صورتی که خواننده به سادگی با روایات و شخصیت‌های کتاب ارتباط برقرار می‌کند و حتی به سادگی خود را به جای آن‌ها می‌گذارد.

کتاب ثریا در اغما از نشر «ذهن‌آویز» منتشر شده است.

در ادامه‌ی این مطلب قسمت‌هایی خواندنی از این رمان ایرانی زیبا را برای شما گردآوری کرده‌ایم.

جملاتی از کتاب ثریا در اغما

زندگی ساده است تو را از شکم مادر می‌آورند اینجا. به تو امید و عظمت دنیا را نشان می‌دهند. بعد توی دهانت می‌زنند، همه‌چیز را از دستت می‌گیرند، و می‌گذارند مغزت در کما متوقف شود. صفر. انصاف نیست.

من آمده‌ام اینجا و در میان یکی از بزرگترین تحول‌های سرنوشت خودم و ایل و تبارم هستم. آمده‌ام این گوشه، در این تاریکی، در این باران بد، لب این رودخانه‌ی مست، کنج این آشغالدونی و دارم عربی گریه می‌کنم. زبان فارسی به دردم نمی‌خورد. […] من در مرکز طوفان واقعیتم که البته هنوز زبانی برایش اختراع نشده و هیچ‌کس اهمیت نمی‌دهد! در صدر دوران چه کنم چه نکنم.

جلال، الان صورتت جلو چشمم است، که دراز و لاغر آنجا نشستی، پولیور سیاه که خواهرت بافته، روی پیراهن سفید، یقه‌ی باز. می‌دانم نگرانی، اما غمگین نیستی. تو هیچ‌وقت غمگین نیستی. فقط نگرانی. و وقتی خیلی نگرانی چشمانت انگار گود می‌افتد و آن‌وقت می‌فهمم که از همیشه بااحساس‌تر و صمیمی‌تری. خیلی خوب؛ عصبانی نشو. از خودم حرف می‌زنم. برای همین است که امشب این نامه را می‌نویسم. به تو احتیاج دارم. می‌دانم تو هم لابد به کسی احتیاج داری. همین امشب، آخر شب، اگر بهوش ماندم، می‌دهم آن را برایت با پست پیک سفارشی بفرستند. آن‌وقت باید تا فردا غروب به دست تو برسد. تو را می‌بینم که از بیمارستان برگشته‌ای، روی تخت دراز کشیده‌ای، سیگار لای انگشتانت است، و این هذیانها را می‌خوانی. چقدر خوشبخت است این نامه‌ی پدرسگ. دلم می‌خواست مرا هم دو سه دفعه آنجا می‌خواندی. اما یک کاغذ پاره را چطور می‌شود خواند؟ وانگهی من از زخم‌های دیگری می‌میرم. زخمی که خونریزی دارد نمی‌کشد.

دو روز بعد هم هوا خوب است. اگرچه شبها باران می‌آید، اما هنگام روز آسمان پاریس آبی است و ابرهای سفید در اعماق دور پراکنده‌اند، و شهر منظره‌ی خوبی دارد.

وضع ثریا بی‌تغییر می‌ماند و من شب قبل از پایان سال را تنها در هتل کتاب می‌خوانم… با اینکه تمام قرص‌هایم را مرتب می‌خورم، امشب از غروب حال سنگین و پرسرگیجه‌ای پیدا می‌کنم، که در یک ماه و خرده‌ای که اینجا بوده‌ام سابقه ندارد.

به خاطر شب آخر هفته، ترافیک خیلی سنگین است و به نظر می‌رسد مردم دنیا از هر طرف می‌ریزند توی پاریس. پاریس برای همه آخر خط است. هرکس خسته و مانده و رانده است و هرجا هست آخر می‌آید اینجا. هیچ‌کس از پاریس اگر عقل داشت هیچ جا نمی‌رود. فقط منم که ناشناس در غروب از پاریس محو می‌شوم. دلم می‌خواهد لیلا آزاده با ما بود.

هیچ‌چیز احمقانه‌تر از این نیست که آدم بخواهد توی تلفن به یک نفر بگوید “دوستت دارم” و طرف بگوید چی گفتی؟ صدا نمیاد!

هوا حالا یخبندان است و روشنایی روز به کندی بالا می‌آید. دشت و تپه‌ها برهنه‌اند و وقتی اولین پرتوهای گسترده‌ی خورشید می‌دمد، قشنگ است. تک درخت‌ها مثل اشباح مرده اینجا و آنجا ایستاده‌اند؛ گهگاه پرنده‌ای می‌پرد و بال‌هایش در میان باد سخت که از طرف آذربایجان روسیه می‌وزد، مثل قایق کوچکی در طوفان و باد سحری موج می‌خورد، مرا یاد ثریا می‌اندازد.

تازه هوا روشن شده که از ماکو می‌گذریم. عباس آقا باز نگه می‌دارد. گازوئیل می‌زنیم. ماکو انگار امروز از سرما چغر شده، تکیده‌تر شده و حتی خیابان اصلی با ساختمان‌ها و دکان‌ها و خانه‌های در کوه کنده شده، خالی‌تر و محقرتر به نظر می‌رسند. مردم از همان صبح سحر با پیت‌های خالی دنبال نفت به صف ایستاده‌اند یا نشسته‌اند؛ چرت می‌زنند، یا خوابشان برده، یا در صف‌های دیگر جلوی دکان‌های نانوایی و بقالی، منتظر نان و ارزق‌اند، یا در خوابند.

پلکهایم که سنگین می‌شود سعی می‌کنم به ثریا فکر کنم و به آن روز بعد از ظهر بارانی که با دوچرخه از سن‌رمی می‌خواست بیاید به اتاقش در سیته‌یونیورسیته. اما نمی‌توانم. کدخدا یک روز مردم ده را دور خودش جمع می‌کند و می‌گوید آی مردم یک خبر خوب براتون دارم و یک خبر بد. اول خبر بد این است که امسال زمستان ما جز تاپاله‌ی گاو و خر چیزی نداریم. اما خبر خوب این است که امسال تا بخواهید تاپاله داریم.

غروب است قدم‌زنان با هم می‌آییم و در کافه‌ای توی سن‌میشل که پاتوق روزانه‌ی بعضی از مهاجرین ایرانی است و صفوی می‌شناسد می‌نشینیم. من قهوه‌ی اسپرسو می‌خورم، و احمد صفوی چای با لیمو، و می‌گوید هرگز لب به مشروب نمی‌زند. می‌گوید با خداوندگار خودش عهد بسته است که کبد صحیح و سالم تحویل عزرائیل بدهد. می‌پرسم: “چطور شده؟ عزرائیل عمل تعویض کبد لازم داره؟

امروز دریا طوفانی است. اما ما از دریا مست‌تریم. مست زندگی.

فردا که جمعه باشد ما می‌رویم بوردو. آنقدر زندگی می‌کنیم تا بمیریم. در آبادانِ شما، بچه‌ها آن‌قدر می‌میرند تا زندگی کنند. وای- خیلی خوب، خفه شدم. حق ندارم از این حرفها بزنم. این حرفها را زنی حق دارد بزند که معصومه‌ی عفیفه‌ی مججوبه باشد. من چی هستم؟ من آنقدر بد بوده‌ام که گاهی می‌گویم یکی مرا بگیرد تا می‌خورد بزند. و این لابد همان کاری است که نصرت زمانی با من کرد. حقم بود.

هنوز آن بوهای بچگی در شامه‌ی جانم هست.

اینها همه‌اش حرف مفت است. ما کرمهایی هستیم که فقط در شرایط آب و لجن خاص می‌توانیم بلولیم. اگر نه می‌خشکیم. در طیف وسیعتر هم بدبختی و مصیبت دوره‌ای در سرنوشت ما تنیده شده و پیش درآمد علت و معلولی هم ندارد.

دسته بندی شده در: