جان ارنست اشتاین بک(۱۹۶۸-۱۹۰۲) نویسنده، فیلمنامه‌نویس و از تاثیرگذارترین چهره‌های ادبی آمریکایی است. طبیعت‌گرایی که آثارش در بین شاهکارهای ادبی کلاسیک جهان قرار می‌گیرد. او به مانند بسیاری از نویسندگان، نوشتن را با روزنامه‌نگاری آغاز کرده و پس از خلق سه رمان و عدم معروفیت، اولین مجموعه داستانش به نام «دشت‌های سبز آسمان» را که شامل داستان‌هایی کوتاه بود در سال ۱۹۳۲ میلادی منتشر می‌کند. اشتاین‌بک از همان ابتدا به مسائل کارگران و شرایط سخت زندگی‌شان می‌پردازد. و به عنوان مخالف شدید اختلاف طبقاتی خود را به خوانندگانش معرفی می‌کند. نویسنده‌ای که بیشتر داستان‌هایش در مناطق جنوبی یا مرکزی کالیفرنیا به وقوع می‌پیوندد و دارای مضمون‌هایی مانند سرنوشت و بی‌عدالتی هستند.

اشتاین‌بک اولین موفقیت خود را با رمان «تورتیلا فلت» که در سال ۱۹۳۵ منتشر شد به دست آورد. دو سال می‌گذرد و او با خلق آثار اجتماعی‌اش معروفیت یافته و به عنوان نویسنده‌ای صاحب سبک شناخته می‌شود. ولی معروفیتی بیش از این در انتظار اوست.

رمان “موشها و آدمها” را در سال ۱۹۳۷ میلادی منتشر می‌کند. و در این اثر می‌کوشد تا آینه‌ی تمام‌نمای زندگی کارگران در دوره‌ی رکود بزرگ اقتصادی آمریکا باشد. در سال ۱۹۳۹میلادی، برجسته ترین رمان خود، «خوشه های خشم» را عرضه می‌کند که به پرفروش ترین کتاب آن سال تبدیل می‌شود. و مفاهیم دردناک کارگری و مصائبشان این بار با غلظتی بیشتر خوانندگان را غافلگیر می‌کند. اثری که به زعم بسیاری از منتقدین و صاحب‌نظران حوزه‌ی ادبیات، شاهکار او محسوب می‌شود. رمانی که برایش جایزه پولیتزر را نیز به همراه می‌آورد و هم‌اکنون جزو معروف ترین آثار کلاسیک ادبی قرن بیستم محسوب می‌شود.

موش‌ها و آدم‌ها

موش‌ها و آدم‌ها

ناشر : ماهی
قیمت : ۷۲,۰۰۰۸۰,۰۰۰ تومان

در سال های پایانی جنگ جهانی دوم ماجراجویی آغاز کرده و برای روزنامه‌ی نیویورک هرالد گزارش تهیه می‌کند. و بعد از پایان جنگ در کنار رمان‌هایش به خلق فیلم‌نامه‌هایی دست می‌زند و با کارگردانان بزرگ سینمای آمریکا نظیر آلفرد هیچکاک و الیا کازان همکاری می‌کند. جان اشتاین بک به پاس یک عمر فعالیت ادبی و خلق شاهکارهایی بی همتا سرانجام در سال ۱۹۶۲ میلادی موفق به دریافت جایزه نوبل ادبیات می‌شود. و کلکسیون جوایز خود را تکمیل می‌کند.

از دیگر نوشته های او می‌توان به «راسته‌ی کنسروسازی»، «اتوبوس سرگردان» و «مروارید» اشاره کرد.

موشها و آدمها؛ شاهکاری مسلم

رمانی کوتاه که کاراکترهایش را مثل اغلب آثار اشتاین بک مردمانی سخت کوش و مبارز تشکیل می‌دهد. رمانی که بی شباهت به نمایشنامه نیست و منطق روایی به گونه‌یست که خواننده به راحتی هرچه تمام‌تر قادر به تصویرپردازی و صحنه آرایی ذهنی است. به زندگی کارگران و طریقه‌ی معاششان در سالهای شکست مطلق صنعتی-اقتصادی ایالات متحده می‌پردازد. و از روابط بین انسانها پرده برداشته و با عمق دادن به برخی شخصیت‌های داستان، خواننده را به قضاوت درباره‌شان می‌نشاند.

داستان آغاز می‌شود. و دو مرد با شلوارهای کوتاه و نیم تنه‌های آبی، راهی را طی می‌کنند؛ کوره‌راهی که به کنار استخری می‌رود و عاقبت به دهی می‌رسد. یکی از آن دو کوچک و چابک و دیگری عظیم الجثه و آرام. ژرژ و لنی؛ دوستانی قدیمی که یکیشان عصبی و تندخوست و آن یکی که لنی باشد، صبور و کم حرف، به واقع کندذهنی هالو با حافظه‌ای ضعیف ولی مناسب برای کارهای سنگین. کارگرانی روزمزد که راهی آبادی هستند و به دنبال کاری وعده‌داده‌شده.

ژرژ، لنی را هدایت می‌کند و همیشه و همه جا حرف‌ها را او می‌زند. و لنی از او تقلید کرده و اطاعت می‌کند. پس از راه رفتن بسیار، شب فرا رسیده و در بین راه جایی را برای استراحت و شام انتخاب کرده‌اند. نویسنده روابط بین دو دوست را برای خواننده روشن می‌سازد. و به نوعی ژرژ را قیم لنی معرفی می‌کند، گاهی از بعضی عادات لنی به تنگ می‌آید و گاه پا به پای او رویاپردازی می‌کند. کسی که، موشی مرده را از جیب لنی بیرون می‌کشد و باعث زاری او می‌شود. لنی موشها را دوست دارد، آنها را نوازش کند ولی آنها در دستان او جان می‌دهند.

لنی بدجنس نیست. خوش قلب است و مهربان و عاشق نوازش کردن اشیای نرم. و همین علاقه‌ی کودکانه گاهی باعث دردسر برایش می‌شود. او عاشق موشهاست ولی دستانش زیادی بزرگ‌ و قوی‌اند :

انقدر کوچولو بودن، من نازشون می‌کردم اون وقت اونا انگشتامو گاز می‌گرفتن. من سرشونو وشگون می‌گرفتم اون وقت اونا می‌مردن از بس کوچولو بودن ژرژ.


از همان سطرهای ابتدایی موشها و آدمها، لنی و سادگی‌اش در دل مخاطب جا باز می‌کند. ترحم بر می‌انگیزد و گاهی اشک به چشم می‌آورد. ژرژ گاه و بی گاه بابت کارهای لنی از او ناراحت می‌شود. و با زبان تیزش لنی را سرزنش کرده و او را وبال خود می‌خواند و لنی را دل آزرده می‌کند :

اگر منو نمیخوای من می‌تونم برم رو تپه‌ها یه غار پیدا کنم. هر وقت بگی می‌تونم برم.

رویاپردازی بی رقیب

لنی و ژرژ با هم سفر می‌کنند. با هم کار می‌کنند و با هم عرق می‌ریزند. کسانی که از این روستا به آن روستا می‌روند. مسافت‌هایی طولانی را طی می‌کنند با تحقیر ارباب‌ها و کارفرماهایشان کنار می‌آیند و با دیگر افراد می‌سازند. کارگرانی با آرزوهای بزرگ و به امید روزهایی خوب، روزهایی که هر کارگری در آرزوی آن است، که خود ارباب خود باشد.

یه روزی ما اسکناسامون رو روی هم میذاریم اون وقت خونه دار می‌شیم. یه دو جریب زمین می‌خریم یه گاو چنتا خوک و …

ژرژ، آینده را اینگونه برای لنی ترسیم می‌کند و لنی در تصور این آینده غرق می‌شود. لنی مثل هر انسان دیگری آرزو دارد. امیدوار می‌شود و مآیوس می‌گردد ولی دست از رویاپردازی نمی‌کشد.
با کمی تاخیر به روستا رسیده‌‌‌اند و کاندی پیر، محل خواب و استراحتشان را نشان می‌دهد. آسایشگاهی کثیف با تخت خواب‌هایی پرشده از خشت، که دیگر کارگران هم در آن به استراحت می‌پردازند. اشتاین بک به مانند همیشه در موشها و آدمها هم به مسائل نژادی علی الخصوص مسئله سیاهان توجهی ویژه دارد. و اربابی فربه را به تصویر می‌کشد که هربار که از جایی عصبانی است مهتر سیاه پوستش را زیر مشت و لگد می‌گیرد ولی این تبعیض تنها به ارباب خلاصه نمی‌شود؛ کارگران هم او را به واسطه رنگ پوستش به آسایشگاهشان راه نمی‌دهند. و آن کارگر به تنهایی در بیغوله‌ای دور از دیگران به سرمی‌برد.

لنی و ژرژ از ماهیت کاری که قرار است انجام دهند آگاهی می‌یابند؛ آنها برای بوجاری در آن مزرعه هستند، بوجاری غلات. و ساعاتی بعد باید به کارشان مشغول شوند. لنی از همان ابتدا به آنجا حس خوبی ندارد. و هنوز زمانی از اقامتشان نگذشته است که نویسنده، کورلی، پسر ارباب را به قصه وارد می‌کند؛ پسری نچسب با زنی که از او گریزان است و محبت را در دیگران جست و جو می‌کند. ارباب‌زاده‌ای که سر به سر لنی می‌گذارد و ژرژ او را عاملی اذیت‌کننده برای خودشان می‌داند.

کاندی پیر‌، مستخدم قدیمی ارباب، ژرژ را با دیگر کارگران آشنا کرده و مخاطب سرکارگر را آدم خوبی ارزیابی می‌کند. تنها کسی که پا به کلبه سیاه پوست می‌گذارد و ژرژ نیز از همان ابتدا سفره‌ی دلش را پیش او پهن می‌کند و از شوخی‌هایی که با لنی می‌کرده می‌گوید؛ شوخی‌هایی که لنی متوجه آن نمی‌شده است و اینکه هر بلایی سر لنی ‌آورده است. صحبت‌هایی که نوعی اعتراف است و قلب خواننده را به درد می‌آورد. و با همراهی سرکارگر مواجه می‌شود:

آدم خوبیه. آدم واسه این که خوب باشه شعور نمی‌خواد گاهی به نظر می‌آد که آدم شعور نداشته باشه بهتره

صفحه ها ورق می‌خورند و اشتاین بک از شب طولانی کارگرها می‌نویسد. از شاد بودن و بازی کردن در عین نداری. از خوشگذرانی‌های کارگرانه؛ روزها در ده عرق ریختن و شب‌ها در شهر خرج کردن. از سرگرم شدن لنی با سگ و دلبستگی‌هایش به حیوانات. از زن پسر ارباب و دیگر چیزها.  هر مسئله‌ای را به اندازه باز می‌کند، وارد خرده داستان‌های دیگر شخصیت ها نمی‌شود و از خطی شدن داستان نمی‌هراسد.

از طرف دیگران به آنها پیشنهاد خوشگذرانی می‌شود ولی ژرژ و لنی آمده‌اند که پول در بیاورند. و آرزویشان را محقق کنند و لنی تصوراتش عملی شود ، جایی داشته باشند برای خودشان و خرگوش نگه دارد. همین قدر ساده ولی دست نیافتنی. چیزی نمی‌گذرد که پیرمرد نیز به جمع رویاپردازان آن اتوپیا اضافه می‌شود، مزرعه‌ای بزرگ با محیطی برای سگ‌ها، خرگوش‌ها و خوک‌ها، همچنین موش‌هایی که لنی هرچقدر بخواهد نوازششان کند ولی آنها تلف نشوند. رویایی که باید بین خودشان بماند ولی لنی ساده‌دل با مهتر سیاه پوست، آن را در میان می‌گذارد و او که حرفای شنیده‌نشده‌ی زیادی دارد با لنی درد و دل می‌کند و اشتاین بک یکی از زیباترین دیالوگ هایش را از زبان این کارگر ستمدیده ارائه می‌دهد:

آدم اگه کسی رو نداشته باشه دیوونه می‌شه فرق نمی‌کنه که کی باشه ، بهت بگم ،آدم تنها بیچاره و ناخوش می‌شه

داستان پیش می‌رود و نویسنده، لنی را  غرق در رویاهایش به تصویر می‌کشد، کار می‌کند و عرق می‌ریزد و رویا می‌بافد و مثل همیشه خرابکاری می‌کند. با پسر ارباب درگیر می‌شود و حیوانات را از فرط علاقه زیاد اذیت می‌کند که عصبانیت های پیاپی ژرژ را نیز به همراه دارد. محبوب خواننده است و در پی نقشه هایش ولی چه سرنوشتی در انتظارش است. رویاها محقق می‌شوند یا نقشه‌هایش بر آب است ؟

 

دسته بندی شده در: