فقط ۵۰ صفحه، ۴ شخصیت، یک اتاقِ بدون ذره‌ای جزئیات و یک دنیای پایان یافته ابزار لازم ساموئل بکت برای خلق یک اثر ماندگار ادبی است. نمایشنامه‌ی «آخربازی» در کنار آثاری مثل «در انتظار گودو»، «مالوی»، «وات»، «مورفی» و «مالون می‌میرد» از جمله آثار شناخته شده و برجسته‌ی ساموئل بکت است که در سال ۱۹۵۷ به زبان فرانسه خلق شد و پس از آن بار‌ها در سالن‌های بزرگ و مهم تئاتر در اروپا مانند تئاتر رویال کورت لندن به روی صحنه رفت.

در سال ۱۹۶۰ خود بکت این نمایشنامه را به انگلیسی ترجمه کرد و در پاریس به روی صحنه برد. انگاری که به کل تضاد بخشی از شخصیت او بوده و این را در تمام آثارش می‌توان جستجو کرد.

ساموئل بکت از بزرگ‌ترین نویسندگان در مکتب ابزوردیسم بوده و بسیاری از آثار او الهام‌بخش نویسندگان دیگر در این حوزه قرار گرفته است.
 او در ۱۳ آوریل سال ۱۹۰۶ در دوبلین ایرلند متولد شد. بکت در خانواده‌ای مرفه و مذهبی رشد یافته بود و خودش هم تا شروع دوران کارش به عنوان یک استاد در فضای آکادمیک باورهای مذهبی‌اش به قوت خود باقی بود. امّا همزمان با مهاجرت به پاریس و خروج از فضای آکادمیک در آثارش به تدریج نشانه‌های خروج از مذهب نمایان شد. بکت در سال ۱۹۵۳ با اجرای نمایشنامه‌ی در انتظار گودو علناً علیه خدا و مذهب اعلان جنگ کرد و  پایه‌گذاری مفاهیم و ایدئولوژی‌ مکتب ادبی ابزوردیسم را شروع کرد.

بکت در سال ۱۹۶۹ برنده‌ی نوبل ادبیات شد. در ادامه‌ی مسیر دست به خلق نمایشنامه‌، رمان و اشعار متعددی زد که بسیاری از آنها در تاریخ ادبیات جهان ماندگار شدند و سرانجام این نویسنده‌ی شهیر ۲۲ دسامبر سال ۱۹۸۹ در پاریس فرانسه درگذشت.

کتاب پیش روی ما یعنی آخر بازی در ایران توسط نشر قطره به سال ۱۳۹۰ با ترجمه‌ی عطاالله نوریان چاپ شده است. در مورد ترجمه‌ی این کتاب می‌توان گفت که حق مطلب به طور کامل به این اثر ماندگار ادا نشده و نادیده گرفته شدن جزئیات موجود در اصل نمایشنامه را می‌توان از ضعف‌های اصلی ترجمه دانست. اگرچه دور از انصاف است که ترجمه‌ی روان و سلیس نوریان را به طور کلی مورد نقد قرار دهیم.

برای ورود به بررسی و معرفی این کتاب شاید نیاز باشد که کمی درباره‌ی معنای ابزورد و تفاوت هایش با پوچ‌گرایی صحبت کنیم.

آخر بازی

آخر بازی

ناشر : قطره

گرایش پوچ، انگارش پوچ

ابزوردیسم یا پوچ انگاری تعریفی است که پس از ارائه‌ی مکاتب اگزیستانسیالیسم(گرایش وجودی) و نهیلیسم(پوچ گرایی) معنی و مفهوم یافت. پوچ انگاری درک حقیقت موجود در حیات انسان را ناممکن می‌داند، امّا آن را مانند پوچ گرایی به طور کلی نفی نمی‌کند. در واقع فرد پوچ انگار انسان را ناتوان در درک این حقیقت وجودی می‌داند ولی حقیقت را در عین حال رد نمی‌کند.

پس درنهایت می‌توان ابزوردیسم را «تعارض بین تمایل همیشگی بشر برای جستجوی ارزش درونی و معنا در زندگی که به ناتوانی انسان در یافتن آن ختم می‌شود.» تعریف کرد.

در آثار نویسندگان  بزرگی مانند آلبرکامو، اوژن یونسکو، آنتوان چخوف، ژان پل سارتر و کوبو آبه هم می‌توان رگ و ریشه‌ای از نگاه این مکتب پیدا کرد. امّا به قطع ملموس‌ترین و برجسته‌ترین نوشته‌های این حوزه را در قلم بکت می‌توان یافت. او در آثارش امید را واژه‌ای تهی در رسیدن به معنای حقیقی زندگی می‌داند و خواننده را با قلم مسحورکننده‌اش ناچار به پذیرش همین وضعیت ناآگاه نسبت به مبدأ و منشأ خود می‌کند.

همانطور که در ابتدای کتاب می‌گوید:

پایان در آغاز است؛ با این وجود ادامه می‌دهیم.

یک جمله‌ی کوتاه که به طور جدی امید را نفی می‌کند، اما با این حال انسان را ناچار به ادامه دادن می‌داند.
واقعیت، این امر در ذهن همه‌ی انسان‌ها برای لحظاتی هم که شده پدید می‌آید.

سوالاتی از قبیل از کجا آمده‌ایم؟ چگونه؟به کجا می‌رویم؟ شاید خیلی قبل‌تر مولانا هم این سوال برایش پیش آمده بود:

زکجا آمده‌ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ به کجا می‌روم آخر؟ ننمایی وطنم…

بازی کن و بباز؛ و بگذار خود بازی ببازد

 آخر بازی در یک اتاق شروع می‌شود و در همان اتاق هم به پایان می‌رسد. یک اتاق خالی با دو پنجره در سمت راست و چپ؛ یک فرد معلول  به نام هام با رو اندازی کهنه و دستمالی خونین به صورت در مرکز اتاق خواب است. دو سطل زباله با درپوش بسته در گوشه‌ای از این اتاق قرارگرفته است. تمام جزئیات صحنه همین است و بیرون از این اتاق هم گویا خبری نیست.

کلاو شخصیت دیگر داستان است که در ابتدا وارد صحنه می‌شود و نمایش آغاز می‌گردد. شروع نمایش درگیری کلاو با یک نردبان میان دو پنجره‌ی چپ و راست اتاق است. بکت رفت و آمد کلاو میان این دو پنجره را به شکلی استهزاء آمیز ترسیم کرده و در واقع هرگونه گرایشی را در ابتدای نمایشنامه به سخره می‌گیرد. پنجره‌ی سمت چپ به سمت دریا باز می‌شود و سمت راستی به سمت خشکی؛ اما در هیچ کدام از این قاب‌ها نشانی از حیات یافت نمی‌شود. این به خواننده در همین ابتدا می‌فهماند که خبری از زندگی و جریان حیات در این دنیا نیست؛ حیات پایان یافته و فقط در این اتاق سرد و بی‌روح ته‌مانده‌هایش را به جا گذاشته است.

هام مردی ناتوان که بر صندلی چرخ‌دارش میخ شده است و حتی برای تکان دادن آن هم متوسل به کلاو می‌شود. کلاو خدمتکار هام در این اتاق منحوس است. شاید هم فرزند او باشد. همواره در جای جای نمایشنامه این تردید در رابطه‌ی میان هام و کلاو وجود دارد.

امّا در هر صورت رابطه‌ی ارباب و بردگی در میان این دو حفظ شده است. سالیان سال است که در این اتاق حبس هستند و هام زمین گیر و ناتوان است ولی کلاو بی چون و چرا به دستورات هام عمل می‌کند. نکته‌ی تأمل برانگیز نمایش، تضاد اساسی میان این دو شخصیت است. هام مردی که شدیداً مستبد، زورگو و گند اخلاق است و  دائماً در حال اعتراض به کلاو می‌باشد؛ و کلاو همه‌کاره‌ی این به ظاهرخانه است و بی هیچ کم و کاستی از دستورات هام اطاعت می‌کند؛ مردی آرام و گوش به فرمان که دائماً در حال انجام امور خانه است و در عین حال به شکلی عجیب فقط می‌تواند بایستد و نشستن و خوابیدن برای او امکان پذیر نیست.

این تشویش و ناتوانی عجیب در شخصیت‌پردازی‌ها را می‌توان از امضا‌های بکت دانست. در گوشه‌ی اتاق در درون سطل‌ها نگ و نل هستند؛ مادر و پدر هام، که به شکل نامعلومی نیمه‌ای از بدنشان در درون این سطل‌های زباله زندگی می‌کنند. دو شخصیت جانبی نمایش که در حضور کوتاهشان در صحنه به مفاهیم اساسی در ذهن انسان به آرامی پایان می‌دهند و درپوشی بر این ارزش‌های بی معنی و پوچ می‌گذارند. مفاهیمی همچون دین، عشق، وفاداری، فداکاری، عاطفه و…

دو راهی بین رفتن بیهوده و ماندن بی‌فایده

در بخشی از نمایش هنگام دعا کردن به درگاه خدا گفتگویی میان نگ و پسرش هام شکل می‌گیرد:

ناگ: صبر کن! چیزی از قلم ننداختیم؟ آلو شکری من!
هام: حروم‌زاده!! اون وجود نداره!
ناگ: آلو شکری من!
هام: دیگه آلو شکری نیست!
ناگ: طبیعیه هر چی باشه من پدرتم. درسته اگر من نبودم کس دیگه‌ای این سِمَت رو داشت. امّا جای عذرخواهی نیست. مثل راحت‌الحلقوم تُرکی که دیگه نیست. همه اینو می‌دونیم من هیچی رو تو دنیا از اون بیشتر دوست نداشتم. یه روز، عوض یه لطفی اونو ازت میخوام و تو قول می‌دی برام تهیه کنی. آدم باید با زمان زندگی کنه. وقتی بچه بودی و تو تاریکی می‌ترسیدی کی رو صدا می‌زدی؟ مادرتو؟ نه؛ منو. ما می‌ذاشتیم که گریه کنی. اون وقت از صدارسمون دورت می‌کردیم تا راحت بخوابیم.

من شاد و راحت خواب بودم که تو بیدارم می‌کردی به حرفات گوش بدم. واجب که نبود، تو واقعاً محتاج نبودی که من به حرفات گوش بدم. امیدوارم یه روزی بیاد که تو واقعاً محتاج باشی من به حرفات گوش بدم. محتاج باشی صدام رو بشنوی، هر صدایی رو. آره، من امیدوارم تا اون موقع زنده باشم که بشنوم منو صدا می‌زنی مثه وقتی که یه بچه‌ی لاغر بودی، ترسیده بودی تو تاریکی و من تنها کمک تو بودم. بله من تنها امیدت بودم. (ضربه ای به زباله دان نل می‌زند-نل مرده است)، (ناگ درون زباله دانش می‌شود و درپوشش را می‌گذارد.)
هام: دیگه خوشی ما تموم شد.

این مکالمه و بن‌مایه‌ی تشویش گونه‌ی آن در جای جای نمایشنامه و در تقابل میان شخصیت‌ها در جریان است. کلاو از زورگویی و خواسته‌های گاه و بی‌گاه هام به ستوه آمده و می‌خواهد این اتاق زندان‌گونه را ترک کند. اما در بیرون از این اتاق هیچ چیز در جریان نیست.

خواننده در این تردید و ناامیدی کاملاً با کلاو همراه می‌شود؛ با او دوربین به دست می‌گیرد و ناامیدانه از پنجره‌ها به بیرون نگاه می‌کند. اما هر بار این کار را با اکراه انجام می‌دهد. انگار فروریختن چندین و چندباره‌ی امیدش به حیات بیرون از این اتاق، سستی و بی‌میلی نسبت به زندگی برایش رقم زده است. اما در عین حال زندگی در این جهان کوچک در میان این چهاردیواری هم برایش ناممکن شده است. در ابتدا بدون هیچ اعتراضی امور هام را رتق و فتق می‌کند، اما به مرور سر ناسازگاری پیش می‌گیرد. حالا چه تصمیمی می‌تواند داشته باشد؟ انتخابی که در دنیای امروز به یک روتین تبدیل شده و هر کسی ناچار به این انتخاب شده است. انتخاب میان بد و بدتر!

گریه کن گریه برای هیچ، فقط برای اینکه نخندی

سراسر نمایشنامه‌ی بکت مملو از یک مفهوم است. او به خواننده می‌گوید دنیا همین است. به دنبال علت نگرد و سعیت بر این باشد  لحظاتی که به دنبال حقیقت می‌گردی را کنار بگذاری، چون نخواهی رسید. در خلال نمایشنامه هنر بدیع و درخشان این نابغه‌ی ایرلندی را به کرّات لمس می‌کنید. خاطره‌ای عاشقانه‌ که نگ برای همسرش نل بازگو می‌کند و انگارکه همین تبدیل به یادبودی برای ترحیم همسرش می‌شود.
داستانی پر رمز و راز و چند تکّه که در خلال گفتگو‌ها توسط هام تعریف می‌شود. داستانی بیانگر ستمگری‌های هام که انگاری در پایان دنیا تمام عقوبتش پا بر روی گلوی او گذاشته و زمین گیرش کرده و حتی علاجی هم برای این درد مداوم ندارد.

هام: وقت مسکّنم نشده؟
کلاو: چرا؟
هام: آه! بالاخره شد! بدش من! زود!
کلاو: دیگه مسکّنی نمونده. دیگه هیچ وقت مسکّنی گیرتون نمی‌آد.

و کلاو؛ شاید او محور این نمایشنامه است. شخصیتی که انگار تمام مؤلفه‌های دنیای مطلوب در نوشته‌های بکت را یکجا دارد. گذشته و ریشه‌ای نامعلوم که خواننده را مداوم در میان حدس‌هایش بازی می‌دهد. تردید و شکّی که در جسم و ذهن او ریشه دوانده‌ است. در ابتدای نمایش اعمالش متضاد است و در انتهای نمایش افکارش. حتی در قسمتی از نمایش کلاو تفاوت میان خشکی و دریا در پنجره‌ی راست و چپ را دیگر تشخیص نمی‌دهد.
کلاو به راستی در دنیای نمایش به نمادی از انسان مشوش و پرابهام تبدیل می‌شود و خواننده این ابهام را بسیار ملموس و واقعی می‌بیند. این واقع بینی در دل داستانی تخیلی و گاهاً نزدیک به سوررئال از هنر شخصیت پردازی نویسنده نشأت می‌گیرد.
بکت این شخصیت پردازی را با جملاتی بدیع و حیرت‌انگیز نمایش می‌دهد و خواننده را شیفته‌ی قلمش می‌کند:

کلاو: من نظمو دوست دارم. فکر و خیال منه. دنیایی که همه چیز آروم و بی‌حرکت باشه و هر چیز زیر آخرین گرد و خاک، سر آخرین جاش باشه.


به خاطر شب گریستی؛ شب فرا رسید؛ اکنون در تاریکی اشک فرو ریز

آثار بکت همواره در جست و جوی شخصیت و هویت بشر است. به وضوح تنهایی و بی پناهی بشر در آن‌ها دیده می‌شود:

روشنایی برای لحظه‌ای می‌درخشد و سپس بار دیگر شب است.

بشر موجودی بی‌هویت در دنیایی پر از دام‌های گشوده است و همین موجب هراسش می‌شود. آسمان تهی است و روی زمین آدم‌هایی می‌لولند که آدم نیستند. زندگی روی زمین چون بیابانی است که در آن لاشه‌ی کاروانِ روزهای گذشته و آینده تلنبار می‌شود. تنها یقین مرگ است. امّا مرگ نیز «آخرین بازی» پوچی است.

احتمالاً امید انسان را به این جنون می‌کشاند. شاید که بهتر باشد از اول امیدی وجود نداشته باشد. امید می‌تواند کشنده‌ترین سلاح بر روی این کره‌ی خاکی باشد. در این دنیا باید دل بست یا دل برید؟ انگیزه‌ی هر بار بیدار شدن از خواب در تاریکی را اگر طلوع صبحگاه  نمی‌پراکند، پس به چه چیز می‌توان دل خوش کرد؟ آیا این دورِ باطل پایانی ندارد؟  

اما این دقیقاً آخر بازی است که با پایانش شروع بازی دیگری را نوید می‌دهد. انگار با زمان بازی شده است. اولِ پرده، هام در مرکز اتاق خوابیده است. شمدی کهنه بر رویش افتاده؛ دستمالی خونی بر صورتش نشسته است. کلاو وارد اتاق می‌شود، شمد را از روی هام کنار می‌زند و بیدارش می‌کند. هام دستمال را از روی صورتش بر می‌دارد، تک‌گویه‌ای کوتاه به زبان می‌آورد و دست آخر(نام دیگر نمایش) شروع می‌شود. در پایان پرده کلاو شمدی بر روی هام می‌اندازد؛ اتاق را شاید برای همیشه ترک می‌کند؛ هام در همان مرکزیت اتاق تک گویه‌ای را با خود زمزمه می‌کند، دستمال خونی را بر صورت خود می‌گذارد و دست آخر تمام می‌شود؛ یا شاید هم شروع شده است؟

دسته بندی شده در: