شب یلدا جزو شب‌های خاطره‌ساز برای هر ایرانی است. شبی که تمام افراد خانواده، از کوچک تا بزرگ، دور هم جمع می‌شویم و لحظات به‌یاد ماندنی برای یکدیگر رقم می‌زنیم. حتی کلمه یلدا هم برای ما رنگ و بوی دیگری دارد. حس و حالی که صرفا با شنیدنش، عطر حافظ در فضا طنین‌انداز می‌شود.

برای شب یلدای سالی که گذشت، تیم محتوایی کتابچی مسابقه‌ای را ترتیب داد تا مخاطبانش فرصت خاطره‌گویی و اشتراک گذاشتن آن با دیگران را داشته باشند. از بین متون ارسالی به سه متن برگزیده از همراهان همیشگی کتابچی رسیدیم که در ادامه به ترتیب آن‌ها را مرور خواهیم کرد.
البته به تمام شرکت‌کنندگان این مسابقه، اعتبار نقدی برای خرید کتاب اهدا شد.

متن آقای میلاد ادیبی-نفر اول مسابقه‌‌ی یلدا

می‌دانید…! می‌پذیرم که همه ما نمی‌توانیم دستاوردهای بزرگی در زندگی‌مان داشته باشیم، بخاطر همین شاید همیشه محکوم به این باشیم که معنای قشنگ زندگی را در لحظات کوچکی که داشتیم، جستجو کنیم. شاید همین یک دقیقه بیشترها و البته فقط شاید. آخر چرا فقط یک دقیقه؟ دقیقاً مثل پسر خاله‌ام که مثل چُنین روزی، همین دیشب، دوسال پیش، پایش را به زمین می‌کوبید. «یه ذره دیگه، یه ذره دیگه بمونیم، ما هنوز بازی نکردیم. هنوز بازی‌مان تمام نشده.»

کاش می‌شد جلویش را گرفت. گذر زمان را می‌گویم. کاش می‌شد کمی کِشَش داد. همین یک دقیقه را . تا هم اویی به بازی‌اش برسد و هم مایی رفع دلتنگی‌هامان شود تا مثل چُنین روزی، همین دیشب امسال، کِز کرده کنار بخاری غصه‌اش را نخوریم.

دو سالِ پیش، یلدا، پدربزرگم حالش خوب نبود. سرطان امانش را بریده بود. اما خانه بود. اما بود. ما هم بودیم. همه بودند. نمی‌دانم چه حسی داشت اما می‌دانم راحت نبود. شاید ناراحت بود. قلبش خوب نمی‌زد اما چشمانش چرا. برق می‌زدند. و اما قلب ما برایش خوب می‌زد. می‌دانید…! قلب که زمان نیست که دائماً بتپد. ساعت است که ناگاه باتری‌اش تمام می‌شود و دیگر نمی‌تپد. با این حال آدم‌های تویش چرا . فکر می‌کنم دائمی باشند.

قلب نمی‌دانم چه جایی است. فقط می‌دانم جای آدم‌های خوب است، مثل پدربزرگم. وقتی برایش حافظ خواندم، وقتی فالش را گرفتم، معنی فالش این نبود که امسال و سال بعد و سال‌های بعد نتوانم دیگر برایش فال بگیرم. قرار نبود که دیگر نتوانم برایش حافظ بخوانم.

ساقیا برخیز و در ده جام را             خاک بر سر کن غم ایام را

همچون حافظ که می‌بخشد سمرقند و بخارا را ، اگر یک لحظه یارش بدست آرد دلِ، عاشق او را،
من طلا سازم سر و دستو، پای یلدا را ، اگر یک لحظه‌ی دیگر ببینم چشم‌ها و روی بابا را.

آخر مگر می‌شود که من باشم و حافظ باشد و یلدا باشد و او نباشد. آخر او شب یلدای ماست. دقیقاً مثل همان یلداهایی که دلمان نمی‌خواهد تمام شود. حال می‌فهمم معنای التماس پسر خاله‌ام را. یه ذره دیگه. یه ذره دیگه. ما که هنوز سیر نشده بودیم از دیدن بابا. و دقیقاً چُنین روزی، همین دیشب امسال، دیگر نگذاشتم که حافظ گولم بزند. نخواستم که اینبار بگیرد فالم را، و بخواهد که بگیرد حالم را. خواستم که بگوید حال الآنم را . آن قدر فال گرفتم و گفتم :«این قبول نیست یکی دیگه» تا برسم به اصل فال امسالم:
درد ما را نیست درمان الغیاث       هجر ما را نیست پایان الغیاث

امسال، یلدا، کز کرده کنار بخاری کتاب می‌خوانم تا فراموشم شود که امسال چه چیزهایی را از سر گذراندیم. عقاید یک دلقک. داستان دلقکی را می‌خوانم تا شاید باورم شود هنوز هم هستند آدم‌هایی که حالشان از ما هم بدتر است. خدا همه‌ی بیماران را شفا دهد.تنتان به ناز طبیبان نیازمند مباد. کاری جز این نمی‌توانم بکنم. یا به قول کتاب که می‌گوید:

به هیچ، من به هیچ فکر می‌کنم. “گفتم: اما به هیچ چیز که نمی‌شود فکر کرد”. و او گفت: چرا، می‌شود، من در این لحظات احساس می‌کنم درونم به طور کامل خالی شده است، مثل یک فرد مست و دلم می‌خواهد کفش‌ها و لباس‌هایم را هم درآورم و به گوشه‌ای پرتاب کنم، بدون هیچ باری.

لحظاتی وجود دارند که تکرارشان ممکن نیست. و البته بهتر است سعی در تکرار آن‌ها نداشته باشیم. شاید اینگونه درد از دست دادنشان کم تر شود. بیایید با هم بچسبیم به همین داشته هامان. مادرمان ، پدرمان ، خواهرمان … نمی‌دانم کدامشان را هنوز دارید. هنوز آدم‌های زیادی برایمان باقی مانده‌اند. هنوز آدم‌های خوبی در این دنیا هستند و ما هم که هنوز قلبمان دارد خوب می‌تپد. بیایید دعا کنیم خرم باشد آن روزی که از این منزل ویران برویم و بیایید خدارا شکر کنیم که یلدا تنها همین یک دقیقه بیشتر است و بیشتر از بیشتر نیست.

متن خانم سارا حسنی-نفر دوم مسابقه‌ی یلدا

زمستون توی این شهر از اوایل آبان شروع می‌شد. گاهی از فرط سرما دونه‌های برف روی هوا معلق می‌موندن، با این حال می‌تونستم ساعت‌ها به نور زرد چراغی که از بین شاخه‌های درخت، جلوی خوابگاه رو روشن می‌کرد خیره بشم و آرامش بگیرم و حتی سردم نشه. برف‌های رو تنه درخت مثل الماس می‌درخشیدن. سرمو بالا گرفتم و دونه‌های برف رو صورتم نشستن. آسمون سیاه پر بود از دونه‌های برف سفیدی که با رقص به صورتم نزدیک می‌شدن.

یاد مهسا افتادم. حتما از این‌که شب تولدش برف میاد خیلی خوشحاله. کتاب آذر، ماه آخر پاییز که برای تولدش هدیه گرفته بودم رو توی پالتوم پنهون کرده بودم. زمین لحاف سفیدی روی خودش کشیده بود جایی برای نشستن نبود، توی خیابون پرنده هم پر نمی‌زد، یه گاری لبوفروشی که انگار ساعت‌ها توی راه بود تا از سر خیابون به من برسه بی‌هوا کنارم ایستاد. نگاهش کردم. پیرمردی با ریش‌های بلند و کلاه بافتنی و یه کاپشن بلند طوسی بود. توی گاریش باقالی و لبو داشت و دور تا دورش رو با ادویه و سرکه تزئیین کرده بود.

_عمو جون باقالی نمی‌خوای؟

دستاش یخ زده بود. ته دلم خالی شد. برای یه لحظه همه‌ی عشقم به زمستون تبدیل به نفرت شد.  

_شب یلدائه عمو. بگیر ببر توش گلپر و سرکه محلی زدم.

+اره می‌برم برام دوتا ظرف بزرگ بریزید.

_خیر ببینی. خدا خانوادتو برات حفظ کنه.

تشکر کردم و ظرف باقالی رو توی یکی از دستام گرفتم و روی برف جلوی خوابگاه نشستم. داشتم به تمام آدمایی فکر می‌کردم که از برف متنفرن. تا قبل از این تصور اینکه کسی برف رو دوست نداشته باشه هم متعجبم می‌کرد. به همه‌ی آدمایی فکر کردم که لحافی جز این برف سرد ندارن. توی ذهنم براشون یه سرپناه گرم کشیدم، توی سفره‌ی امشبشون انار و هندونه کشیدم. این باقالی‌ها رو باهاشون تقسیم کردم،  قوس لباشونو به سمت بالا کشیدم، براشون فال حافظ گرفتم، خیر بود…

متن خانم بهاره حسینی-نفر سوم مسابقه‌ی یلدا

با نفیسه خداحافظی می‌کنم، کیفمو برمی‌دارم، گوشیم زنگ می‌خوره، مامان جان پشت خطه میگه سرراه یکم خیار بخر یادت نره‌ها انگار قرمه سبزی بار گذاشته با قلم، میگه قرمه سبزی بدون سالاد شیرازی؟ اصلا..

 از دفتر بیرون می‌زنم، طبق عادت مسیر دفتر تا خونه رو پیاده‌روی می‌کنم. از جلوی شیرینی فروشی رد می‌شوم، تمام کیک‌های توی ویترین هندوانه است و انار، چقدر دلم انار می‌خواهد، دون شده توی یه بشقاب سفید بزرگ یکمم گلپر روش. می‌رسم سر چهارراه، چراغ‌های کتابفروشی روشنه، ناخودآگاه میرم سمتش جلوی کتاب‌فروشی وایمیستم پرت می‌شم توی کافه مهتاب همین پارسال بود یلدای نودُهشت.

روبروی هم نشسته بودیم کنار پنجره، پشت همون میز چوبیه که همیشه جیرجیر صدا می‌کرد تو همیشه غُر می‌زدی که یه جای دیگه بشینیم اما من عاشق اون میز بودم عاشق اون پنجره که تو رو نشون می‌داد، دلم می‌خواست از تو بیشتر داشته باشم.

پیراهن آبی کمرنگشو پوشیده بود با همون پالتوی بلند مشکی. فروغ خریده بود می‌دونست عاشق فروغم.

من: به فروغ حسودیم میشه، دلم میخواست شاعر بودم اونوقت تک تک این شعرهارو من گفته بودم… برا تو.

می‌خنده لپ چپش چال میفته، آخ من فدای خنده‌هات بشم. چشمامو می‌بندم شروع می‌کنم به خوندن:

«دل را چنان به مهر تو بستم

که بعد از این

دیگر هوای دلبر دیگر  نمی‌کنم»

من: حالا حتما باید بری؟ مگه اونجا چی داره که این جا نیست؟

اون: چقدر قشنگ شعر می‌خونی دخترجان…

دخترجان! چرا همیشه به من میگه دخترجان؟ مثلا می‌خواهد بگه خیلی از من بزرگتره، اصلا کجا نوشته برای عاشق شدن باید سن آدمارو پرسید؟

جواب سوالمو نمیده دستشو می‌کنه تو جیب کنار پالتوش آروم بسته سیگارشو درمیاره.

من: میشه یکیم واسه من روشن کنی؟

اون: از کی تا حالا؟ تو که سیگاری نبودی؟

من: از امشب…

اون: سیگار برای سلامتی ضرر داره دخترجان

من: آخه تو که سیگار میکشی خیلی قشنگ میشی، دلم می‌خواد شبیه تو باشم اینجوری هروقت دلم برات تنگ بشه یه سیگار روشن می‌کنم…

بغض می‌کنم دلم می‌خواهد بگم نرو، بگم بری می‌میرم، اما حرفی نمی‌زنم آخه من همیشه منطقیم شایدم مغرور، زل می‌زنم تو چشماش سیگار خاموشو توی دستم می‌گیرم سعی می‌کنم شبیه اون سیگار بکشم.

به خودم میام، من اینجا چیکار می‌کنم؟ خونه ما که سمت کتابفروشی نیست باید از اون طرف چهارراه می‌رفتم.

 یکی داره از اینجا رد میشه چقدر شبیه تو، پیراهن آبی پوشیده با پالتوی بلند مشکی، سیگارمو می‌ذارم کنار لبم.

من: ببخشید آقا فندک دارین؟

دسته بندی شده در: