برای نوشتن هر خلاصه‌ای نیاز داریم تا با کتاب موردنظر زندگی کنیم اما زمانی که خود کتاب درمورد یک زیست انسانی باشد، این نیاز پررنگ‌تر هم می‌شود. کتاب عقاید یک دلقک به نویسندگی هاینریش بُل، رمانی به زبان آلمانی است که باعث اعطای جایزه‌ی نوبل ادبیات به نویسنده‌ی آن در سال ۱۹۷۲ میلادی شد.

این داستان علاوه بر جنبه‌ی زیستی شخصیت اول، وضعیت جامعه‌ی کشور آلمان که تحت تأثیر دوران هیتلر بوده را در سال‌های بعد از جنگ جهانی دوم بررسی می‌کند و از آن‌جایی که در ۲۵ فصل تقریبا متفاوت (البته با خط داستانی منسجم) روایت می‌شود، با انقطاع خرده‌داستان‌ها و آمد و شدهای زیاد روایت، نمی‌توانیم به ریزه‌کاری‌های داستانش بپردازیم اما در این مرور، مهم‌ترین نکات رمان را با هم بازبینی می‌کنیم و پیشاپیش هشدار لو رفتن داستان (Spoil alert) را برای دوستانی که کتاب را نخوانده‌اند، می‌دهیم…

کل ماجرای عقاید یک دلقک، در ظاهر طی چند ساعت می‌گذرد و اطناب رمان از فلاش‌بک‌های پی‌درپی و نامنظم در ذهن هانس و پرواز مرغ خیال او به سمت گذشته‌اش از کودکی تا بیست و هفت سالگی می‌گذرد؛ این ماجراها در بازگشت دلقک از بوخوم به زادگاهش یعنی بُن روایت می‌شوند و جامعه‌شناسی خوبی را تحت یک مورد انسانی در وضعیت فقر و تنهایی ارائه می‌دهند.

توضیح وضعیتِ «درماندگی از امید» بعد از ناامیدی هانس از آزمون و خطای تمام راه‌ها هویدا می‌شود و او با حس پوچی‌ای که می‌پذیرد، برای اجرا با گیتار (به عنوان تنها دارایی باقی‌مانده‌اش) به ایستگاه راه‌آهن می‌رود. کتاب درواقع تفسیری است بر اینکه وضعیت زندگی شخصی و اجتماعی یک نفر، چه‌گونه به وخامت کشیده می‌شود.

شریف لنکرانی و محمد اسماعیل‌زاده از جمله مترجمانی هستند که این کتاب را برای انتشارات جامی و چشمه به زبان فارسی برگردانده‌اند. گرچه که تعداد ترجمه‌های این رمان محبوب به فارسی از انگشتان دو دست هم تجاوز می‌کند!

شِنیرِ شنیع و بیماریِ ماری

داستان عقاید یک دلقک، همان‌طور که از اسمش پیداست درمورد زندگی، عواطف، ذهنیات و عقاید یک دلقک به نام «هانس شنیر» است. او که سابقا دلقکی مشهور (و طبیعتا با درآمد، جایگاه اجتماعی و ارزش‌گذاری بالا) بوده است، حالا در مبدأ داستان در نقطه‌ای قرار دارد که شرایط بن‌بستی را تصویر می‌کند.

در شروع داستان می‌فهمیم که وضعیت هانس، غیرقابل تحمل است. معشوقه‌ی هانس به نام «آنه ماری» او را ترک کرده و با رقیب عقیدتیِ منفورِ هانس به نام تسوپنفر –که یک سیاست‌مدارِ کاتولیک‌مآبِ سودجو است- قرار ازدواج گذاشته است تا زندگی شخصی هانس را به هم بریزد. از سوی دیگر، هانس چند روز پیش با اجرای بدی که در شهر بوخوم داشته است، نه تنها مجروح شده بلکه نمایش را هم به هم ریخته و پول مورد توافق را کسب نکرده که هیچ، با نقدهای منتقدین، تمام برنامه‌های آینده‌اش را هم از دست داده است.

در چنین وضعیت وخیمی از حالات روحی روانی و همچنین مالیِ هانس که تنها یک سکه‌ پول برایش باقی مانده است، وارد داستان می‌شویم و افسردگی دلقک به عنوان یک متناقض‌نما همراه با تشدید امراض قدیمی‌اش همچون مالیخولیا و سردرد، در ذهن‌مان چشمک می‌زنند.
هانس که به آخرین رگه‌های امید خود چنگ می‌زند، به صورتی افراطی الکلی شده است، درحالی‌که خودش می‌داند:

دلقکی که به مشروب روی بیاورد، زودتر از یک شیروانی ساز مست سقوط می‌کند.

اما از آن‌جا که شخصیت اول کتاب عقاید یک دلقک تنها دو درمان برای درد خود می‌شناسد و با وجود اینکه مشروب را یک تسکین موقتی می‌داند، به دلیل ناامیدی از بازگشت داروی همیشگی‌اش یعنی ماری، خود را در منجلابی نفرت‌برانگیز، «ز غوغای جهان فارغ» می‌داند و به جای جنگیدن بیشتر، تنها سعی می‌کند به جای پذیرفتن پوچی همجنسِ نیهیلیسم، در رویه‌ای ابزورد، با پوچی سَر کند؛ تمام روایات این کتاب به صورت «مَن‌راوی» و از زاویه‌ی اول شخص بیان می‌شود.

عقاید یک دلقک

عقاید یک دلقک

نویسنده : هاینریش بل
ناشر : چشمه
مترجم : محمد اسماعیل‌زاده‌قندهاری
قیمت : ۲۱۶,۰۰۰۲۴۰,۰۰۰ تومان

اَلو، اَلو، من هانس ام!

هانس که هیچ مفرّی برای خود متصور نیست، تلفن را برمی‌دارد، دفترچه را باز می‌کند و برای قرض کردن پول و البته توجه، به ترتیب به همه‌ی آشنایان خود زنگ می‌زند.
اولین قرعه به نام مادر می‌افتد، اویی که مانند تمام انسان‌های این رمان، بعد از جنگ، رویه‌ای متفاوت را در پیش گرفته است و گویی که گذشته‌ی خود در دفاع از نازی‌ها را به خاطر نمی‌آورد.

سپس هانس به کینکل تلفن می‌کند و با خشمی آکنده از بی‌قراری و ناتوانی به او می‌گوید ماری برای بودن با مردی دیگر او را ترک کرده و این موضوع مصداق فحشا است! هانس تهدید می‌کند اعضای گروه کاتولیکی را که ماری را از او جدا کرده‌اند، خواهد کشت و این مذهب‌مآبیِ موردی در تناقض با عقاید خود هانس که فردی آتئیست (خداناباور) است، جالب به نظر می‌رسد.

کشیش زومرویلد، از اعضای گروه کاتولیکی است که از نظر هانس در ماجرای ترک ماری مقصرند. او با هانس تماس می‌گیرد و سعی می‌کند برای فرونشاندن آتش خشم هانس، پیشنهاد ارتباط با زن دیگری را بدهد اما از آن‌جایی که دلقکِ داستان با عقاید عجیبش به مونوگامی (تک‌همسری) معتقد است، پیشنهاد زومرویلد را رد می‌کند و این مساله تنها عصبانیت او را بیشتر می‌کند. بین بدبختی‌های شخصی هانس، تسونرر به عنوان مدیر برنامه‌هایش تماس می‌گیرد و خبر تلخ دیگری را می‌دهد؛ هانس به خاطر فاجعه‌ی بوخوم، حداقل شش ماه بی‌کار خواهد بود و هیچ برنامه‌ای به او پیشنهاد نمی‌شود.

در همین اثنای بی‌پولی، پدر به هانس سر می‌زند و او را به تحصیل در آموزشگاه با سرمایه‌گذاری خود، ترغیب می‌کند اما بعد رد این پیشنهاد توسط هانس و رد درخواست کمک مالی بی‌قید و شرط توسط پدر، متوجه می‌شویم که تمام نزدیکان دلقک، صرفا با پیش‌فرض گام برداشتن او در جهت عقایدشان حاضرند به او کمک کنند و تنهایی او از آن‌چه فکر می‌کردیم عمیق‌تر است…

تنهای تنهای تنهایی

در پایداری هر عشقی، وسوسه‌های گوناگونی به مقابله برمی‌خیزند. پس بعد از رد پیشنهاد کشیش برای رابطه‌ی جدید و ترک هانس توسط پدر، این بار خود طعمه به سمت صیاد بازنشسته می‌آید! مونیکا زیلوز که زنی از اعضای گروه کاتولیکی است، با او تماس می‌گیرد و به طور غیرمستقیم و در لفافه، پیشنهاد رابطه می‌دهد اما باز هم هانس، عقاید خود را بر لذات مقدم می‌داند و او را پس می‌زند تا با کارشکنی‌های گروه کاتولیکی، تنهاتر شود.

از طرف دیگر، هانس با برادرش لئو تماس می‌گیرد و او قول می‌دهد که مقدار ناچیزی به هانس کمک مالی کند اما وقتی می‌فهمد که برادرش به خاطر ملاحظات سیاسی با تسوپنفر رابطه‌ی دوستانه‌ای برقرار کرده و به همین خاطر از دیدار با هانس اکراه دارد، دردش مضاعف شده و قید کمک او را هم می‌زند.

این مساله باعث می‌شود تا هانس، بیش از همیشه یاد گذشته بیفتد و خاطرات دوران کودکی و نوجوانی خود در بین خانواده را مرور کند. او در خانواده‌ای متمول که سهام‌دار تعداد زیادی کسب و کار در آلمان هستند به دنیا آمده اما از کودکی با رفتار بخیلانه‌ی پدر و مادر، بهره‌ی چندانی از این وضعیت خوب نبرده است؛ البته روی دیگر و مهمتر ماجرا از نظر هانس، بی‌تفاوتی عاطفی والدینی است که حتی پس از مرگ خواهرش، هنریته در جنگ جهانی هم واکنش خاصی به احساسات او نداده‌اند…

غول مرحله‌ی آخر

هاینریش بل بعد از رد شدن هانس از تمام فلاکت‌های بالا، روی داستان عشقی او تمرکز می‌کند. و نشان می‌دهد که بیشترین درد یک انسان می‌تواند گم‌گشتگی عاطفی باشد.
هانس درباره‌ی آشنایی با معشوقه‌ی خود، ماری تعریف می‌کند که چه‌طور بعد از ترک تحصیل، همچنان به او علاقه داشته است. و حتی در زمینه‌ی اعتقادی، مرید پدر ماری که فردی چپ‌گرا بوده شده است.

او و ماری در نوجوانی با یک‌دیگر هم‌بستر می‌شوند و تحصیلات را رها می‌کنند. اما هانس هیچ‌گاه حاضر نمی‌شود تا به صورت رسمی در کلیسا با ماری عقد کند. این درحالی است که ماری ریشه‌هایی کاتولیکی دارد و اختلافات بین هانس که یک زندگی فارغ از سنت را می‌خواهد با معشوقه‌اش از اینجا کلید زده می‌شود.

ماری علاوه بر عقیده از نظر عاطفی هم با هانس زاویه می‌گیرد و به گروه تسوپنفر می‌پیوندد؛ هانس که بعد از شش سال رابطه، تازه وخامت مساله را درک کرده حاضر می‌شود تعهدات مذهبی و قانونی را برای ازدواج با ماری فراهم کند اما دیگر دیر شده و صبح موعود می‌بیند که ماری با نوشتن نامه‌ای او را ترک کرده است.

هانس از آن زمان بارها برای ماری نامه می‌نویسد تا او را مجاب به بازگشت کند اما از آن‌جا که هیچ‌گاه جوابی دریافت نمی‌کند، از غار تنهایی خود به بعثت در خیابان روی می‌آورد و با یک بالش، یک گیتار و یک سیگار به راه‌آهن می‌رود تا ادامه‌ی زندگی خود را در جامعه‌ای سرد و بی‌روح، به انتظار دیداری دوباره با موعودش که الان در ماه‌عسل با تسوپنفر است، بنشیند.

دسته بندی شده در: