آنچه خوبان هم ندارند، تو یک‌جا داری!

«جنایت و مکافات» شاهکار پرآوازه و جاودانه‌ی «فئودور داستایوفسکی» از آن دسته کتاب‌هایی است که حداقل یک نسخه از آن در هر مجموعه‌ی ارزش‌مند ادبی در هرکجای دنیا یافت می‌شود. کتابی که آن‌قدر حداقل اسمش به گوشمان خورده که نیازی به معرفی ندارد. و باز، پس از گذشت بیش از یک قرن و نیم، هنوز کنجکاوی هر خواننده‌ای را برای موشکافی در لایه‌های پنهانی اثر برمی‌انگیزد.

شاید این تقدیر هنرمندان بزرگ باشد که چندین قدم جلوتر از زمانه‌ی خودشان گام بردارند. و برای رسیدن به این جایگاه مهم در سطح بین‌الملل، بهای سنگینی مثل تنهایی و رنجِ پیوسته را بپردازند. داستایوفسکی در ساخت و پرداخت شخصیت اول کتابش، مثل تمام هنرمندانی که سعی در توضیح خود به جهان و مردم اطرافشان دارند، بازتابی از وجهه‌های شخصیتی خودش را به تصویر می‌کشد.

اما برگ برنده‌ای که او را از نویسندگان بزرگ هم‌میهنش، که سرزمین ادبیات داستانی است، تمایز می‌دهد، زبانِ ترجمه‌ی قدرتمندی است. که عواطف و احساسات را به واژه‌ها تبدیل می‌کند. روند داستانِ «جنایت و مکافات» سرعت کندی دارد. و هر پاراگراف با شرح احوالاتی که از شخصیت‌ها برمی‌آید شروع می‌شود. و دیالوگ‌ها در انتهای هر بند، نقشی تثبیت کننده در انتقال این مفاهیم به خواننده دارند.

داستایوفسکی در طول زندگی غم‌انگیزش از بیماری صرع رنج می‌برده است. و با تجربه‌های تلخ و جبران‌ناپذیری که متحمل شده، جز در دوران کهولتش گمان نمی‌کنم دیگر وقتی برای تئوری‌پردازی و برخورد نقّادانه با آثار خودش و یا دیگران داشته است! با این وجود شاهدیم که معجزه‌ی قلم و افکار نویسنده مستقیماً از دریچه‌ی ذهنِ باز او ساطع می‌شود. و برایمان راهی به جز برخوردی مستقیم، در لحظه و شهودی با این حجم از شگفتی هنرمندانه نمی‌گذارد. این دریافت از جنس هرچیز که هست، راه‌های نقد و نگاه ماهیتی را هم برایمان باز می‌کند. و با زبان بی‌زبانی به ما درس زندگی می‌دهد.

جنایت و مکافات

جنایت و مکافات

ناشر : خوارزمی
مترجم : مهری آهی

او در دادگاه نظامی، بی‌ادله و قاضی محاکمه شده بود. و چه‌کسی می‌داند در آخرین ثانیه‌هایی که امید به زندگی، کاملاً جوابش کرده بود. و از پشت چشم‌بند منتظر صدای «آتش!» و هجوم گلوله‌ها به سینه‌اش بود، در چه اقیانوسی از کشف و شهود تقلا می‌کرد! اما سرنوشت در آخرین لحظه هم از بازی با او دست بر نداشت. و ثانیه‌ای پیش از وارد شدنش به جوخه‌ی تیرباران، حکمش به، تبعید به «سیبری» و تحمل زندان با اعمال شاقه، تبدیل شد. و البته این هنرمند و انسان بزرگ هم، مثل همیشه جواب زندگی را با خونِ در قلمش داد.

«جنایت و مکافات» مثل چلچراغی است که از هر طرف نگاهش می‌کنیم می‌درخشد. یک طرف نگاه روان‌کاوانه‌ی نویسنده، هر بند کتاب را به تمثیلی بدل می‌کند. که قوانینی شناخته و ناشناخته‌ از علم روانشناسی را به ما یاد می‌دهد. جای دیگر از یارِ همیشگی‌ِ خودش «انجیل» یاری می‌گیرد. و سرنوشت و مسئولیت انسان‌ها را در برابر مساله‌ی خداشناسی به دیدگاهی جدید می‌کشاند. و در مقام یک فیلسوف، هر چند صفحه از کتاب را مانند یک دست‌انداز در مسیر پر فراز و نشیبِ رشد آگاهی و شناخت معنوی قرار می‌دهد. نکته‌گویی را با دقت هرچه تمام‌تر انجام می‌دهد تا تبدیل به پُرگوییِ زننده نشود. و برعکس، مثل یک شعبده‌باز، داستان‌سرایی را با وجود جزییات فراوان، همواره در اولویت خود می‌گذارد.

شخصیت‌پردازی‌ها مثل معجونی دست‌ساز از فروید و شوپنهاور و گوته است! نه می‌توانیم انسان‌ها را مثل روبات‌هایی مطیع محرکه‌های غریزی‌شان بدانیم. نه چیستی و چگونگی اعمال و ذهنیت‌هایشان را از یاد می‌بریم. و در عین حال، نمی‌توانیم لطافت شاعرانه‌ای که در عواطف شخصیت‌ها موج می‌زند را نادیده بگیریم. حتی وقتی پای یک قتل در میان باشد. «جنایت و مکافات» در پی برپایی محکمه‌ای برای بشریت است. محکمه‌ای که با یکه‌تازیِ نویسنده، با صبر و حوصله، پله‌به‌پله در جریان کتاب شکل می‌گیرد. البته در کمال روشن‌فکری هم سِیر می‌کند. و کاری به رنگ جماعت ندارد. اگر جز این بود قلم‌به‌دست‌های نان به نرخ روز خور را یک‌تنه، با قلم‌اش قلع و قمع می‌کرد!

اما جوهره‌ی کارهای داستایوفسکی از جنس دیگری است. و این‌ها که سهل است، که او بیماری‌اش را هم موهبتی از سوی طبعیت می‌داند. و با شرح این‌که هنگام تشنج‌های عصبی، سمع و بصرش به چیزهایی باز می‌‌‌شود که انسان‌های دیگر قادر به درک آن نیستند، به گفته‌ی خودش در ادامه‌ی مسیر پیامبران گام برمی‌دارد. او در ۱۸۶۶ میلادی، در روسیه‌ی تزاری، با جسارت تمام، اخلاقیاتِ محتوم زمانه را به چالش می‌کشد. و همان‌گونه که خود در زندگی حقیقی‌اش دست به قضاوت نمی‌زد، با این کتاب ما را هم به همین چالش دعوت می‌کند؛ دادگاهی برای قضاوت نکردن!

اتاق بازجویی ذهن

چه‌چیز می‌تواند در نظر من شگفت‌انگیزتر، نامنتظرتر و غیرحقیقی‌تر از خودِ حقیقت باشد؟

«راسکلنیکف» نامی است که داستایوفسکی برای مرد جوانی انتخاب کرد که در داستانش دست به جنایت می‌زند. و مکافاتی که گریبانش را می‌گیرد، بسته به شواهد و مستنداتی که هر خواننده‌ برای دادگاهِ وجدانش می‌آورد، می‌تواند از منظر اخلاقی نتایج متفاوتی را درپی داشته باشد.

راسکلنیکف مظهر انسانی است که بین فشارهای اقتصادی، نیازهای عاطفی، محدودیت‌های اجتماعی و عطش برای رد کردن خط قرمزها، یک لحظه آرام و قرار ندارد. انسانی که لحظه‌ای رحم و انسانیت و مهربانی را انتخاب می‌کند. و لحظه‌ی دیگری خشم و جنون و شقاوت را. یک روز را در کنار مردم و خانواده‌اش، فارغ از هر فکر آزاردهنده‌ای سپری می‌کند. و روز دیگر در اشتیاقِ نائل آمدن به «ابرانسان» کنج عزلت می‌گزیند.

البته تا بخشی از داستان که هنوز دست به جنایت نزده است. اندیشه‌ی ابرانسان بودن راسکلنیکف را به جایی می‌رساند که خود را از هر قانون اجتماعی و اخلاقی برتر می‌بیند. و برای اثبات آن دست به قتل می‌زند. تجربه‌ای که برایش به قیمت همه‌چیز تمام می‌شود. و در عین حال وقتی خودش را گرفتار عذاب وجدانِ پس از جنایت می‌بیند، به اشتباه بزرگش پی می‌برد.

شیوه‌ی داستان‌سرایی داستایوسفکی به‌گونه‌ای است که آن‌قدر مبهوتِ تحولات و همراهی با انتخاب‌های شخصیت‌ها می‌شویم. آن‌قدر با درددل‌هایشان هم‌دردی می‌کنیم. و آن‌قدر خودمان را دخیل می‌بینیم. که ممکن است برای تمام کردن کتاب، خودخواسته چندبرابر زمان معمول وقت صرف کنیم. و در خط‌به‌خطش دقیق شویم.

نویسنده با خلق این سبک ادبی، هم به پیشینیان خود وفادار مانده و فاکتورهای اصلی آثار آن‌ها را رشد داده، و هم با ارائه‌ی موقعیت‌هایی بدیع، بعضاً تئوری‌‌‌آفرینی می‌کند. داستایوفسکی از دشواری‌های زندگی‌اش درس گرفته و روی کاغذ آورده و از این رو، در روسیه به‌طور گسترده او را به عنوان یک عارف می‌شناسند. و از این نظر همتای حافظ در فرهنگ ما است. 

اولین بخش‌های کتاب، با توضیح وسواس‌گونه‌ی رفتارها و عادات راسکلنیکف، انزوا و اضطرابی را القا می‌کند که به تدریج به رابطه‌ی درونی او با خودش هم سرایت می‌کند. و به انزجارِ بیش از پیش، از خودش می‌انجامد. اما همه‌نگریِ نویسنده غیرممکن است که تمام راه‌ها را از راسکلنیکف شروع و به او ختم کند. گاهی از زبانِ مرد شراب‌خواری فلسفه‌هایش را برون‌ریزی می‌کند که بی‌مقصد و بدون ذره‌ای هشیاری، در می‌خانه تنها به دنبال هم‌صحبت است. و راسکلنیکف را به حرف می‌گیرد. دغدغه‌های بنیادی بشر که به قول معروف از «ازل» در نهاد هر انسان خردمندی جا خوش کرده است، در رگ و پی و عصب‌های کتاب ریشه دوانده است.

اولین المان‌های ساختاری شخصیت راسکلنیکف را در اولین بخش کتاب مشاهده می‌کنیم. و وقتی از پیشِ صاحب‌خانه‌ی نفرت‌انگیزش برمی‌گردد، که پیرزنی دل‌چرکین و ناخن‌خشک است، خشم و نفرت، اولین جرقه‌های قتل او را در سر راسکلنیکف روشن می‌کند. و چه هنرمندانه که داستایوفسکی با اطلاقِ «جنایت» به عمل قتل، آن را سرتیتری قرار می‌دهد. که تمام گناهانِ اخلاقی، زیرمجموعه‌ی آن است. و با این نام‌گذاری رندانه، اهمیت حیات را در لایه‌ای پنهان از کتاب منتقل می‌کند.

با این پیش‌زمینه، راسکلنیکف برای خاموش کردن شعله‌های درونش به می‌خانه می‌رود. و مرد شراب‌خواری که در آن‌جا می‌بیند، برای اولین بار سایه‌ای از شخصیتی را رو می‌کند. که تابه‌حال از راسکلنیکفِ جوان ندیده‌ایم. هم‌دردی و شفقتی که در برابر شقاوت خودش قد علم می‌کند. و با دوگانه کردن شخصیت او، کارکتر را به‌جای سیاه، حالا خاکستری می‌بینیم. البته تشخیص این‌که کدام از وجوه شخصیتی او سایه‌ی دیگری است، با خواننده است.

این دوگانگی عنصر دیگری از سرشت ما را یادآوری می‌کند. که طبق نظریات فروید، بین «اید»، «ایگو» و «سوپرایگو» همیشه در تعامل است. داستایوفسکی قوه‌ی اختیار را از شخصیت‌هایش سلب نمی‌کند. و بارِ دیگر، دیدگاه خواننده را تعیین‌کننده می‌داند.

از حیث خلق و ارتباط گره‌های داستانی، در جای‌جای کتاب نکات ریز و درشتی را پیدا می‌کنیم که هرکدام بالاخره در جایی از قصه، نقش مهمی را در هدایت ما به سرنوشت شخصیت‌ها ایفا می‌کنند. هرکدام از برخوردهایی که راسکلنیکف با دیگران دارد. بر یکی از دو جنبه‌ی شخصیتش اثر مثبت یا منفی می‌‎گذارد.

به عنوان مثال، پس از کشتن پیرزن با تبر و فضاسازی و توصیفات فوق‌العاده‌ای که می‌توانیم راسکلنیکف را به خوبی در آن تصور کنیم، او در خیابان از کسی می‌شنود که آن پیرزن موجود کثیفی است. و نابودی او دنیا را به جای بهتری تبدیل خواهد کرد. راسکلنیکف، هرچند بعدها نمی‌تواند سنگینی بار گناهش را تحمل کند، با شنیدن این جمله‌ها، به جنایتی که مرتکب شده پیش وجدان خودش سرپوش ‌می‌گذارد. و این یکی از نمودهای تاثیراتی است که افراد، خواسته یا ناخواسته بر یک‌دیگر دارند.

رستگاری در سیبری

غرور عامل اصلی افتادن راسکلنیکف به ورطه‌ی هلاکت است. و وقتی با این عقیده روبه‌رو می‌شود که او از مردم دیگر برتر است. و حتی حق دست زدن به جنایتی مثل قتل را دارد، این فاصله‌ی او از اجتماع به واسطه‌ی اضطراب و تنهایی‌اش بیشتر هم می‌شود. او خود را قرنطینه‌ی اجتماعی می‌کند. و کمک هیچ‌کس را نمی‌پذیرد. داستایوفسکی رنجی را که از جنایت نشات می‌گیرد. و از درون خود او بر او هجوم می‌آورد، را بسیار وحشتناک‌تر از هرگونه مجازات و سرزنشی از سوی دیگران می‌داند. و تنها در انتهای کتاب است که راسکلنیکف با اعتراف و پذیرفتن تبعید، راه کمک دیگران را به سمت خودش باز می‌کند.

جنایت در ابتدای داستان اتفاق می‌افتد. و تا زمانی که به اعتراف و حکم دادگاه برسیم، قاتل زمان زیادی را آزادانه می‌گذارند. اما ظاهراً آزاد است و ذهنش نه در زندان، که در جهنمی از عذاب وجدان گُر گرفته است. ترس او از مجازاتی که در انتظارش است، بر رنج‌های دیگرش هم افزوده می‌شود. و دلیل طولانی بودن فاصله‌ی بین جنایت و تاوان آن، به تصویر کشیدن زمانی است که برای او به اندازه‌ی چندین سال گذشته است.

داستایوفسکی با عقیده به این‌که روان انسان بر این مبنا است، مکافات را مساله‌ای اجتناب‌ناپذیر می‌داند. و اختصاص بخش اعظم کتاب به پروسه‌ و چگونگی این جبرِ فکری، به همین منظور است. راسکلنیکف انسانی است که از همه‌چیز بریده و در انتها، تنها منجی او عشق به سونیا است. که در او تمایلی برای بروز عواطف حقیقی‌اش، و در نتیجه اعتراف به جنایت، به وجود می‌آورد. محاصره‌ای مثبت از سمت عشق که برایش لذت‌بخش است. و هم‌چنین آزادی از فلسفه‌ی ابرانسان و قرنطینه‌ی اجتماعی‌اش را در پی دارد.

یک عمر در غربت

«فئودور داستایوفسکی» در سال ۱۸۲۱میلادی در روسیه به دنیا آمد. و در ۵۹ سال زندگی‌ پر فراز و نشیبی که داشت، شاهکارهایی را به ادبیات داستانی جهان هدیه کرد. که چه در بین نویسندگان روس و چه در سطح جهانی، تا امروز از اهمیت فوق‌العاده‌ای برخوردار بوده‌اند.

او در خانواده‌ای متوسط به دنیا آمد و پدرش اهل علم و برادرش ادیب بزرگی بود. این کودکِ ضعیف‌بنیه و تلخ‌مزاج، از کودکی زندگی سختی داشت و و این علائم در بزرگی به شکلی دردناک‌تر و لاعلاج‌تر، با تشنج و بیماری صرع خودش را نشان می‌داد. و هرگز مداوا نشد. او حتی در بزرگسالی از تلاش برای مداوای بیماری‌اش سر باز می‌زد. و به طرز غیرمعمولی با آن خو گرفته بود و طبق یادداشت‌هایش اوج بروز این بیماری در دوران تبعید پدیدار شد. فئودور از نوجوانی آثار ادبی بزرگ را مطالعه می‌کرد و وقتی چند سال بعد، از دانشکده‌‌ی فنی مهندسی خارج و به کار در همین زمینه مشغول شد، متوجه شد که برای این کار ساخته نشده است. بنابراین پس از یک سال، شغل دولتی‌اش را رها کرد. و یک سال بعد هم اولین رمان کوتاهش را به چاپ رساند. این اثر با استقبال و حمایت بسیاری از طرف آشنایانش که کار چاپ آن را به عهده داشتند روبه‌رو شد. و حتی مقاله‌ای را از طرف آن‌ها در نقد و تمجید از آن به دنبال داشت. و راه موفقیت را برایش هموار کرد. اما در ۲۸ سالگی از سمت دولت روسیه، به جرم توطئه علیه دولت و شرکت در مجامع غیرقانونی، به‌ناحق بازداشت شد. و ماجرای عجیبِ تا پای دار رفتنِ او را پدید آورد. که در کتاب «ابله» از تجربه‌ی آن می‌گوید.

پس از آن داستایوفسکی مجموعاً ۱۰ سال را در اردوگاه کار اجباری و زندان سپری کرد. که پربارترین سال‌های زندگی او را به کابوسی همیشگی برایش بدل کرد. و تاثیرات شکننده‌ی آن هرگز از جسم و روانش خارج نشد. «قمارباز»، «ابله» و «برادران کارامازوف» از شاهکارهای دیگر این نابغه‌ی روس است. «جنایت و مکافات» در ایران در سال ۱۳۴۷ به قلم «دکتر مهری آهی» ترجمه شد و توسط نشر خوارزمی به چاپ رسید. از طرفی، اولین متن ادبی که در دنیا تحت مکتب «اگزیستانسیالیسم» نوشته شد، «یادداشت‌های زیرزمین» داستایوفسکی بود.

قمارباز

قمارباز

ناشر : نیلوفر
مترجم : صالح حسینی

اغلب از او به عنوان بزرگ‌ترین نویسنده‌ی فعال در حوزه‌ی ادبیات روان‌شناختی یاد می‌شود. پس از اتمام دوران تبعید و بازگشت به سن‌پترزبورگ، او کار نوشتن تمام‌وقت را به همراه برادرش در مجله‌ی «هنگام» از سر گرفت. و نوشته‌هایش در همین مجله تحت‌عنوان «یادداشت‌های خانه‌ی مردگان»، طبق روایات تاریخی شخص تزار را هم متاثر کرده بود. پس از این دوره، با از دست دادن همسر و برادرش، رنج دوباره به زندگی‌اش برگشت. و تا آخرین روز هم تنهایش نگذاشت. آثار داستایوفسکی بیش از هر نویسنده‌ی دیگری جامعیت و مقبولیت عام دارد. و تاثیر او بر ادبیات جهان، هرگز از تاریخ محو نخواهد شد.

دسته بندی شده در: