از قدیم گفته‌اند که ضرب‌المثل، حاصل تجارب میلیون‌ها نفر و هوش یک نفر است. ضرب‌المثل‌ها معمولا طبق آداب و رسوم، هنجارها، بایدها و نبایدهای اجتماعی در یک ملت شکل می‌گیرد و گاهی در مکالمات، به کار می‌آید. اگرچه گاهی بار کنایی ضرب‌المثل آنقدر بالا است که مکالمه را سمی می‌کند. قصه‌ی ما مثل شد، نام مجموعه‌ای از کتاب‌ها است که بر اساس هر ضرب‌المثل، قصه‌ای دارد. هر کتاب، شامل چند داستان مختلف می‌شود تا به شما، منبع و ریشه‌ی شکل‌گیری یک ضرب‌المثل را نشان دهد. اما گاهی با خواندن داستان‌ها به این نتیجه می‌رسیم که چه در حالت اصلی یا بازنویسی، با ایدئولوژی‌های مختلفی سروکار داریم که بی‌رحمانه، ذهن‌ها را دستکاری می‌کنند. در این مقاله، ما قرار است برخی از داستان‌های موجود در جلد نهم قصه‌ی ما مثل شد، به نویسندگی محمد میرکیانی بررسی کنیم. محمد میرکیانی، کسی است که داستان‌ها و حکایت‌ها را از منابع مختلف جمع‌آوری کرده و همه را در یک چارچوب ساختاری خاص نوشته است. قبل از آن که به بررسی و تحلیل برخی از داستان‌های این جلد از مجموعه بپردازیم، بیایید کمی با نویسنده‌ی اثر آشنا شویم.

محمد میرکیانی

محمد میرکیانی نویسنده‌ی ایرانی است که در سال ۱۳۳۷ به دنیا آمد. از جمله آثار او می‌توان به افسانه‌ی خوشبختی، پهلوان حیدر، روز تنهایی من، پنج سنگ پند و قند (چهار جلد)، روزی بود و روزگاری، روزی بود و روزی نبود (سه جلد)، شاید فردا نباشد، قصه‌ خانه ما، قصه شاه مال منه، قصه ما مثل شد، قصه ما همین بود، قصه‌های شب چله و… اشاره کرد.

ضرب‌المثل در ایدئولوژی

چندی پیش مقاله‌ای جالب راجع به «شکسپیر در ایدئولوژی» خواندم که می‌گفت، اگر آثار شکسپیر همه فن حریف هستند و به ذائقه‌ی هر گروهی خوش می‌آیند، به خاطر زبان مخصوص شکسپیری است و قرار است ایدئولوژی‌های باب میل فئودالیستی و بعدتر از آن، بورژوازی را مطرح کند. این مقاله، با محتوای بت شکنانه، آثار شکسپیر را موشکافی می‌کرد. حالا ما قرار است با دیدگاهی بت شکنانه به مجموعه داستان‌های «قصه‌ی ما مثل شد» نگاه کنیم. در حقیقت، کتاب از همان چند خط اول ایدئولوژی اصلی خود را شروع می‌کند:

در سرزمین ما ایران قصه‌های خواندنی و دلپذیر که از روزگاران گذشته به یادگار مانده بسیار است…

پس از همین ابتدا، ما می‌دانیم که با چه داستان‌هایی طرف هستیم. داستان‌هایی که ظاهرا قرار است «فرهنگ و اصالت مردم ایران» را به تصویر بکشد. پس مخاطب، کاری جز باور آن‌ها ندارد. رفته رفته وقتی داستان‌های موجود در این اثر را می‌خوانیم، بیشتر به این مطلب نزدیک می‌شویم که یک ایدئولوژی بزرگ پشت تمام این «مثل‌ها» وجود دارد. اینکه مخاطب را با تمام بایدها و نبایدهای گفته شده همراه کند و به جای باز کردن ذهن، قدرت تفکر را از او بگیرد. اما اگر مخاطب کمی به محتوای داستان‌ها فکر کند، به سرعت به این نکته می‌رسد که نویسنده می‌خواهد «درس اخلاقی» مورد نظر خودش را به او دیکته کند.

گرچه تمام این داستان‌ها بر اساس داستان‌های مختلف راجع به ضرب‌المثل‌ها نوشته شده و ساختار کلاسیک و کهن دارد، ولی وقتی این داستان را با داستان‌های کهن مثل ادیسه‌ی هومر یا آثار شکسپیر مقایسه می‌کنیم، باز هم متوجه می‌شویم که یک جای کار بد جوری می‌لنگد.

در حقیقت، محمد میرکیانی، یا در بازنویسی ماجرا کم کاری کرده، یا ماجرا از اصل مشکلات زیادی داشته است. اما تجربه ثابت کرده که حتی در بازنویسی یک اثر، ایدئولوژی‌هایی پنهان وجود دارد که نویسنده را به انتخاب بخش‌های مختلف داستان، سوق می‌دهد.

داستان دیروز و امروز

برای اثبات گفته‌های بالا، توجه شما را به داستان دیروز و امروز جلب می‌کنم. در داستان دیروز و امروز،‌ ما یک «غلام» بیچاره داریم که به خاطر وضعیت بد مالی اربابش، اعتراض می‌کند. اما وقتی فروخته می‌شود، دائم ارباب‌هایی فقیرتر، بی‌رحم‌تر و پست‌تر به تورش می‌خورند. او دائم با این اوضاع دست و پنجه نرم می‌کند تا اینکه به قضا و قدر اعتقاد پیدا کرده و می‌گوید: «نمی‌گویم که امروز بهتر از فرداست!». او بالاخره به مرحله‌ای می‌رسد که از آینده بترسد و دیگر راجع به هیچ‌چیزی اعتراض نمی‌کند. این داستان، به طرز بی‌رحمانه‌ای، نه تنها اعتراض طبقه‌ی مرئوس (در یک رژیم فئودالیستی) را زیر سوال می‌برد بلکه او را به خاطر چنین طرز تفکری سرزنش می‌کند. والاترین حالت این ایدئولوژی به نتیجه‌گیری کاملا شخصی نویسنده از داستان برمی‌گردد:

اگر کسی در زندگی در برابر دشواری‌ها و سختی‌ها بردبار و صبور نباشد و با ناشکری و شکایت روز به روز کاروبار او سخت‌تر شود، این ضرب‌المثل حکایت حال او می‌شود.

سوالی که پیش می‌آید این است که چرا باید همیشه کارگرها، فقیرها، مرئوس‌ها و غلام‌ها باشند که صبر و بردباری را یاد بگیرند؟ آیا این فقر و گرسنگی غلام، نتیجه‌ی جفا و پستی ارباب ثروتمند او نیست؟‌ آیا او واقعا باید در زندگی، به مرحله‌ای برسد که جز قضا و قدر به هیچ چیز اعتقاد نداشته باشد و از اعتراض کردن بترسد؟ فرض را بر این بگیریم که این داستان بر اساس یک داستان دیگر نوشته شده و جز بازنویسی هیچ اتفاق دیگری در آن رخ نداده است. با توجه به این نکته، نتیجه‌گیری آخر داستان را که توسط نویسنده صورت گرفته کجای دل خود جای دهیم؟

لبخند بیمار

در بخشی دیگر، با داستان لبخند بیمار روبه‌رو می‌شویم که به شکلی مشابه، برخی ایدئولوژی‌ها را در ذهن مخاطب جا می‌اندازد.

روزی روزگاری زکریای رازی در راهی می‌رفت. هرکس او را می‌دید و می‌شناخت سلام و درود می‌گفت. در این میان، مردی از دور به رازی نزدیک شد و نه سلامی کرد و نه احترامی گذاشت، فقط لبخندی زد و دور شد. رازی در فکر فرو رفت که این مرد که بود و چه کرد…

این داستان قرار است به شما ضرب‌المثل «کبوتر با کبوتر باز با باز»‌را آموزش دهد. زکریای رازی، در این استاد، مردی که به او «سلام نکرده» و «احترام نگذاشته» را بیماری دیوانه می‌پندارد و برای درک حال او، داروی دیوانگی می‌خورد. از نظر او، چیزی در صورتش باعث شده که آن دیوانه لبخند بزند (یا شاید آنقدر به او برخورده که سلام نشنیده است، ترجیح می‌دهد آن بیچاره را دیوانه خطاب کند). هیچ سندی از دیوانگی مرد رهگذر وجود ندارد و از نظر من، تنها کسی که دیوانه به نظر می‌رسد، خود زکریای رازی است. او به جنون خودشیفتگی مبتلا است و دائم منتظر است از دیگران، احترام و توجه ببیند. اگر یک مرد متین و موقر از کنارش رد شود و به جای تا کمر خم شدن، به یک لبخند ساده کفایت کند، دیوانه در نظر گرفته می‌شود. در آخر نیز، ضرب‌المثلی که کنار این داستان ایدئولوژیک بیان شده، خودش یک ایدئولوژی تمام عیار است که تفاوت‌ و تمایز فرهنگی را پایدار می‌کند. از کودکی تا بزرگسالی، این توهم را در مدرسه و خانواده در ذهن ما گسترش می‌دهند که در دوستی یا ازدواج، باید «کبوتر با کبوتر، باز با باز» جفت شود. پس اگر خدایی نکرده، دو فرد با دو طبقه‌ی اجتماعی متفاوت و پیشینه‌ی مالی مختلف با یکدیگر ازدواج کنند، آسمان خدا به زمین می‌آید و آن‌ها را سرزنش می‌کند.

این ضرب‌المثل، به خودی خود، جز اینکه چند دستگی اجتماعی و بیگانه هراسی را گسترش دهد، چیز دیگری در بر ندارد. متاسفانه گاهی به جای اینکه در مدارس، جوامع و خانواده‌ها، فرهنگ تعامل اجتماعی و هم‌زیستی آموزش داده شود، این تفاوت فرهنگی و این ضرب‌المثل آنقدر در ذهن‌ها جا می‌افتد که تمام بچه‌ زرنگ‌ها را ردیف اول و دانش‌آموزهایی که سرکش‌تر هستند را ردیف آخر بنشاند. این ضعف فرهنگ‌سازی را نشان می‌دهد. به جای اینکه مشکل دانش‌آموز سرکش برطرف شود، به جای اینکه مشکل مالی طبقه‌ی کارگر برطرف شود و… ، تفرقه افکنی و چند دستگی مد می‌شود. از تمام این‌ها که بگذریم، داستان بی‌رحمانه سعی دارد احترام اجباری به «بت‌های نمادین» را در ذهن‌ها جا بیندازد. اگر شما ترجیح دهید به جای امضا گرفتن از یک بازیگر، پریدن در آغوشش و بوسیدنش، فقط به او لبخند بزنید، دیوانه به نظر می‌رسید.

آدم و پدر

در داستان آدم و پدر، ما با کمی از ایدئولوژی شکسپیری طرف هستیم که هر دو طرف را راضی می‌کند. پدر و پسری با یکدیگر زندگی می‌کنند و پسر، با جوانان دیگری خوش است. پدرش دائم نگران فرهنگ اجتماعی اوست و خون دل می‌خورد. پس از مدتی، جوان با سایر دوستانش شورش می‌کند و به پادشاهی می‌رسد. پدر پس از دیدن او می‌گوید: «گفتم آدم نمی‌شوی، نگفتم شاه نمی‌شوی». در این داستان ممکن است ابتدا تصور کنیم که منظور پدر، این است که جایگاه هر شخص، نمی‌تواند نشان‌دهنده‌ی شعور او باشد. ولی وقتی کمی بیشتر به مسئله نگاه کنیم، متوجه می‌شویم که مشکل اساسی پدر با فرزند، تبعیت نکردن از هنجارها و ارزش‌هایی است که در قالب superego فرویدی می‌گنجد. در اصل، authority‌ یا قدرت پدر، از ابتدا تا انتها در معرض خطر است. به همین دلیل هم او با فرزندش، چنین برخوردی دارد. اما سوال من این است که چه کسی اینجا «آدم بودن» را تعریف می‌کند. پدر. از دیدگاه پدر، آدم بودن شامل برخی از فضائل اخلاقی است که «او» تعریف کرده باشد. پس بدون شک، «شاهنشاهی» که با شورش به دست آمده جزء فضائل اخلاقی آن پدر محسوب نمی‌شود. حال اگر پسر صاحب فرزندی بشود و به او بگوید «اخلاق در شورش، جنگیدن، خوش‌گذرانی و به دست آوردن است» و پسرش ترجیح دهد که در غاری به دعا و مناجات بپردازد، پس از نظر پدر، یک بی‌عرضه‌ی بی‌کفایت تلقی می‌شود.

کلام نویسنده پر از خالی است…

ما در مجموعه‌ی «قصه‌ی ما مثل شد» با ایدئولوژی‌های ذهنی و کاملا شخصی طرف هستیم. هنجارهایی که در قالب‌ «فرهنگ ایرانی» دیکته می‌شود و قدرت فکر کردن را از مخاطب می‌گیرد. داستان‌هایی که در این کتاب با آن طرف هستیم، جز بدبینی، تفرقه و فاصله چیز دیگری به ارمغان نمی‌آورد. قصه‌ی ما مثل شد، سعی دارد به ما بگوید که همه نیت بدی در ذهن دارند، ارباب‌ها و افراد ثروتمند معمولا انسان‌های بسیار خوبی هستند و اگر دوستت سراغ کار و بارت را می‌گیرد، قطعا چشمش دنبال ثروت تو است. از نظر من، این داستان‌ها در مقایسه با مجموعه‌ی «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب»، نه تنها هیچ ارزش معنوی ندارد، بلکه کلام نویسنده نیز پر از خالی است. جالب اینجا است که در پیشگفتار، نویسنده این «خالی بودن کلام» را پای شیوایی و رسایی متن می‌گذارد.

زبان قصه‌ها را به زبان گفتاری نزدیک‌تر کرده‌ام تا اگر خواستید، بتوانید آن‌ها را برای دیگران هم قصه‌گویی کنید.

آیا ایرانی‌های مورد نظر نویسنده، از شعور کافی برای درک داستان و بازگو کردن آن برخوردار نیستند که به همچین متن‌های ساده‌ای (در حد گروه سنی الف و ب) نیاز داشته باشند؟ از همه بدتر اینکه نویسنده حتی جمله بندی درست را نیز نمی‌داند. اما از آنجا که این کتاب‌ها خیلی پرفروش است و با همان ایدئولوژی که در طول مقاله به آن اشاره کردیم، معروف شده است؛ ابتدا تصور کردم که مشکل از چشمان من است! ولی بعد به این نتیجه رسیدم که نویسنده واقعا در جمله‌بندی مشکل دارد!

در خواندن و شنیدن هر مثل و قصه‌ی آن باید دانست که به قول قدیمی‌ها در مثل مناقشه نیست. یعنی اینکه …

آیا نمی‌توانستید این جمله را خیلی بهتر بیان کنید که به «یعنی اینکه» در انتهای آن نیازی نداشته باشید‌؟ مثلا بگویید: «وقتی قصه‌ی مربوط به هر مثل را می‌خوانیم، باید به این نکته هم توجه کنیم که به قول قدیمی‌ها، در مثل جای مناقشه نیست». علاوه بر این جمله‌بندی اشتباه، باید به این نکته هم توجه کرد که نویسنده مجددا ناتوانی خود در بازنویسی یک اثر را گردن بازنویسی و ساده‌سازی داستان‌ها میندازد. در کتاب «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب»، با ضرب‌المثل «تو نیکی میکن و در دجله انداز» روبه‌رو هستیم. این داستان، در چند صفحه‌ و به غنی‌ترین و جذاب‌ترین شکل ممکن بازگو شده است. تا جایی که داستان آن را هرگز فراموش نکنیم و از ضرب‌المثل یاد شده نیز به جا و صحیح استفاده کنیم. اما در داستان‌های مختلف این مجموعه از جمله داستان «مهمان پرخور» با مشکل بزرگ نویسنده در «نویسندگی» روبه‌رو هستیم. اما از آنجا که از همان ابتدا گربه را دم حجله کشته است، اگر بگوییم «چرا انقدر بد نوشتی» می‌گوید: «در مثل جای هیچ مناقشه نیست». در بخشی دیگر، کلام نویسنده مشکوک می‌شود و به «کهن بودن» و «انتخابی بودن» مثل‌ها و داستان‌های مجموعه شک می‌کنیم.

در جلد‌های شش تا ده شما با مثل‌های تازه‌ای آشنا می‌شوید و قصه‌های تازه‌ای از مثل‌ها را هم می‌خوانید.

منظور نویسنده از «قصه‌های تازه» چیست؟ آیا هر مثل در اصل قصه‌ی دیگری داشته و شما آن را تحریف کرده‌اید، یا حرف زدن بلد نیستید؟

قصه‌ی ما مثل شد، یا قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب؟

به طور کلی، وقتی که داستان‌ها را می‌خوانیم، به جای اینکه هوش و ذکاوت را یاد بگیریم، نحوه‌ی کنایه زدن و کینه‌توزی را یاد می‌گیریم. پارانوئید، شک و تفرقه، تنها درس اخلاقی است که می‌توان از این مجموعه به دست آورد. اما در عوض، در «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب»، با مجموعه‌ای از بهترین داستان‌های کهن طرف هستیم که به بهترین شکل بازنویسی شده‌اند. زبان و قلم نویسنده کاملا غنی و شیوا است و بدون اینکه موذیانه در تلاش برای جا انداختن برخی ایدئولوژی‌ها باشد، ذکاوت و تفکر را به مخاطب یاد می‌دهد. پس اگر می‌خواهید حکایات و مثل‌های خوبی یاد بگیرید، بهتر است سراغ کتاب‌های بهتری بروید، و این کتاب را برای کسانی بگذارید که دوست دارند هرچه می‌خوانند و می‌شنوند را باور کنند. 

دسته بندی شده در: