بیایید با هم سفری در زمان داشته باشیم؛ به سال ۱۹۵۵ میلادی برویم در نقطه‌ای از کشور سوئیس. در رستورانی مملو از جمعیت، پروفسور وینتر استاد صاحب‌ کرسی دانشگاهی و دوستش مشغول صرف شام هستند که چند قدم آن طرف‌تر- بیرون رستوران و نزدیک در ورودی- دکتر کوهلر نماینده مجلس سوئیس، اسلحه‌ای را در جیب خودش می‌گذارد، وارد رستوران می‌شود و با شلیک گلوله‌ای به آشنای قدیمی خود، پروفسور وینتر را مقابل چشم شاهدان و ناظران به قتل می‌رساند. کات!

این صفحات ابتدایی که توسط راوی نقل می‌شود آغازی دلگرم‌کننده برای هر خواننده‌ای به شمار می‌رود ولی اجازه بدهید قبل از پرداختن بیشتر به کتاب از یک عادت شخصی برایتان بگویم:

معمولا عادت دارم که قبل از اینکه کتابی را مطالعه کنم به سایت  goodreads.com بروم و نظراتی که شامل لو دادن کامل داستان نمی‌شود را بخوانم تا بتوانم قبول یا غیر قابل قبول بودن نظرات دیگران را در مورد جای‌جای کتاب در خلال مطالعه اعتبارسنجی کرده و در ذهنم کتاب را برای خودم تحلیل کنم. وقتی «عدالت» از فردریش دورنمات را جست‌و‌جو کردم تنها با دو نوشته‌ی فارسی رو به رو شدم (امیدوارم اکنون بیشتر شده باشد) که اگر بخواهم صادق باشم کمی جا خوردم. هرچند ممکن است که خیلی از کسانی مانند من باشند که کتاب را مطالعه کرده‌اند ولی طرز استفاده‌شان از گودریدز صرفا دریافت اطلاعات است و نه انتقال آن (آن هم از روی نداشتن وقت و یا تنبلی! که هر بار هم مورد شماتت دوستان قرار می‌گیرم) ولی باز دو نوشته برای این کتاب کم بود و انتظار نوشته‌های فارسی بیشتری را داشتم.

از نوشته‌های به زبان آلمانی هم گذشتم تا به انگلیسی‌ها رسیدم و متوجه شدم که نظرات در مورد این کتاب کاملا متفاوت است. عده‌ای با کتاب انس و ارتباط خوبی گرفته‌اند و عده‌ای هم به کل کتاب را دوست نداشتند. من را هم می‌توانید میان این دو گروه البته کمی متمایل به ارتباط‌نگرفته‌ها به حساب بیاورید. البته برای شخص من که همیشه مانند یک دانشجو در بین سطور دنبال یادگیری می‌گردد، هر کتابی چیزی برای گفتن دارد و از نظرم کتاب بد وجود ندارد چون دست‌کم یک خط را که می‌توان از هر کتابی یاد گرفت. نمی‌توان؟ البته به غیر از کتاب‌های انگیزشی! که به زودی در یادداشتی با عنوان «چرا طرفدار کتاب‌های انگیزشی نیستم» از دلایل شخصی‌ام می‌گویم. باری، به بیراهه نرویم و به اکنون بازگردیم و به اصل ماجرا بپردازیم؛ عدالت.

عدالت

عدالت

نویسنده : فریدریش دورنمات
ناشر : برج
مترجم : محمود حسینی‌زاد
قیمت : ۱۵۳,۰۰۰۱۷۰,۰۰۰ تومان

فردریش دورنمات؛ مردی در جست‌وجوی عدالت

برای دوست‌داران ادبیات، نام فردریش دورنمات (۱۹۹۰-۱۹۲۱) با ادبیات نمایشی و نمایشنامه‌هایش گره خورده است. و در ایران هم، حمید سمندریان با ترجمه و اجرای نمایشنامه‌هایی مانند ازدواج آقای می‌سی‌سی‌پی، ملاقات بانوی سالخورده، غروب روزهای آخر پاییزی و … سهم به‌سزایی در معرفی دورنمات به علاقه‌مندان ایرانی‌اش داشته است. کسانی که این رمان‌نویس و نمایشنامه‌نویس سوئیسی را می‌شناسند و با آثارش آشنایی دارند به خوبی می‌دانند که مفهوم عدالت برای او دست‌مایه‌ای تقریبا همیشگی برای خلق آثار ادبی است. و معمولا در کتاب‌هایش با مفاهیمی چون خیر، شر و عدالت مواجه می‌شویم و این رمان ۱۹۸ صفحه‌ای که با ترجمه‌ی محمود حسین‌زاد و به کوشش انتشارات برج روانه بازار گردیده است نیز از این قاعده‌ی دورنماتی مستثنی نیست.

شروری دیگر؟

مفهوم خیر و شر از آن دست مفاهیمی است که تقریبا برای همگان قابل درک است. بعضی‌ها با تعالیم ابتدایی پدر و مادر در زمان کودکی، عده‌ای دیگر در کتاب‌های دینی و افرادی از مبلغان مذهبی با این جنس مفاهیم آشنا شده‌اند. و استدلال همه، تقریبا مشابه و یا نزدیک به هم است؛ اولین بار که به صورت جدی و البته کاملا متفاوت به مفهوم شر برخورد کردم در کتاب آیشمن در اورشلیمِ هانا آرنت بود که خلاصه‌ای از آن را نیز با عنوان «خلاصه کتاب آیشمن در اورشلیم؛ گزارشی در باب ابتذال شر» برای مجله کتابچی تهیه کردم. آرنت معتقد بود که برای ارتکاب شر الزامی نیست که شرور بود و عمل شرارت‌گون می‌تواند توسط هر کسی انجام بپذیرد. دکتر کوهلر در «عدالت» همان مفهوم را تداعی می‌کند؛ نماینده‌ی مجلس، بیلیاردبازی قهار، مردی محترم با سابقه‌ای شفاف و بدون اعمالی سوء دست به جنایتی می‌زند. شرور نیست و از او شرارت‌بارترین عمل سر زده است؛ قتل نفس.

کوهلر به جرم قتل دستگیر شده است ولی آلت قتاله هرگز پیدا نمی‌شود و انگیزه‌ی عمل برای دادگاه مشخص نشده و او روانه زندان می‌گردد. از آن‌جا، گروهی را تشکیل می‌دهد؛ گروهی سه نفره متشکل از یک وکیل، یک کارآگاه خصوصی و یک فرد آشنا با امور اسناد. هدف گروه؟ بررسی احتمال‌هایی که به این گزاره منتج شود که آیا ممکن است او قتل را انجام نداده باشد؟! معما شکل گرفته است اما هدف کوهلر چیست؟ به سخره گرفتن مفهوم عدالت؟ ممکن است.

همیشه چیزی برای ندانستن وجود دارد!

وکیل-راوی پیشنهادی که عضوی از تیم تحقیقات باشد را پذیرفته و پانزده هزار فرانک را به عنوان پیش‌پرداخت تحویل گرفته است. چیزی نمی‌گذرد که صفحه زندگی‌اش ورق می‌خورد. دفتر کارش را از زیرپله‌ای تنگ به مکانی در نقطه‌ی خوبی از شهر منتقل می‌کند، ماشینش از فولکس به پورشه ارتقا می‌یابد و حالا مشتری‌های زیادی به او مراجعه می‌کنند. او همان آدم سابق است ولی مردم برای اعتماد به او مولفه‌های مناسبی را پیدا کرده بودند؛ پورشه، دفتر کار خوب و منشی زبروزرنگ و شاید هم جذاب! تمام چیزهایی که در نظر مردم، شخص را از میان‌رده بودن خارج کرده و به طبقه‌ی افراد بالایی سوق می‌دهد. خودش نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است و چه چیزی در جریان است ولی هرچه که بود کار و زندگی‌اش رونق داشت.

قطعا برای خیلی از ما پیش ‌آمده است که در یک فیلم، تئاتر، رمان و … زمانی که خیلی‌ها با شخصیت‌های اصلی همذات‌پنداری کرده‌اند، از قضا یکی از شخصیت‌های فرعی به چشممان آمده باشد. ناخودآگاه به او نزدیک شده باشیم و حضورش برایمان پررنگ و چشم‌گیر شده باشد. در این مورد خاص (کتاب عدالت) یک جمله که دو بار در صفحاتی متفاوت تکرار شد برای من حس جالب و معنایی خاص را تداعی کرد:

سمفونی‌ها کمتر از همه آدم را وادار به گوش دادن می‌کنن. آدم وقتی سمفونی گوش می‌کنه می‌تونه خمیازه بکشه، غذا بخوره، مطالعه کنه، بخوابه، گفت‌و‌گو کنه و از این چیزها. لا به لای تمام این‌ها موسیقی جای خودش رو باز می‌کنه؛ مثل موسیقی سماوی اصلا شنیده نمیشه

شاید اگر بخواهم دقیق‌تر باشم بهتر است که بگویم عبارت «موسیقی جای خودش رو باز می‌کنه…» نظرم را جلب کرد و من را به فکر فرو برد. به یاد سریال دکالوگ(Decaluge) از کیشلوفسکی افتادم. اثری که در رده‌ی برترین آثار معناگرا قرار می‌گیرد؛ در نقاطی حساس و جذاب از آن ناگهان به خودم می‌آمدم و می‌دیدم که موسیقی متن کاملا خودش را سوار بر تصویر کرده است و نگاه من خیره به تصویر بود و موسیقی راهش را پیدا کرده بود.

طعم گس عدالت؟

قصه‌ی رمان دورنمات از جانب کسی تعریف می‌شود که سابقا وکیل دادگستری بوده و در زمان روایت داستان به شدت با الکل عجین شده است. بله، دائم‌الخمر است! سبک قصه‌گویی دورنمات در «عدالت» به صورت گزارشی است از وقایعی که اشپت (وکیل) از زمان انجام قتل خطاب به دادستان مکتوب می‌کند تا پس از مرگ او، حقیقت برملا شود. نویسنده گاهی در میان تعریف‌های راوی از اتفاقات به وقوع پیوسته از داستانی به داستان دیگر نقب می‌زند و پیچیده‌گویی را به منتهای خود می‌رساند و در جایی دیگر مخاطب احساس می‌کند نقاطی از کتاب که راوی خودش را «عدالت‌خواه متعصب» می‌خواند نویسنده اشاره‌ای مستقیم به خودش دارد. و این تصور بی‌راه نیست اگر بگوییم «عدالت» نوشته‌ای است شخصی با پس‌زمینه‌ای انتقادی به وضع عدالت در بین تمام اقشار جامعه:

حقیقت توی طبقات خیلی بالاتر جریان داره که دست عدالت به اون‌جاها نمی‌رسه!

و آن‌جایی این کتاب به شخصی‌ترین حالت ممکن خود می‌رسد که شخص دورنمات در قسمت پایانی داستان با افراد پررنگ قصه‌اش دیدار می‌کند و با آن‌ها همکلام می‌شود و نظر شخص خودش را در رابطه با آنها می‌گوید.

الهه‌ی انتقام از پس پرده ظاهر می‌شود؟

تصویری که معمولا از وکیل‌های دادگستری در ذهن اکثریت ما شکل می‌گیرد، افرادی باعرضه، حرّاف با فن بیانی مثال‌زدنی، دقیق و نکته‌سنج است. ولی اشپت، وکیل این رمان فردی ساده است که فقط و فقط دنبال عدالت می‌گردد ولی گردش ایام تا پیش از ارتکاب قتل توسط دکتر کوهلر به گونه‌ای رقم خورده بود که او در دفتری محقر ساکن بود و برای رسیدن به پول و جایگاه اجتماعی مناسب که جزء نیازها و تمایلات هر انسانی است تلاش می‌کرد. ولی در ادامه‌ی راه بر سر یک دو راهی اخلاقی قرار می‌گیرد که مجبور به فروش وجدانش می‌شود؛ آیا از عبارت درستی استفاده کردم؟ فروش وجدان؟ مطمئن بود که کوهلر مرتکب قتل شده است ولی چه اشکالی داشت که اگر قصه را از زاویه‌ای ببیند که شاید قاتل کس دیگری باشد و در آن راستا تحقیقاتی کند؟ و برای اجابت این درخواست کوهلر پولی به جیب بزند. مگر نه این است که «اکثرا نظریه‌ای که واقعی‌تر از حقیقت باشد باورکردنی نیست» پس چرا از عبارت فروش وجدان استفاده کردم؟ مگر خود او نگفته بود که به خاطر عدالت و عشق او به آن باید عمل کند و ته مانده‌ی انسانیتش را حفظ کند؟ کسی که به قدری از اشتباه‌های خود پشیمان است که ترجیح می‌دهد مردی را که باعث رهایی‌اش شده به قتل برساند و سپس خودش را راحت کند. بهتر نبود می‌گفتم غفلت یا اشتباه او؟ نمی‌دانم. قضاوت با شما باشد.

ولی فقط انسانی که بی‌گناه است این چنین میان حقیقت و دروغ دست و پا می‌زند:

آن حقیقت پشت این حقیقت کدام است؟ من قرار گرفته‌ام در برابر حدس و گمان‌هایی، دارم کورمال کورمال می‌گردم، چه چیزی درست است؟ چه چیزی اغراق‌آمیز است؟ چه چیزی دست‌کاری شده؟ چه چیزی را مسکوت گذاشته‌اند؟ به چه چیزی باید شک کنم؟ چه چیزی را باید قبول کنم؟

وکیل گویا با قبول این پرونده حکم اضمحلال خود را امضا کرده بود و آن قدر از یک زندگی آرام و بی‌هیاهو و درحاشیه به متن و جنجال کشیده شده بود که توان رویارویی با آن همه هجمه را نداشت و درست به مانند کیشلوفسکی که در مصاحبه‌ای گفت:

با شروع این کار (دکالوگ) از پیرامون آدم‌ها دل کندم و آمدم به درون آدم‌ها

و معمولا درگیری‌های درون ماجرا با پیرامون آن تفاوت دارد. تفاوتی بزرگ!

دسته بندی شده در: