قرن‌­ ‌گرگ بر شانه‌ام مى‌جهد‌،
اما من از خون گرگ نیستم‌؛
هم‌چون کلاهى در آستین‌، مرا بى‌دغدغه
به پوستین داغ دشت‌هاى سیبرى فرو کن‌.

اوسیپ ماندلشتام

تاریخ را نه‌فقط در کتاب‌های قطور و روایت‌های دست‌چندم، که گاه باید در خاطرات و اتوبیوگرافی‌های مردم آن زمانه جستجو کرد. شرح تجربه‌ی زیسته‌ی هر فرد از هر قشر و طبقه، جنس و جنسیت در جامعه، مانند تجربه‌کردن آن دوره از دریچه‌ی نگاه اوست؛ و بی‌شک این نگاه، به درک دقیق‌تر شرایط تاریخی و وضعیت حاکم بر جامعه در گذشته، و یافتن ادامه راه آینده کمک خواهد کرد. یکی از این کتاب‌ها اثر درخشان «امید علیه امید» نوشته‌ی «ناژدا ماندلشتام» همسر اوسیپ ماندلشتام شاعر شهیر روسی است. که شرح خاطرات او از سالهای زندگی در کنار ماندلشتام، تبعید، تهدید، بازداشت او به‌دلیل سرودن هجویه‌ای علیه استالین و مرگ او در اردوگاه‌های کار اجباری سیبری‌ست. نادژدا این اثر را در سال ۱۹۶۴ نوشت. این کتاب در شوروی امکان چاپ پیدا نکرد و به همین دلیل پنهانی از این کشور خارج و در غرب ترجمه و منتشر شد.

امید علیه امید

امید علیه امید

ناشر : ثالث
قیمت : ۳۱۵,۰۰۰۳۵۰,۰۰۰ تومان

اواخر قرن نوزده دوران عجیب و غریب مکتب‌های جدید بود. از مارینتی و فوتوریسم ایتالیا، پایان دوران سمبولیسم و طغیان دادائیسم و به دنبال آن سورئالیسم در فرانسه. اما این مکاتب جدید به دلیل تجربه غنی ادبیات در روسیه، تغییر شکل دادند. فوتوریسم روسی چیز دیگری بود و غول‌آسا پیش رفت و بعدها مقدمه نقد نو و سورئالیسم در سال‌های پیش از انقلاب اکتبر و نزدیک انقلاب شد. در سال‌های ۱۹۱۲ الی ۱۹۱۴ در سن‌پترزبورگ با گردهم آمدن شش شاعر: نیکلای گومیلوف، آنا آخماتووا، سرگی گورودتسگی، اوسیپ ماندلشتام و دو شاعر دیگر مکتب «آکمه‌‌ایست» را بنیان نهادند. آکمه‌ایسم نوعی انقلاب در سلیقه است که در برابر سمبولیسم آلمانی، از زیبایی فرانسوی، وضوح لاتینی و شجاعت انگلیسی دفاع می‌کند. تواناترین و بافرهنگ‌ترینِ شاعران آکمه‌ایست، اوسیپ ماندلشتام بود. او نیز شعری بسیار قوی، آهنگین، پیچیده و دشوار و آکنده از ارجاعات فرهنگی داشت. 

از نظر سوزان سانتاگ، نویسنده، منتقد ادبی و رئیس فقید انجمن قلم اآمریکا، ماندلشتام نه الزاماً به خاطر پاسخی که به رویدادهای سیاسی زمانه‌اش می‌دهد، بلکه به دلیل چگونگی این پاسخگویی ستودنی‌ست. ماندلشتام از نظر سوزان سانتاگ شاعری است برخوردار از یک توان عظیم شاعرانه برای پیوند زدن روایت زندگی شخصی خودش به روایت گسترده فرهنگ و اتباع و سرزمینش. شاعری آن‌چنان شاعر -به معنای لغوی کلمه- و آن‌چنان آگاه از نیروی واژه‌ها که شعر و زندگیش را به بنیانی‌ترین پرسش‌های روزگارش پیوند می‌زند، بی‌آن‌که صدا و اندیشه و کلام خودش را در پای رویدادهای گذرای سیاسی زمانه و روزگارش قربانی کند.

قربانیان بعدی همسایگان‌مان خواهند بود!

شب ۱۷-۱۶ مه ۱۹۳۴ سه مامور امنیتی، اولین جست‌وجو و بازداشت را در آپارتمان شمارهٔ ۲۶ واقع در خـیابان نـاشکوکین مـسکو به انجام رساندند. اکنون دقیقا روشن شده است که در بازرسی چه چیزهایی توقیف شده بود: نامه‌ها، شماره تلفن‌ها و آدرس‌های یادداشت‌شده و دستنوشته‌هایی روی ۴۸ ورق کاغذ. چرا اینقدر کم با خـود برده بودند؟ پاسـخ ساده است. مأموران چکا دقیقا می‌دانستند به دنبال چه چیزی هستند؛ یک شعر و آن هم شـعری آشوب‌‌گرانه و فتنه‌انگیز.

ماندلشتام در جامعه‌ای تحت فشار و خفقان حکومتی زندگی میکرد؛ چنان که اکثریت مردم نسبت به یک‌دیگر مشکوک و بدبین بودند و تشخیص این‌که چه کسی جاسوس و مامور حکومتی‌ست و چه کسی دوست واقعی، دشوار بود. از این نکته میتوان دریافت ظاهرا سازوکار تمام حکومت‌های دیکتاتوری برای سرکوب مشابه یکدیگر است. خانه‌ی ماندلشتام بارها زیر هجوم چکمه‌ی سربازان تفتیش شد، و بارها به دنبال برگه‌های دست‌نویس اشعارش شباهنگام و بی‌خبر درب خانه‌اش کوبیده شد. این مساله تا جایی پیش رفته بود که ناژدا ماندلشتام بیان می‌کند.

بارها پس از بازگشت به خانه نشانه‌هایی از حضور ماموران در خانه مثل به‌هم‌ریختگی جای لوازم خانه‌ی کوچکشان (که پناهگاه کوچک و محقری برای بحث‌و‌گفتگوی شاعران بود) دیده می‌شد. در آن زمان موج دستگیری‌ها چنان گسترده بود که حکومت برای توجیه سرکوب خود افکار عمومی را به سمتی کشانده بود که بپذیرند تنها افراد خاصی که غیرخودی و خطرناک هستند، دست‌گیر می‌شوند و این سرکوب شامل شهروندان عادی نمی‌شود؛ حال آن‌که در این جامعه حتی شهروندان عادی نیز پیشاپیش متهم محسوب می‌شدند. و شاید جالب باشد که گریزی بزنیم به اولین جمله‌ی کتاب محاکمه‌ی کافکا: «بی شک کسی به یوزف کا تهمت زده بود، زیرا بی‌‌آن‌که از او خطایی سر زده باشد، یک روز صبح بازداشت شد.»

هر زمان خبر دستگیری کسی را می‌شنیدیم هرگز نمی پرسیدیم: به خاطر چی دستگیرش کردند. آن‌ها برای پیدا و سرهم‌ بندی کردن دلایل بدیع جهت موجه ساختن دست‌گیری دیگران رقابت جانانه‌ای با یک‌دیگر داشتند: «خب میدونی اون در واقع قاچاقچی بود»، «اون دیگه خیلی تندروی می‌کرد» و… هرکدام از این دلایل کفایت می‌کرد که هر فردی دست‌گیر و نابود شود: «خودی نبود»، «بیش از حد حرف می‌زد»، «شخصیت بدی داشت» هر زمانی که فردی از آشنایان‌مان این سوال را می‌پرسید، آخماتووا با عصبانیت بر سرش فریاد می‌زد: «واقعا منظورت چیه وقتی می‌پرسی برای چی؟ الان وقتش رسیده بفهمی آدم‌ها رو برای هیچی دست‌گیر می‌کنند!

شعر قدرت است!

ادبیات هم‌واره یکی از فرم‌های بیان اعتراض در جوامع تحت سرکوب و خفقان بوده است. به عبارتی می‌توان گفت آن ادبیاتی متعهد است که صدای بی‌صدایان، و فریاد کسانی باشد که صدایشان در گلو خشکیده، و زبانشان از ترس برای اعتراض به دهان فشرده شده‌است. اغلب حکومت‌ها شاعران را عناصری خطرناک، و تهدیدی برای از دست‌دادن قدرت‌شان تلقی میکنند؛ از این‌روست که در دوران‌های مختلف تاریخ، شاعران، نویسندگان و هنرمندان از کسانی بوده‌اند که تحت شدیدترین آزار و شکنجه‌ها قرار گرفته‌اند؛ و تهدید شده‌اند تا از گفتن حقایق جاری در جامعه دست‌بردارند. اما ناژدا ماندلشتام در سن ۶۵ سالگی تصمیم گرفت این خاطرات را بنویسد و صدای همسرش را به نسل‌های آینده برساند. بر ماست که پیغام او را به درستی دریافت کنیم، چرا که شیوه‌ی زندگی، و حتی مرگ او خود یک شعر بلند مقاومت است.

مرگ هنرمند هرگز حادثه نیست. مرگ هنرمند آخرین عمل خلاقه‌ی اوست. ماندلشتام در انتخاب شیوه‌ی مرگش روی یکی از خصوصیات برجسته‌ی رهبران شوروی حساب باز کرده بود: احترام بی حد و مرز و تقریبا خرافی آن‌ها به شعر. ماندلشتام عادت داشت بپرسد: چرا گلایه می‌کنید؟ فقط در این کشور است که مردم به شعر احترام می‌گذارند. در اینجا آدم‌ها به خاطر شعر کشته می‌شوند. هیچ‌جایی در دنیا وجود ندارد که بیشتر از اینجا مردمانش بخاطر شعر کشته شوند.

کاغذ به مثابه‌ی مدرک جرم!

از آن‌جا که نوشتن اشعار ماندلشتام بر روی کاغذ، سندی برای محکومیت و اعلام جرم علیه او تلقی می‌شد، ناژدا ماندلشتام سعی می‌کرد اشعار و نوشته‌های ماندلشتام و آنا آخماتووا را به ذهن بسپارد و حفظ کند. چرا که در آن زمان تنها یک برگه کاغذ می‌توانست سرنوشت آن‌ها را تغییر دهد. او حتی سعی میکرد آهنگ اشعار ماندلشتام را که خود او می‌گفت، چون زمزمه‌ای در گوشش بشنود و از بر کند. زنان بسیاری مثل من وجود دارند که سالیان متمادی شب‌ها بیدار مانده‌اند تا واژه‌های شوهران مرده‌شان را بارها و بارها تکرار کنند.

دوست دارم زنی را یادآور بشوم که نمی‌توانم نامش را ذکر کنم؛ زیرا هنوز زنده است. در ۱۹۳۷ روزنامه‌ها حملات تندی به شوهرش، که مقام بلندمرتبه‌ای بود، کردند. او در خانه نشست تا ماموران بیایند و بازداشتش کنند. او شب‌هنگام نامه‌ی بلند بالایی خطاب به کمیته مرکزی نوشت و از همسرش خواست آن را کلمه‌به‌کلمه به خاطر بسپارد. پس از اعدام این مرد، همسرش بیست سال را در زندان و اردوگاه‌های کار اجباری سپری کرد. زمانی که زن سرانجام بازگشت، نامه‌ی همسرش را به روی کاغذ آورد و آن را به کمیته‌ی مرکزی تحویل داد؛ امیدوارم این نامه در آن‌جا ناپدید نشود.

آخماتووا؛ همراه و همپای ناژدا و اسیپ ماندلشتام

آ‌ن‌جا پشت سیم‌های خاردار
درست در دل تایگای انبوه
آن‌ها سایه‌ی مرا برای بازجویی می‌بردند.

آنا آخماتووا

آنا آخماتووا از نزدیک‌ترین دوستان ماندلشتام و همسرش بود. حضور، همراهی و کمک‌های بی دریغ او را در فصول مختلف خاطرات ناژدا ماندلشتام می‌توان مشاهده کرد. آخماتووا مانند ماندلشتام از شاعران آکمه‌ایست بود و همچون ماندلشتام از کسانی بود که از گزند شکنجه‌های حکومت در امان نمانده بود. شوهرش گومیلیوف را به وضعی نزار اعدام کردند و فرزندش را نزدیک به پانزده سال به اردوگاه کار اجباری فرستاند.

مرگ این دوست قدیمی برای آخماتووا ماتمی همیشگی برجای گذاشت. درباره دوست ازدست‌رفته چنین نوشت: «ماندلشتام شخصیتی تراژیک بود. سرچشمه احساسات شاعرانه‌اش را کسی نمی‌شناخت. او را بی‌همتا می‌دانم. ما از ریشه‌های پوشکین و الکساندر بلوک خبر داریم. اما چه کسی می‌تواند بگوید که سرچشمه اشعار نو و موزون و آسمانی ماندلشتام از کجا می‌آمد.» و چنین ادامه می‌دهد: «آخرین‌بار ماندلشتام را در پاییز ۱۹۳۷ دیدم. چند روز می‌شد که او و همسرش نادژدا به لنین‌گراد آمده بودند. فاجعه سایه‌به‌سایه‌ی ما می‌آمد. ماندلشتام آهی در بساط نداشت. جایی‌ هم برای زندگی کردن نداشتند. اوسیپ به سختی نفس می‌کشید… یادم نیست او را کجا دیدم. همه‌چیز عین کابوس بود… در آن زمان هر دو رمانِ «اولیسِ» جیمز جویس را می‌خواندیم. دلمان می‌خواست درباره‌اش با هم حرف بزنیم. اما مجالی نبود.

ابوالقاسم لاهوتی و ماندلشتام

ابوالقاسم لاهوتی، شاعر ایرانی دوره رضاشاه، پس از این‎‌که به عثمانی گریخت، به شوروی مهاجرت کرد و در آن‌جا به گفتن شعر به زبان فارسی ادامه داد. لاهوتی در سلسله‌مراتب «اتحادیه‌ی نویسندگان شوروی» تدریجا تا آن‌جا پیش رفت که معاون این اتحادیه شد که منصب بسیار مهمی بود. در واقع آدم‌های بزرگی مثل پاسترناک و شولوخوف و… وضعیت امور زندگی و معیشتی‌شان زیردست لاهوتی بود. لاهوتی رابطه بسیار خوبی هم با ماندلشتام داشت تا آن‌جا که به سراغ وی می‌رود و به او پیشنهاد می‌کند که شعری در وصف رژیم بگوید تا بلکه مشکلاتش با رژیم حل شود. ماندلشتام به حرف او گوش می‌کند و شعر را می‌نویسد اما نهایتا دردی از دردهای ماندلشتام را دوا نمی‌کند. نادژدا ماندلشتام در کتابش از خیلی ها بد گفته اما شاید ابوالقاسم لاهوتی تنها کسی‌ست که وی به خوبی از او یاد کرده و لقب «شاعر مهربان ایرانی» را روی او گذاشته است. لاهوتی بعدا در تاجیکستان وزیر فرهنگ شد و حتی حالا هم چهره محبوبی به شمار می رود.

ترس، بارقه‌ای از امید

وقتی یک گاو را به سلاخ‌خانه هدایت می‌کنند، هنوز امیدوار است که از دستِ قصابانش بگریزد و آن‌ها را لگدکوب کند. گاوهای دیگر نتوانسته‌اند این آگاهی را به هم‌نوعانشان منتقل کنند که چنین اتفاقی هرگز رخ نمی‌دهد و از سلاخ‌خانه هیچ راه بازگشتی به گله وجود ندارد. من هرگز نشنیده‌ام آدمی درحال بُرده‌شدن به سکوی اعدامش، توانسته باشد فرار کند. اغلب از خود می‌پرسیدم آیا جیغ کشیدن در زمانی که تو را کتک می‌زنند و زیر پا له می‌کنند، کار درستی‌ست؟

 واپسین روزهاى اوسیپ ماندلشتام را می‌‏توان با عباراتى از خاطرات کسانى که در همان اردوگاه بودند دوباره زنده کرد. بعضى از آنان زمانى که بالاخره متقاعد شدند رژیم سابق باز نخواهد گشت، سکوت خود را شکستند. در اردوگاه موقتى ماندلشتام را به اسم خودش خطاب نمى‌کردند. او را «شاعر» صدا می‌‌زدند؛ عنوان فاخرى که شکنجه‎گران لوبیانکا منکرش بودند. آنان او را نیمه‌دیوانه خواندند و در ماه دسامبر از جمله «رفتنى‌هایى» دانستند که حتى قادر نیست روى تخت بخش بنشیند. بزهکارى که غذاى شاعر را می‌آورد، فریاد مى‌زد: «زنده‏‌اى؟ هى، با توام! سرت را بلند کن!»

دسته بندی شده در: