کتاب کاندید از شهر وستفالن آلمان آغاز می‌شود. کاندید، مرد جوانی‌ست که در قلعه بارون زندگی می‌کند. یک فیلسوف برجسته به نام دکتر پانگلوس، به اشراف‌زاده‌ها و اعیان‌زاده‌های شهر درمورد خوش‌بینی به این ایده فلسفی که بهترین دنیا، دنیایی‌ست که همه‌چیز متعلق به بهترین‌ها باشد، آموزش می‌دهد. کاندید، جوانی ساده‌لوح است که ابتدا این فلسفه را می‌پذیرد؛ اما همزمان با داشتن تجربه وحشت جنگ، فقر، شرارت انسان‌ها و ریا و دورویی کلیسا، شروع به تردید در نادرستی نظریه پانگلوس می‌کند. بنابراین، خوش‌بینی فلسفی، تا حد زیادی زیر سؤال می‌رود. نظریات ضد جنگ و ضد کلیسا نیز در سراسر رمان به چشم می‌خورد. در فصل اول، دکتر پانگلوس با پکت، خدمتکار یکی از اتاق‌های کلیسا، رابطه نامشروع دارد. دختر زیبای قلعه، شاهد این ماجرا است و تصمیم می‌گیرد رابطه‌ای مشابه را با کاندید تجربه کند؛ اما وقتی این قضیه برملا می‌شود، کاندید از قلعه رانده می‌شود.

کاندید درحالی‌که شدیداً احساس سرما و گرسنگی می‌کند، خودش را به شهر مجاور می‌رساند و در آن‌جا دو سرباز به او کمک می‌کنند. او تحت فشار قرار گرفته و از دست مافوق خود کتک می‌خورد و سپس می‌گریزد. در این تعقیب و گریزها به روستاهای جنگ‌زده برخورد می‌کند و از نزدیک شاهد رعب و وحشت ناشی از جنگ است. کاندید راهی منطقه مسیحی‌نشین هلند می‌شود؛ جایی که امیدوار است بتواند خودش را به موسسه خیریه برساند اما با افراد خون‌گرم و مهربانی ملاقات می‌کند. سپس شخصی به نام آناباپتیست را نجات می‌دهد که این موضوع مهربانی و سخاوت کاندید را نشان می‌دهد.

سپس کاندید با گدایی که از یک بیماری صعب‌العلاج رنج می‌برد ملاقات می‌کند و به زودی درمی‌یابد که این گدا همان دکتر پانگلوس است. پانگلوس تجربیات تلخ اخیر خود از جمله مرگ همسر و خانواده‌اش به‌دست سربازان را بازگو می‌کند. علی‌رغم شرایط ناگوار پانگلوس و رنج‌هایی که گریبان او را گرفته، همچنان به خوش‌بینی فلسفی اعتقاد دارد. آناباپتیست تا بهبودی پانگلوس، از او مراقبت می‌کند و سپس او و کاندید را از طریق کشتی به لیسبون می‌برد. دریا را طوفانی سهمگین دربرمی‌گیرد، آناباپتیست درتلاش برای نجات یک ملوان کشته می‌شود. کشتی شکسته شده و در دریا غرق می‌شود و کاندید، پانگلوس و ملوان نجات‌یافته تنها بازماندگانی از این حادثه هستند که زنده می‌مانند. آن‌ها خیلی فوری خودشان را به ساحل لیسبون می‌رسانند. ناگهان اتفاق مهمی در این شهر رخ می‌دهد و رهبران کلیسا تصمیم می‌گیرند دست به کاری بزنند که بیان‌گر شجاعت و فداکاری مردم باشد و روحیه قهرمان‌پروری آن‌ها را به تصویر کشد. پانگلوس به دار آویخته می‌شود، اما کاندید زنده می‌ماند و یک پیرزن به او کمک می‌کند.

کاندید

کاندید

ناشر : جوانه توس

بوینس آیرس

پیرزن از کاندید مراقبت و پرستاری می‌کند و سپس او را به کانگه، دختر زیبای قلعه، می‌رساند که از حمله وحشیانه به خانواده بارون جان سالم به‌در برده است. او با دو مرد قدرتمند زندگی می‌کند که سعی می‌کنند قلب او را تسخیر کرده و محبتش را جلب کنند. کانگه همچنین قبلاً یک‌بار کاندید را از مرگ حتمی نجات می‌دهد. این دو مرد به قصد کشتن کانگه و کاندید به سراغ آن‌ها می‌آیند و کاندید هر دو را می‌کشد. کانگه و کاندید و پیرزن که به‌شدت ترسیده‌اند، به یک شهر بندری فرار می‌کنند؛ جایی که یک کشتی نظامی در حال بارگیری برای اعزام به مأموریتی در پاراگوئه است. آموزش‌های نظامیِ کاندید ژنرال اسپانیایی را تحت تأثیر قرار می‌دهد و کاندید با فرماندهی پیاده‌نظام به عنوان یک کاپیتان شناخته می‌شود. کاندید به همراه کانگه و پیرزن به آمریکای جنوبی می‌رود. در طول سفر، پیرزن داستان تلخ و درعین‌حال وحشتناک خود را تعریف می‌کند، او بیش از هر کس دیگری از وقایع اخیر رنج دیده است. کاندید شروع به زیر سؤال بردن نظریه خوش‌بینی فلسفی پانگلوس می‌کند.

در بوینس آیرس، فرماندار شهر، دون فرناندو را ملاقات می‌کنند که به کانگه علاقه‌مند می‌شود و خواستار ازدواج با وی می‌شود. کاندید از این موضوع بسیار دل‌شکسته می‌شود، اما نمی‌تواند بماند و برای به دست آوردن کانگه بجنگد؛ زیرا باید از دست افسران پلیس که کاندید را در منطقه تعقیب می‌کنند، فرار کند. کاندید با کمک کاکامبو، یک سرباز ساده، فرار می‌کند و به زودی با یک فرمانده ارشد، رهبر ارتش یسوییت در پاراگوئه ملاقات می‌کند. کاندید متوجه می‌شود که فرمانده برادر کانگه است که هنگام کشته شدن مادر و پدرش در وستفالن، مفقود شده است. این دو نفر به هم می‌رسند تا این‌که کاندید به فرمانده اعلام می‌کند که عاشق کانگه است و امیدوار است روزی با او ازدواج کند. پسر بارون از شنیدن این قضیه به حدی عصبانی می‌شود که درگیری شدیدی میان او و کاندید درگرفته و کاندید او را می‌کشد.

فرار به ونیز

مجدداً، کاندید با کاکامبو می‌گریزد و دیری نپایید که این دو با اریلون روبرو می‌شوند. او در ابتدا با کاندید با خشونت برخورد می‌کند اما خیلی زود رفتار گرم و محبت‌آمیزی از خود نشان می‌دهد. کاندید و کاکامبو از یکدیگر جدا می‌شوند و به الدورادو می‌آیند؛ کشوری پر از طلا و جواهرات که شهروندانش از آن هیچ بهره‌ای نمی‌برند، زیرا نیازهای روزمره همه مردم توسط دولت تأمین می‌شود. الدورادو همچنین هیچ اتاق دادگاه یا زندان ندارد، زیرا شهروندان با یکدیگر منصفانه رفتار می‌کنند و قوانین را زیر پا نمی‌گذارند. شهروندان الدورادو به خدا ایمان دارند اما هرگز به درگاه خدا عجز و لابه نمی‌کنند. آن‌ها فقط خدا را شکر می‌کنند زیرا تمام نعمات مورد نیاز خود را دارند.

کاندید و کاکامبو با اشتیاق برای یافتن کانگه، الدورادو را با گله‌ای از گوسفندانِ قرمز که پر از طلا، جواهرات و سایر وسایل است ترک می‌کنند. هنگامی که آن‌ها به سورینام می‌رسند، دو همسفر از هم جدا می‌شوند، کاکامبو برای آزادی کانگه مخفیانه به بوینس آیرس و کاندید به ونیز می‌رود؛ جایی که پلیس به دنبال او نخواهد بود. کاندید توسط کاپیتان یک کشتی، یک مرد بی‌رحم به نام مینهیر وندرمور و قاضی شهر که کاندید از او درخواست کمک می‌کند، محاکمه می‌شود. کاندید از این قضیه به‌شدت دلخور می‌شود و به دنبال همسفری جدید می‌گردد تا او را در این مسیر همراهی کند. پیر دانا و خردمندی به نام مارتین او را در این مسیر همراهی می‌کند و تبدیل به همسفر جدید کاندید می‌شود. این دو از طریق ونیز راهی فرانسه می‌شوند.

چوبه‌ی اعدام

در پاریس، کاندید بیمار می‌شود و افراد مختلفی دور او جمع می‌شوند که همه این افراد به دنبال بخشی از ثروت او هستند. او بهبود می‌یابد، اما توسط یک بازیگر زن فریب می‌خورد که بسیاری از ثروت خود را از دست می‌دهد و سرانجام توسط پلیس که هر غریبه‌ای که وارد پاریس شود را در معرض اتهام قرار می‌دهد، دستگیر می‌شود. از آنجا کاندید و مارتین به انگلیس می‌روند و در آنجا شاهد خشونت‌های بیشتری هستند و سرانجام به ونیز می‌رسند. از طریق گفتگوها و مشاغل مختلف با مارتین و همچنین جلسات با افراد مختلف، کاندید ایمان خود را نسبت به خوش‌بینی فلسفی از دست می‌دهد. به زودی، کاندید کاکامبو، که اکنون برده است را پیدا می‌کند و به کاندید اطلاع داد که کانگه در قسطنطنیه است و به عنوان خدمتکار مشغول کار است.

کاندید کاکامبو را آزاد می‌کند و این سه نفر به سمت قسطنطنیه سفر می‌کنند. آن‌ها به زودی با پانگلوس و پسر بارون که گویا هر دو مرده بودند، ملاقات می‌کنند و متوجه می‌شوند که در لیسبون، حلقه اعدام گردن پانگلوس لیز می‌خورد و او از مرگ نجات می‌یابد در حالی که پسر بارون از زخم چاقوی کاندید بهبود می‌یابد. پنج نفر برای یافتن کانگه، که با پیرزن زندگی می‌کند و دیگر زیبایی سابق را ندارد، به راه افتادند و کاندید آن‌ها را نیز آزاد می‌کند. هنگامی که پسر بارون بار دیگر قدم در کاباره می‌گذارد ازدواج کاندید با کانگه (ازدواجی که کاندید دیگر آرزو نمی‌کند)، کاندید پسر بارون را می‌کشد.

کاندید با کانگه ازدواج می‌کند و با آخرین ثروت باقی‌مانده از الدورادو، یک مزرعه کوچک می‌خرد. کل میهمانان عروسی شامل کاندید، کانگه، کاکامبو، مارتین، پانگلوس و پیرزن است. کاندید و کانگه در آنجا باهم زندگی می‌کنند و به‌زودی پکت و همراه او، فریار ژیروفلی، به آن‌ها ملحق می‌شوند. آن‌ها در مورد خوش‌بینی فلسفی با یکدیگر بحث می‌کنند و کاملاً در زندگی احساس بدبختی می‌کنند تا اینکه با فرد ترک‌تبار خوشبختی که زیر درخت استراحت می‌کند روبه‌رو می‌شوند. مرد ترک توضیح می‌دهد که او فقط یک مزرعه کوچک دارد اما خوشحال است زیرا این کار را در کنار فرزندانش انجام می‌دهد. مزرعه نیازهای او را برآورده می‌کند و او را از کسالت و آرزوهای پست دنیوی نجات می‌دهد. کاندید تصمیم می‌گیرد که گروه کوچک او از این طریق سعادت را به دست آورند و آن‌ها کار خود را در مزرعه آغاز کنند.

دسته بندی شده در: