خواندن آثار موراکامی، هم به لحاظ استعاره‌ای و هم به معنای واقعی کلمه، تجربه‌ی یک دنیای دیگر است. کتاب‌های او می‌توانند خوانندگان را به یک واقعیت کاملاً متفاوت ببرند، اما آنها را با رویدادهای مرتبط با واقعیت و دیدگاه‌های عمیق در زندگی، آرام و خونسرد نگه می‌دارند. او به خاطر وفاداری و صداقتش نسبت به عناصر فانتزی و خیال‌پردازی مشهور است و از تصویر یکسانی در نوشتن کتاب «کافکا در کرانه» استفاده می‌کند. اما بسته به سن و تجربه‌ی شما از موراکامی، تفاسیر این کتاب ممکن است متفاوت باشند. در اینجا به این کتاب می‌پردازیم که با آن، می‌توانید ارتباط برقرار کرده یا ارتباط برقرار نکنید.

«کافکا در کرانه» یکی از معروف‌ترین رمان‌های موراکامی است. نویسنده‌ی این کتاب موفق به ربودن و به دست آوردن قلب بسیاری از مردم می‌شود، هر چند که او همیشه پایان واضح و یا تفسیر نوشته‌های خود را ارائه نمی‌دهد؛ و این دقیقاً همان چیزی است که او را جذاب می‌کند. حتی هنگامی که در بسیاری از مصاحبه‌ها درباره‌ی معنای شخصیت‌ها و یا نقل‌قول‌ها از او پرسیده می‌شود، موراکامی ترجیح می‌دهد تفسیر را به دیدگاه خواننده واگذار کند. دیدگاه من در مورد «کافکا در کرانه» به طور خاص درهم‌ریخته بود. دو بار کتاب را خواندم، نفسم را حبس کردم و چندین بار صفحات را ورق زدم تا ببینم آیا واقعاً متن را درک کرده‌ام یا خیر. مثل این است که می‌خواهید مطمئن شوید که طرح داستان را به خاطر سپرده‌اید، چون به نظر می‌رسد که اساساً اغلب زندگی شما یادآور چیزی است که در کتاب اتفاق می‌افتد.

کافکا تامورا پسر جوانی است که از خانه فرار می‌کند تا از پیشگویی اودیپی‌گونه‌ی پدرش بگریزد. این کتاب با مقدمه‌ی «پسری به نام کراو» آغاز می‌شود؛ کسی که به او گفته می‌شود که قوی باشد، چرا که او باید شجاع‌ترین فرد ۱۵ ساله روی کره‌ی زمین شود. خیلی زود، ما درک می‌کنیم که درواقع پسری به نام کراو از نظر کافکا، همان ندای درونی است که در سر خودمان داریم. این ندا گاهی اوقات ما را وادار می‌کند که بهترین تلاش خود را انجام دهیم، در حالی که بعضی وقت‌ها نیز، واقعاً عمیق‌ترین و تاریک‌ترین زوایای خودمان را به نمایش می‌گذارد.

کافکا در کرانه

کافکا در کرانه

نویسنده : هاروکی موراکامی
ناشر : نیلوفر
مترجم : مهدی غبرائی

روایت داستانی رویاگونه

شما نمی‌توانید در هنگام خواندن «کافکا در کرانه» منطقی فکر کنید. اگر سعی کنید، به سادگی خسته خواهید شد. علت آن این است که این کتاب با یک روایت داستانی رویاگونه دنبال می‌شود. کافکا مجبور به زندگی در دو بعد مختلف است. یکی از آن‌ها از ضمیر خودآگاه او ساخته شده و دیگری از ضمیر ناخودآگاهش. در تمام مدت زمانی که کتاب را می‌خوانید، احساس می‌کنید که او (و شما و خواننده) با دو تکه از طناب به بیرون کشیده می‌شوید. یک زمان حال حاضر و یک واقعیت موازی متغیر وجود دارد که کافکا را به ناکاتا مرتبط می‌کند؛ پیرمردی که با گربه‌ها صحبت می‌کند و کسی است که هوشیاری خود را در زمانی از دست داده است که همراه با همکلاسی‌هایش در طی یک گردش، دچار زوال عقد شدند. به نظر می‌رسد تنها ماموریت ناکاتا در سرتاسر این کتاب، کمک به کافکا باشد تا آنچه واقعاً از زندگی می‌خواهد را درک کند.

هر دوی آن‌ها سفرهای خود را با جهت‌های کاملاً متفاوتی شروع می‌کنند و بارها و بارها از طریق اعمال و رفتارشان به یکدیگر نزدیک می‌شوند. سفرهای مختلف آن‌ها به ما چیزهای زیادی را در مورد طبیعت ما به عنوان انسان یاد می‌دهد. ناکاتا همانند یک بوم نقاشی خالی است و از افرادی که با آن‌ها ملاقات می‌کند، چیزهایی را بدون قضاوت، نظر و یا تعلقاتی برداشت می‌کند. با این حال، دنیای کافکا در خصوص زندگی و خاستگاه‌هایی که نمی‌توانیم آن را درک کنیم و فقط می‌توانیم بازگو کنیم، بسیار پیچیده و دارای افکاری قابل تأمل می‌باشد.

او از اینکه آینده‌‌اش به چه شکل خواهد بود، و اگر زمان مفهومی ازپیش‌تعیین شده‌باشد، دائماً تعجب می‌کند. این مرحله‌ای است که همه‌ی ما به شیوه‌ی خودمان، زمانی وارد بزرگسالی شدیم، از آن عبور می‌کنیم. از نظر روان‌شناختی، اغلب دوست داریم فکر کنیم که شاید ما بیشتر رویاهای خود را در آینده به دست نخواهیم آورد و به خاطر تجربیاتی که در دوران کودکی داشتیم، محدود شده‌ایم. شاید ما خاطراتی داشته باشیم که را عقب نگه‌مان می‌دارد و فکر می‌کنیم که سرنوشت‌مان با توجه به عناصری که ما را در طول سال‌ها شکل داده، از پیش تعیین شده است؛ عناصری همچون سطح عشق و محبتی که از والدین و عزیزان خود بدست‌آورده‌ایم. کافکای جوان هم همان تلاش و مبارزه را ابراز می‌کند. او پیوسته به دنبال شخص و ظاهر مادرش است؛ تا بتواند دلیل ترک کردنش را از او بپرسد. این امر باعث ایجاد پلی برای ما به عنوان خواننده می‌شود تا بیشتر در مورد ماهیت انسان اطلاعات کسب کنیم. ما به دنبال صحت و تایید از سوی افرادی هستیم که دوستشان داریم، زیرا با این روش، خودمان را ارزشمند می‌دانیم.

هزارتوی ناآگاهی و ضمیر ناخودآگاه

سفر کافکا پر از کتاب‌ها، تفسیرهای پویا از صداهای موسیقی و صداهای طبیعت است. مثل این است که او با صدای ضمیر ناخودآگاه حرف می‌زند. در طول مسیر، او اوشیما را در کتابخانه ملاقات می‌کند؛ جایی که به دنبال سرپناه است و همچنین عشق زندگی‌اش را پیدا می‌کند. یعنی خانم سائکی، که او را هم به عنوان مادر احتمالی‌اش تلقی می‌کند. به نظر متناقض و غیرمنطقی است، درست است؟ سعی کنید تمام کتاب را بخوانید، و تناقض تمام چیزی است که شما پیدا خواهید کرد! اما ذهن کافکا به طور کلی، در این کتاب به نمایش گذاشته می‌شود که شبیه به یک هزارتو یا مارپیچ است.

در میان بسیاری از رویدادهایی که در این کتاب اتفاق می‌افتند، قطعاً به قسمتی که کافکا تصمیم می‌گیرد وارد یک جنگل بسیار عمیق و یک کابین چوبی شود، توجه ویژه‌ای خواهم کرد. با وجود اینکه اوشیما هشدار می‌دهد که افرادی که به آنجا رفته‌اند، هنوز بازنگشته اند. وقتی او از میان بوته‌ها، به صورت کاملاً آماده وارد جنگل می‌شود و همه‌چیز را پشت‌سر می‌گذارد، قلب شما شروع به تپش سریع می‌کند و بلافاصله متوجه می‌شوید که چیز دیگری در این جنگل وجود دارد که فراتر از درک ما است. دو سرباز منتظر کافکا هستند که به نظر می‌رسد از «جهان بینابین» محافظت می‌کنند. هاروکی موراکامی هرگز نشان نمی‌دهد که چرا این دنیا، «جهان بینابین» نامیده می‌شود. با توجه به توصیف او از آن، و آنچه که کافکا در آنجا تجربه می‌کند، درک می‌کنیم که این دنیا، جهانی پر از خلاء است و احساس، شادی، و یا پویایی در آن وجود ندارد. همه‌چیز در یک نظم مبهم و بی‌نقص وجود دارد.

دنیای بینابین

کافکا باید انتخاب کند. او باید انتخاب کند که همان‌جا بماند یا برود و هرگز به عقب برنگردد. هر کسی که آسیب عاطفی را تجربه کرده و گاهی با الگوهای بیش‌اندیشی دگرگون شده، خواهد دانست که درواقع، این همان لحظه‌ای است که کافکا تصمیم می‌گیرد آیا می‌خواهد در ذهن خود زندگی کند یا در خارج و در دنیای بیرونی. همان‌طور که ما با زندگی خود سر می‌کنیم، گاهی اوقات افکار منفی ما می‌توانند چنان تحریک کننده باشند که سلامت ذهنی ما را خرد کنند. به همین دلیل است که بسیاری از افراد مبتلا به بیماری‌های روانی مختلف، ممکن است تصمیم بگیرند تا «در دنیای بینابین» باقی بمانند. بسته به شرایط آن‌ها، در واقعیت، این دنیا هم می‌تواند یک رستگاری و یا یک بدبختی باشد. و اگرچه درمورد کافکا این‌گونه است که او انتخابی دارد، اما بسیاری از ما در حقیقت از نعمت انتخاب محروم هستیم.

و سپس داستان مرموز خانم سائکی وجود دارد. ظاهراً او در اوایل دهه‌ی دوم زندگی‌اش، معشوق خود را از دست داده است؛ زمانی که بیشتر به دنبال زندگی می‌گشت. از آن زمان به بعد، اوشیما توضیح می‌دهد که روح او، بدنش را ترک کرده است و آنچه که ما از او می‌بینیم و می‌شنویم، تنها تجلی روح فانی او است و نه روح خودش. این استعاره‌ای برای زندگی‌هایی است که مردم دارند، زمانی که معنای خود را از دست داده‌اند یا هنوز در جستجوی معنایی برای آن هستند. به نظر می‌رسد که این روزها، «جستجو برای معنا» مهمترین چیز برای افراد جوان باشد. فشار زیادی پشت این مفهوم وجود دارد که ما واقعاً می‌توانیم به هرچیزی که می‌خواهیم دست یابیم؟ اینکه گاهی با تمام آزادی که به ما موهبت می‌شود، ما کاملاً گمراه و تحت فشار بسیاری از انتخاب‌ها باقی می‌مانیم. این فرآیند می‌تواند بسیار دردآور باشد، اگر افراد نتوانند بارقه‌هایی از اشتیاق و تمایل را پیدا کنند. سناریوی چنین تلاش‌های ناموفقی، هر روز از طریق آنچه ما به عنوان افسردگی می‌شناسیم، به ما معرفی شده و نمایش داده می‌شود.

آموخته‌های مادام‌العمر

پشت این کتاب فوق‌العاده، معانی پنهان بسیار زیادی وجود دارد. واقعاً حتی وقتی به آثار موراکامی اشاره می‌کنیم، کلمات توصیفی برای آن دست‌کم گرفته می‌شوند. این امر بیان‌کننده‌ی این است که چرا اندکی پس از انتشار «کافکا در کرانه»، ناشران ژاپنی وبسایتی را راه‌اندازی کردند که سوالات خوانندگان را در رابطه با رمان روشن می‌ساخت. بازخورد و جلب توجه این امر بسیار زیاد بود و موراکامی به بسیاری از این سوالات پاسخ داد. موراکامی واژه‌ی «کرانه» در «کافکا در کرانه» را، به‌عنوان مرز بین ذهن خودآگاه و ناخودآگاه توصیف کرد. او اظهار می‌کند که «این داستان دو دنیای متفاوت است؛ ذهن خودآگاه و ناخودآگاه. بیشتر ما در این دو دنیا زندگی می‌کنیم. یک پای‌مان در این دنیا است و یک پا در دنیای دیگر؛ و همه‌ی ما در مرز آن زندگی می‌کنیم. این تعریف من از زندگی بشر است.» همانطور که ما اشاره کردیم، این موضوع می‌تواند درست در ابتدای این کتاب، به همراه ندای درونی کافکا یا به عبارت دیگر، پسری به نام کراو، به خوبی درک شود؛ چرا که او راهی را تحلیل و مشخص می‌کند که از طریق آن، کافکا با ضمیر ناخودآگاهش روبه‌رو می‌شود.

طوفان خودت هستی. چیزی درونت وجود دارد. پس تنها کاری که از دستت برمی‌آید این است که به آن دسترسی پیدا کنی، و داخل طوفان پای بگذاری. باید چشم‌هایت را ببندی و گوش‌هایت را سفت بگیری. به این ترتیب، ماسه داخل آن‌ها نمی‌شود. و گام‌به‌گام از آن عبور کن. هیچ خورشیدی آنجا نیست، نه ماهی، نه جهتی، و نه هیچ درکی از زمان وجود ندارد. فقط ماسه‌های سفید و صاف مثل استخوان‌های ساییده شده که در آسمان می‌چرخند. این نوعی طوفان شن است که باید آن را تصور کنی.

می‌توان این پاراگراف، و تمام این رمان، را تا حدی مرتبط با واقعیت دید که باعث تأمل شما خواهد شد و از شما می‌خواهد تا ادامه‌ی چیزی که موراکامی برای شما دارد را، بخوانید. یا این‌که حتی، باعث دوباره خواندن این شاهکار می‌شود و به احتمال زیاد، نتیجه بسیار عالی خواهد بود و درس‌هایی برای تمام عمر خواهد داشت.

دسته بندی شده در: