اگر بگویند رمان «کشتن موش در یکشمبه» را فقط با یک کلمه توصیف کن، من کلمه ی «نفسگیر» را انتخاب می‌کنم. لغت‌نامه در توضیح این کلمه نوشته است سخت، مشکل و خسته‌کننده؛ اما وقتی می‌بریمش توی بافت سینما، تلویزیون و ادبیات، برای توصیف صحنه‌های اضطراب‌آور و موقعیت‌های هیجانی به‌کار می‌رود؛ و «کشتن موش در یکشمبه» هم دقیقاً دویست و ده صفحه هیجان و استرس محض است. این یادداشت، یک معرفی سرراست و بدون زمینه‌چینی و حاشیه رفتن از این رمان مهجور است که نشر «چشمه» آن را با ترجمه‌ی «آرش گنجی» منتشر کرده و اگر می‌خواهید تمام صفحات یک کتاب همچنان که ممکن است لبخند بزنید یا اشک بریزید و غصه بخورید، سطح آدرنالین خونتان هم بالا بماند، با ادامه‌اش همراه باشید.

کشتن موش در یکشمبه (اسب کهر را بنگر)

کشتن موش در یکشمبه (اسب کهر را بنگر)

ناشر : چشمه
قیمت : ۷۳,۸۰۰۸۲,۰۰۰ تومان

حدود چهل و شش سال از زمان مرگ ژنرال فرانسیسکو فرانکو و پایان دوره‌ی دیکتاتوری او در کشور اسپانیا می‌گذرد، اما سرک کشیدن به تاریخ و خواندن جنایت‌های مربوط به آن دوره که به «وحشت سفید» معروف است، هنوز هم برای انسان تلخ و آزاردهنده است و جای زخم آن دوره‌ی تاریخی را روی پوست خودش احساس می‌کند. حالا تصور کنید که با رمانی مواجه باشیم که نه تنها قصه‌اش مربوط به این دوران است، بلکه واقعاً در همان زمان نوشته شده، یعنی سال ۱۹۶۱، سال‌های قبل از مرگ فرانکو و پایان حکومت کابوس‌وار او. مطمئناً رمانی که از دل این برهه‌ی تاریخی بیرون می‌آید، حال‌و‌هوای واقعی و قابل‌لمس‌تری نسبت به فیلم‌ها یا آثاری دارد که سال‌ها بعد و بر اساس شواهد و نقل قول‌ها، ساخته شده‌اند؛ حتی اگر داستان، ایده‌هایی محتمل و نزدیک به واقعیت داشته باشد اما تماماً واقعی نباشد. «امریک پرسبرگر» که بیشتر او را با آثار سینمایی مشترکش با «مایکل پاول» می‌شناسند، در زندگی‌اش دو رمان نیز منتشر کرده، یکی «مرواریدهای شیشه‌ای» و دیگری همین «کشتن موش در یکشمبه»، که روی جلدش عنوان فرعی «اسب کهر را بنگر» نیز ذکر شده است؛ نام فیلمی که «فرد زینه‌مان» در سال ۱۹۶۴ با اقتباس از این رمان ساخت. متاسفانه لااقل در ایران، نسخه‌ی اقتباسی سینمایی مشهورتر از خود کتاب است و رمان، مهجور و حتی بدون سال‌ها تجدیدچاپ باقی مانده است.

چند اول‌شخص جذاب

کشتن موش در یکشمبه، یک برش از زندگی چند نفر است که در دوره‌ای، به‌طور همزمان به اتفاق مهم چیدن تدارکات دستگیری یک تبعیدی که سال‌ها پیش قهرمان جنگ بوده و مجبور شده از اسپانیا بگریزد و در فرانسه پناه بگیرد، ربط پیدا می‌کنند و همه‌شان به‌نوعی درگیر آن می‌شوند. اما این شخصیت‌ها کیستند و آن اتفاق مهم چیست؟ خیلی خلاصه می‌شود گفت یک پسربچه، یک کشیش، رئیس گارد پلیس و یک تبعیدی که روزگاری قهرمان جنگ داخلی بوده، هم شخصیت‌های اصلی داستانند و هم راویان آن. بله، داستان از چهار راوی مختلف برخوردار است، یعنی چهار نگاه مختلف، چهار لحن گوناگون و طرز تفکر متفاوت از یکدیگر که در نگاهی دیگر، می‌توان گفت هرکدام متعلق به یک نسل متفاوت نیز هستند و در نتیجه، چندصدایی جذابی به بافت داستان می‌بخشند.

موقع خاطره نوشتن، به قول خانم «مارگارت اتوود» نویسنده‌ی کانادایی، اگر ترس از خوانده نشدن نوشته‌ها وجود نداشته باشد، آدم معمولاً بی‌پرده و صریح هرچه به ذهنش می‌رسد را می‌نویسد و خودش را سانسور نمی‌کند و منِ بی‌پرده و حقیقی‌اش را می‌ریزد روی صفحات دفتر. برای همین است که با خاطرات واقعی نوشته‌شده می‌توان حسابی ارتباط برقرار کرد و با نویسنده‌ی آن‌ها  و لحظاتی که گذرانده، حسابی همراه شد. گفته می‌شود که اولین رمان‌ها، با تقلید یا الهام پذیرفتن از الگوی نوشتن توی دفترچه‌های خاطرات نوشته شده‌اند، پس یعنی معمولاً زاویه‌دید اول‌شخص داشته‌اند. باتوجه به چنین پیشینه‌ای، می‌توان نتیجه گرفت نویسندگان معمولاً این تکنیک را با دو هدف در داستان‌هایشان به‌کار می‌برند که یکیش همراه کردن خواننده با شخصیت، به هر قیمتی است؛ یعنی فرقی نمی‌کند که یک قاتل یا یک دیکتاتور سخن بگوید یا یک آدم خیراندیش و تماماً مثبت. در هر صورت جادوی انتخاب راوی اول شخص، همذات‌پنداری ناخواسته‌ای که مدنظر نویسنده بوده را در خواننده ایجاد می‌کند. هدف دوم استفاده از این تکنیک نیز، تماشای وجوه مختلف یک اتفاق، با چشم‌هایی گوناگون است.

در کشتن موش در یکشمبه، گوشه‌و‌کنارهای مختلف اتفاقی که در شرف وقوع است، با چشم‌های این چهار شخصیت اصلی و نگاه متفاوتی که به قضایا دارند نمایش داده می‌شود. در فصل اول، یک پسربچه به نام «پابلو» به حرف می‌آید. پابلو پسر یکی از مخالفین حکومت فاشیستی اسپانیاست و بعد از مرگ پدرش، توسط یک آشنا از مرز عبور داده می‌شود تا برود فرانسه و پیش عمویش –تنها خویشاوندی که دارد- زندگی کند. سپس در فصل‌های بعدی، با یک روش ماهرانه، زاویه‌دید بین راوی‌ها، پاسکاری می‌شود. بعد از پابلو، جنگجوی تبعیدی که «مانول» نام دارد و سپس رئیس گارد پلیس با نام «کاپیتان وینیولاس» که تمام فکر و ذکرش دستگیری اوست، به سخن می‌آیند و هرکدام انگار، رشته‌ی داستان را از دست یکدیگر می‌گیرند و با زبان خودشان، آن را ادامه می‌دهند و خط داستانی را پیش می‌برند، یعنی در طی فصل‌های مختلف و با هر مرتبه عوض شدن راوی، داستان از نظر زمانی نیز حرکت کرده و به با ریتمی فوق‌العاده، جلو می‌رود.

همزیستی با ظالم و مظلوم

یکی دیگر از حسن‌هایی که انتخاب راویان متعدد دارد، مسئله‌ی عدم‌قضاوت است. نویسنده هیچ‌کدام از شخصیت‌ها را در جایگاه راوی کانونی قرار نمی‌دهد. اگرچه داستان با پابلو شروع می‌شود و اگرچه مسئله‌ی دستگیری «مانول آرتیگز» گره و اتفاق اصلی آن است، اما پابلو راوی کانونی و مهم‌ترین شخصیت ماجرا نیست. درواقع تمام راوی‌ها، به یک اندازه از این داستان سهم دارند و در پیشبرد آن موثر هستند.

از لحاظ مضمون، می‌شود گفت عدم قضاوت سایه انداخته بر کل کتاب –که باعث می‌شود با غرغرهای درونی پلیس همذات‌پنداری کنیم و همزمان، برای مانول هم دل بسوزانیم و عاشقش شویم- باعث می‌شود گزاره‌های مطلق همیشگی مانند ایمان، آرمان‌ها، معنای عدالت، درستی و نادرستی قوانین گوناگون و تعریفمان از واژه‌ی قهرمان، در نظر ما به‌عنوان خواننده به لرزه دربیایند، و هرجای داستان که خواستیم به یکی بیشتر از دیگری حق بدهیم، در انتخاب دچار تردید شویم، چرا که ما حادثه را با چشم‌های مختلفی تماشا کرده‌ایم و ناخواسته، هم توی جلد ظالم فرورفته‌ایم و هم مظلوم و وجوه مختلف خاکستری شخصیت‌پردازی آن‌ها را شناخته‌ایم. با این وجود، البته که هر خواننده‌ای حق دارد طرفدار یک شخصیت شود و داستان را با امید به پیروزی او ادامه بدهد، چون بار هیجانی داستان آن‌قدر به نوبه‌ی خودش بالاست که موقع خواندنش فقط باید لب را گزید و به شخصیت‌ها دستور داد: «صبر کن! نرو! برو! مراقب باش! بمیر! نمیر! دست بردار! نکن!»

وجوه نمادین در داستان نیز به‌نوبه‌ی خودش قابل‌توجه است. استفاده از «موش» که معمولاً در ادبیات و سینما نماد بزدلی و توی سوراخ رفتن است و توصیف یک پناهنده‌ی تبعیدشده از کشور خودش با این نام، نشان‌دهنده‌ی کاری است که گذر وحشتناک زمان و نگاه بی‌رحم آدم‌ها با یکدیگر می‌کند و اینکه دنیا، جز بی‌رحمی کار دیگری ندارد؛ و زندگی قهرمان‌هایی که از جنس آدم‌های واقعی هستند، مثل قهرمان‌های قصه‌های عامه‌پسند و خوشحال نیست و کسی که یک روز قهرمان جنگ داخلی بوده، حالا کارش به یک آپارتمان کوچک گوشه‌ی محله‌ی اسپانیایی‌های یک کشور غریب رسیده، مطمئن نیست که حتی اگر اسلحه‌های مخفی‌اش را از خاک دربیاورد، بتواند با آن‌ها شلیک کند یا نه، و بچه‌های توی کوچه به او لقب موش بزرگ را داده‌اند. همچنین استفاده از نماد مرز و شهرهای مرزی برای نشان دادن وضعیت معلق آدم‌ها و بی‌وطن شدن اجباری‌شان در سایه‌ی حکومت بی‌رحم فاشیستی، استفاده‌ای مناسب و به‌جاست.

فضاسازی در داستان فوق‌العاده است. از توصیف لحظه‌های حساس عبور از مرز گرفته، تا پرداختن به بوی یک لباس و مزه‌ی کیک یا شراب، همه طوری با جزئی‌نگری نوشته شده‌اند که خواننده ناگزیر خودش را در همان فضا حس می‌کند، با مانول عرق می‌ریزد و استرس می‌کشد و با پابلو بو می‌کشد و لذت می‌برد و پاهایش مثل پاهای ساعت‌ها توی کفش‌مانده‌ی کشیش، ورم می‌کند:

«بالای درخت‌ها، نوک کوه، ماه قرص کامل بود. اون هم پابه‌پای من صعود می‌کرد، من اینجا پایین روی خاک و ماه اون بالا از میون شاخ‌و‌برگ درخت‌ها. لحظه‌هایی توی زندپی پیش روی آدم‌ها قرار می‌گیره، راه‌هایی پرخار و ناهموار، راهی که در اون گام می‌ذاری و سر بازگشت هم نداری. فقط چیزهایی از جنس مهتاب و خاطره باقی می‌مونه. اما اگه بخوای خیلی توی این راه پیش بری دیگه خاطره‌ها هم محو می‌شه. توی همین راه به انسان‌هایی برمی‌خوریم که از این کوهستان همیشه به دنبال مهتاب تمام زندگی‌شون در کار صعود هستن، بعضی‌ها که از این شیب سُر می‌خورن و آهسته و آهسته می‌آن پایین. تمام زندگیم مجبور بودم که از این کوه‌ها صعود کنم، و پدرو رو می دیدم که بی‌اختیار سقوط می‌کنه.»

گوش سپردن به گفتگوهای درونی

به‌منظور بهتر بیان کردن گفتگوهای درونی شخصیت‌ها و درآوردن صدای ذهنی آن‌ها در قالب کلمات، زبان محاوره برای کار انتخاب شده است. زبان محاوره ظرفیت‌های زیادی برای خلق لحن‌های گوناگون دارد. شاید به همین دلیل باشد که کلمه ی «یکشنبه» هم به شکل محاوره ای خود که معمولاً نون به میم تبدیل شده و «یکشمبه» خوانده می شود، در عنوان کتاب آمده است. در این رمان نیز لحن‌گردانی به‌خوبی انجام شده، و شخصیت‌ها ریتم صحبت کردن و شیوه‌ی جمله‌بندی و تکیه‌کلام‌های مخصوص به خودشان را دارند. برای مثال هنگامی که مانول سخن می‌گوید، یک‌عالمه خشم و غرور و سرشکستگی همراه با احساس غربت و تنهایی و دورافتادن از وطن، در تک‌تک کلماتش حس می‌شود و خواننده به زیر پوست خشن او نفوذ می‌کند:

خوب می‌دونم که توی بقّال و چقّال، توی حیاط‌پشتی‌ها، توی خونه‌هاشون چه حرف‌هایی که پشت سرم نمی‌زنن. اونا می خوان یه قهرمان همیشه یه قهرمان باقی بمونه. مگه من بیشتر از تموم تبعیدی‌ها، مخفیانه به اسپانیا نرفتم؟ از ۳۹، سه یا چهاربار در سال. کسی توی همه‌ی اسپانیا پیدا می‌شه که سرش بیشتر از سر من قیمت داشته باشه؟ کدوم یک یاز این احمق‌ها می‌تونست بفهمه که چه جهنمی می‌تونه بعد از هربار به‌خطر انداختن جونم منتظرم باشه؟ اونا فقط دوست دارن این چیزها روی توی روزنامه‌ها بخونن اون هم وقتی که روی کونشون توی جای گرم و نرمی پشت میز صبحونه‌ی حاضر و آماده‌شون لمیدن.

یا وقتی پابلو به حرف می‌آید، ذهنیت کنجکاو و بازیگوش یک بچه با تمام خشونتی که در خودش جمع کرده و آرزوهایی که توی سرش است، برای خواننده به تصویر کشیده می‌شود:

این‌روزها خوب می‌تونستم خداحافظی کنم چرا که این اواخر کاری به جز این نداشتم. با بچه‌ها توی مدرسه به اون‌هایی که ازشون اطمینان داشتم دست داده بودم و روبوسی کرده بودم. از میون معلم‌ها فقط به یکی اطمینان داشتم. بهمون جغرافی درس می‌داد و من رو خیلی دوست داشت چون همیشه درسش رو می‌خوندم. روز آخر رفتم پیشش و گفتم: «شب به‌خیر آقا!» فوراً منظورم رو فهمید. که فردا به مدرسه نمی‌آم یا شاید هم پس‌فردا یا شاید هم دیگه هیچ‌وقت. مردم پامپلونا گاهی به هم شب‌به‌خیر می‌گفتن، اون‌ها می‌دونستن که این «شب‌به‌خیر» می‌تونه یه خداحافظی چندین و چندساله باشه. وقتی که کارگرهای کارخونه‌ی لوکوموتیو دست به اعتصاب زدن خیلی‌ها مجبور شدن که از مرزها عبور کنن. از اون‌وقت تاحالا بعد از هر اعتصاب خیلی از شب‌به‌خیرهاست که دیگه خداحافظ معنا می‌ده.

 وقتی رئیس پلیس شروع به صحبت می‌کند، افکار مغشوش یک نظامی شکست‌خورده که فکر و ذکرش دستگیری مردی تبعیدی است تا اعتبارش را به‌دست بیاورد، روی کاغذ سرازیر می‌شود. صدای ذهنی او پر است از نذر و نیاز و دعا و مناجات و قول‌هایی که به خودش و خدا می‌دهد تا فقط همین یک آرزویش برآورده شود:

اگه همه‌چیز درست پیش بره، مانول همین‌جا باید کارش یک‌سره بشه، همین‌جا توی خود پامپلونا، نزدیک‌های بیمارستان. من لیاقتش رو داشتم، بعد از پونزده‌سال دیگه حتماً لیاقتش رو داشتم. هزارتا شمع برای کلیسای جامع می‌خرم. توی اولین فرصت می‌رم به لُرد، روزانا رو هم با خودم می‌برم که عزیزترین آرزوش، زیارت لُرد برآورده بشه. اوه خدایی، من رو ببخش، منظورم دقیقاً این نبود. ترزا، زن عزیزم رو با خودم می‌برم، بلکه حالش بهتر بشه، دوباره چاق‌و‌چله بشه شفا پیدا کنه. قسم می‌خروم که این‌کار رو بکنم. اصلاً… اصلاً از این فصل و برای همیشه گاوبازی رو ترک می‌کنم، می دونی که چقدر گت.بازی دوست دارم. و اگه قراره که دیگه روزانا رو نبینم، برای همیشه ترکش می‌کنم. این یکی رو صادقان گردن می‌گیرم. فقط… فقط کمکم کن تا از شر این مصیبت خلاص بشم، این سارق خدانشناس رو شکار کنم.

 و در نهایت، وقتی کشیش فرانسیسکو در جایگاه راوی قرار می‌گیرد، لحن ساده و بی‌پیرایش او، کاملاً شخصیت یک جوان خوش‌قلب که ذهنش پر از یاد خداست و دوست دارد از دروغ و بدی دور بماند و به همه‌چیز انسانی نگاه کند را برای خواننده می‌سازد:

+«من یک کشیش هستم. اون زنِ رو به موت ازم درخواست کرد پیغامی به فرزندش برسونم و هیچ‌کاری بیشتر از این انجام ندادم.»

– «اما پسرش یه سارق فراری بود. یه سارق مسلح، دشمن اسپانیا، آدم‌کش معروف که برای سرش کلی قیمت تعیین شده.»

+«نزد مردان خدا همه‌ی انسان‌ها یکسان هستند، حتی دزد یا یک قاتل. هیچ نفرتی در قلب یک کشیش نیست، فقط عشق. هیچ دروغی برای یک کشیش امکان‌پذیر نیست، فقط حقیقت. در نظر یک کشیش هیچ مردی زندانی نیست، فقط پناهنده. دشمنی برای یک کشیش مفهومی نداره، فقط دوستی.»

 لطفاً این کتاب را بگذارید زمین!

 به همین دلایل ذکرشده در بالا است که تفاوت لحن‌ها و درواقع صدای ذهنی شخصیت‌ها در کنار چرخش به‌موقع زاویه‌ی دید و پاسکاری ماهرانه‌ی جایگاه راوی، از نقاط قوت این کتاب محسوب می‌شود. این ویژگی‌ها در کنار یکدیگر، همراه با بهره‌گیری خیلی خوب از عنصر تعلیق و کشش بخشیدن به روایت و دادن ابعاد پلیسی و ماجراجویانه به آن، باعث می شود خواننده کتاب را یک‌باره بخواند و حتی یک‌ لحظه هم نتواند آن را زمین بگذارد و برود سراغ کاری دیگر؛ اما من، کتاب را زمین گذاشتم و عمداٌ این شور و هیجان و تعلیق فوق‌العاده را چند روز برای خودم کش دادم تا لذتی که از خواندن کشتن موش در یکشمبه می‌بردم، زود و یک‌باره تمام نشود و بتوانم اوقات بیشتری را با پابلو، مانول، کشیش فرانسیسکو و کاپیتان وینیولاس بگذرانم و به صداهای ذهنی‌شان گوش دهم.

دسته بندی شده در: