آنا کارنینا یکی از بزرگ‌ترین رمان‌های کلاسیک جهان است که در سال ۱۸۷۷ به قلم لئو تولستوی خلق شد. این نویسنده و متفکر بزرگ روس از جمله کسانی بود که ادبیات را با روش جدیدی از نگاه فلسفی و روان‌شناسانه آشنا کرد. آنا کارنینا که شاهکار ماندگار او در رمان‌نویسی‌ دنیاست و با جنگ و صلح و رستاخیز، برترین آثار او را تشکیل می‌دهند. تولستوی در این رمان از ۱۲ شخصیت اصلی بهره می‌گیرد و در داستانی بلند و پرماجرا، عشق آنا و کنت الکسی را در دو جلد روایت می‌کند؛ داستانِ دختری از خانواده‌ای اشرافی که رابطه‌ای غیررسمی با یکی از اشراف برقرار می‌کند و مسائل زیادی مثل دین، اجتماع، خانواده، فرهنگ، امیدها و آرزوها، و از همه‌ مهم‌تر و پررنگ‌تر، عشق، در دل این داستان به چالش کشیده می‌شود. این رمان در زمان ابتدا در نشریه‌ای روسی به‌صورت پاورقی، درطول دو سال به‌چاپ رسید و امروزه بیش از ۱۰۰ میلیون نسخه از آن در دنیا به فروش رفته است. در ایران نیز موسسات انتشاراتی مختلفی این کتاب را به انتشار رساندند که از محبوب‌ترین آن‌ها می‌توانیم به نسخه‌ی انتشارات نیلوفر اشاره کنیم که با ترجمه‌ی سروش حبیبی به چاپ رسیده است. در سال ۲۰۱۲ فیلمی اقتباسی از این رمان نیز، با بازی «کیرا نایتلی» و با همین عنوان تهیه شد که کارگردانی آن را «جو رایت» به‌عهده داشته است.  

آناکارنینا

آناکارنینا

ناشر : نیلوفر
مترجم : سروش حبیبی
  • او همان‌طور که تلاش می‌کرد آن زن را نگاه نکند، از پله‌ها پایین رفت؛ انگار که او خورشید بود. با این وجود، مرد او را دید؛ مثل خورشید، حتی بدون نگاه کردن.
  • من فکر می‌کنم… اگر این درست باشد که به اندازه‌ی تمام سرها، ذهن‌هایی وجود دارد؛ پس به اندازه‌ی تعداد قلب‌ها نیز، عشق‌های متفاوتی هست.
  • عشق؛ دلیل بی‌علاقه بودن من به این واژه، این است که برایم زیادی باارزش است؛ بسیار بیشتر از چیزی که بتوانی درک کنی.
  • با زیر و رو کردن روحمان، ما همیشه به‌دنبال چیزی می‌گردیم که بی‌خبر در آن‌جا مانده است.
  • طولی نکشید که او احساس کرد ارضای امیالش، دربرابر کوهی از انتظاراتی که داشت، فقط به اندازه‌ی یک دانه برایش شادی به‌همراه آورد. تحقق این امر به او اشتباهی جاودانه را نشان داد؛ این‌که انسان‌ها تصور می‌کنند که شادی آن‌ها به تحقق رویاهایشان وابسته است.
  • من همیشه عاشقت بوده‌ام، و وقتی عاشق کسی هستی، عاشق تمام او می‌شوی؛ مرد یا زن، همان‌طور که هست، نه آنطوری که تو او را می‌خواهی.
  • خانواده‌های خوش‌حال، همه مثل یک‌دیگرند؛ اما خانواده‌های غمگین، هرکدام به‌روش خودشان غمگین‌اند!
  • اما قانون عشق ورزیدن به دیگران با دلیل قابل فهم نیست؛ چراکه استدلال‌پذیر نیست.
  • اگر انسان اصلاً دچار پوچی نباشد، هیچ دلیل خوبی برای زندگی کردن ندارد.
  • ورونسکی در آن نگاه کوتاه فرصت یافت سرزندگی سرکوفته‌ای را که بر چهره‌اش جولان می‌داد و میان دو چشم برّاقش جابجا می‌شد و آن لبخند ناچیزی را که به لبش انحنا می‌داد، دریابد.
  • اتفاقی جادویی برایم رخ داده است؛ مثل خوابی که انسان در آن احساس وحشتناک و غریبی دارد، و ناگهان با این آگاهی که چنین وحشتی وجود ندارد، از خواب می‌پرد؛ مرا از خواب پرانده‌اند!
  • اما خوش‌حالم که مرا همان‌گونه که هستم می‌بینی. ورای هرچیز، هرگز نمی‌خواهم مردم فکر کنند که تصمیم دارم چیزی را به آن‌ها اثبات کنم. من نمی‌خواهم هیچ‌چیزی را اثبات کنم، فقط می‌خواهم زندگی کنم؛ که هیچ اسیبی به کسی جز خودم نرسانم. این حق را دارم، ندارم؟!
  • تمام دخترهای دنیا به دو دسته تقسیم شده بودند: دسته‌ی اول شامل تمام دخترهای جهان به‌جز او، و آن‌ها تمام عواطف معمولی انسانی را داشتند و دخترانی عادی بودند؛ درحالی‌که دسته‌ی دوم -فقط خودِ او- هیچ ضعفی نداشتند و از تمام بشریت برتر بودند.
  • بعضی اوقات او (آنا) نمی‌‍‌دانست از چیزی که آرزو می‌کرد، می‌ترسید: چه این‌که آن‌چه بوده، یا می‌توانست باشد را، آرزو می‌کرد یا از آن می‌ترسید، و مخصوصاً چیزی که آرزویش را می‌کرد؛ او نمی‌دانست.
  • اگر به دنبال کمال بگردی، هرگز خشنود نخواهی بود.
  • من مثل گرسنه‌ای هستم که به او غذا داده باشند. شاید سردش باشد، و شاید لباس‌هایش پاره باشد، و شرم‌سار باشد، اما ناخشنود نیست!
  • ممکن نبود اشتباه کرده باشد. در دنیا هیچ چشمان دیگری مثل آن نبود. فقط یک مخلوق در این دنیا بود که می‌توانست (و می‌خواست) که تمام روشنایی و معنای زندگی را برایش متمرکز کند. او خودش بود؛ او کیتی بود.
  • آنا نه‌تنها طبیعی و باذکاوت سخن گفت، که با ذکاوت و عادی، بدون این‌که هیچ ارزشی به افکار خودش بدهد، بااین‌حال ارزش بسیاری به افکار کسی داد که با او صحبت می‌کرد.
  • (یک احساس) بهشتی‌ست
  • زمانی که به نیازهای زمینی‌ام چیره می‌شوم
  • اما با این اوصاف
  • زمانی که موفق نیستم، می‌تواند بسیار لذت‌بخش باشد.
  • جوابی نبود، به‌جز همان جواب کلّی که زندگی به پیچیده‌ترین و حل‌نشدنی‌ترین سوالات می‌دهد. پاسخ این است: انسان باید برای مایحتاج روزش زندگی کند، به زبانی دیگر، در فراموشی غرق شود.
  • وقتی لوین فکر کرد  که چه بود و برای چه زندگی می‌کرد، نتوانست هیچ جوابی برای سوالاتش پیدا کند و به ناامیدی نزول پیدا کرد؛ اما زمانی که از زیر سوال بردن خود در این مورد کناره گرفت، گرچه به‌نظر می‌رسید که می‌دانست چیست و برای چه زندگی می‌کند، قاطعانه و بدون تردید زندگی و عمل کردن.
  • این شادی‌ها آن‌قدر سرسام‌آور بود که به اندازه‌ی دانه‌های طلا در میان شن‌ها، غیرقابل مشاهده بودند، و در مواقع افسردگی او چیزی جز شن و ماسه نمی‌دید. با این وجود لحظات روشن‌تری وجود داشت که او چیزی جز شادی احساس نمی‌کرد، چیزی جز طلا نمی‌دید.
  • او به آن زن مثل گل پژمرده‌ای که چیده بود، نگاه می‌کرد، که به‌زحمت می‌توانست زیبایی‌ای را که از ابتدا باعث چیدن و تخریب او شده بود، تشخیص بدهد. و علی‌رغم این، احساس کرد آن زمان که قوی‌تر بود، اگر واقعا آرزویش را داشت، می‌توانست آن قلب را از سینه‌اش بیرون بکشد؛ اما حالا، در آن لحظه، که به‌نظر می‌رسید هیچ علاقه‌ای به او ندارد، می‌دانست چیزی که به او پایبندش کرده، شکستنی نیست.
  • اما هرچه بزرگ‌تر شد و خواست با صمیمیت بیشتری برادرش را بشناسد، بیشتر این فکر به ذهنش خطور کرد که قدرت کار کردن برای رفاه عمومی -قدرتی که خودش را خالی از آن می‌دید- نه مزیّت، بلکه نبودِ چیزی بود: نه این‌که نبودِ نیازهای والا باشد، بلکه نبودِ قدرتِ زندگی بود، چیزی که قلب نامیده می‌شود – رویایی که یک انسان را وادار می‌کند تا یکی از بی‌شمار راه زندگی‌اش را انتخاب کند که معرّف اوست، فقط و فقط آرزو.
  • او اضافه کرد «می‌بخشید»، عینک اپرا را از دستش گرفت و از بالای شانه‌ی برهنه‌اش به ردیف جعبه‌های مقابل‌هم نگاه کرد «متاسفانه دارم مسخره‌بازی درمیاورم.»

 

دسته بندی شده در: