«مثل خون در رگ‌های من» اثری‌ست از احمد شاملو؛ اما متفاوت با آثار دیگرش. شاملو چندین دهه فعالیت گسترده‌ای را در حوزه‌های مختلف پی‌گرفت و این مداومت در ادامه برایش نتیجه‌ی ارزش‌مندیبه نام شعر آزاد را دربر داشت. اما این کتاب با تمام دفترهای شعر و نقدها و ترجمه‌‌های او فرق می‌کند؛ نوشتن این کتاب دو دهه زمان برده است! مثل خون در رگ‌های من، مجموعه‌ای از نامه‌هایی‌ست که شاملو در طول دهه‌ی ۱۳۴۰ و ۵۰ برای همسرش آیدا می‌نوشت. آیدا سرکیسیان را هم که احتمالاً اگر نشناسید، اسمش را شنیده‌اید! این زوج یکی از محبوب‌ترین افراد در دهه‌های پیش از انقلاب بودند و با سبک جدیدی که احمد شاملو برای مردم به سوغات آورد، جایگاه ویژه‌ای را در دل هر مخاطب خاص و عام شعر و ادبیات، برای خودش رزرو کرد. این نامه‌ها حاصل دل‌تنگی‌هایی‌ست که او در نبودِ آیدا متحمّل می‌شد و مستقیماً او را مخاطب قرار می‌دهد؛ اما خواندن آن‌ها اصلاً خالی از لطف نیست. خواندن نامه‌های شخصی و عاشقانه طبیعتاً نباید کار جذاب و حتی‌ اخلاقی‌ای باشد! اما نگران نباشید؛ چون هم آیدا برای صدور اجازه‌ی چاپ این نامه‌ها، ۱۵ سال پس از مرگ همسرش صبر کرد، هم این نامه‌ها چیز خصوصی‌ای ندارد که در شعرهای عادی خود شاملو پیدا نکنیم! برای همین این‌جا بخشی از نامه‌های این شاعر محبوبم را آورده‌ام تا با شاعرانگیِ در حرف‌های دلش، همراه شویم.

نمی‌دانم. نمی‌دانم این «بدترین شب‌ها» را شروع کرده‌ام یا دارم شروع می‌کنم. اما، به هر تقدیر، این ساعات تاریک و بی‌امید، این روزهایی که دست‌کم، اگر هیچ موفقیت دیگری درش نبود، اینش بود که به امید دیدار تو شروع می‌شد؛ و حتی اگر هم در آخرین ساعات شب با نومیدی کامل، مثل دفتری بر هم نهاده می‌شد، باز این امید که فردا بتوانم ببینمت زنده نگهم می‌داشت، می‌دانی؟ از فردا صبح، دیگر این امید را هم از دست خواهم داد.
امید بزرگی بود که اقلاً روزی یک‌بار تو را ببینم. اقلاً این امید به من نیروی آن را می‌داد که صورتم را بتراشم و از قبر خودم خارج بشوم برای آن که آفتاب وجود تو به جسم رطوبت کشیده‌ی من بتابد. می‌دانستم که آیدای من، امید و حرارت و آفتاب زندگی من، با لبخندش در انتظار من است.
می‌دانستم که آیدای من با چشم‌هایی که پرمحبت‌ترین نگاهش را به من بخشیده نگاهم خواهد کرد. می‌دانستم که آیدای من از من شکایت خواهد کرد که چرا ریشم را نتراشیده‌ام، و این، نیرویی بود برای آن که ریشم را بتراشم. می‌‌دانستم که آیدای مهربان من از من گله می‌کند که چرا با وجود آن که درکنارش هستم افسرده و کسلم، چرا با او حرف نمی‌زنم و چرا او را نمی‌خندانم؛ و این، انگیزه‌ای بود که شاد و سرمست باشم، همه‌ی غم‌ها و ناراحتی‌هایم را فراموش کنم و دمی را که در کنار او هستم شاد و خندان باشم.
اما از فردا این امید را ندارم. این امید را از خودم قیچی کرده‌ام و به دنبال آن‌چه کلید زندگی فردای ما باشد این شهر را ترک می‌کنم. آخرین باری که دیدمت، سه‌شنبه‌ی هفته‌ی پیش بود. چند دقیقه‌ای با تو بودم و بعد ترکت کردم که خودم را به دکتر برسانم. بدبختانه آن شب دکتر نیامد. تا نزدیکی‌های نیمه‌شب، تنها و بدبخت، در کوچه‌ها و پس‌کوچه‌ها پرسه زدم.

دسته بندی شده در: