در این مطلب می‌خواهیم تا چند گفتاورد (یا همان دیالوگ) مشهور و تاثیرگذار از فیلم زیبای طعم گیلاس را با هم مرور کنیم. فیلمی به نویسندگی و کارگردانی مرحوم عباس کیارستمی که در سال ۱۳۷۶ هجری شمسی ساخته شد و چندی بعد به روی پرده‌ی سینماها رفت. این فیلم یکی از کالت‌ترین آثار سینمایی ایران بود و در ابتدا اصلا مورد توجه مخاطبان ایرانی قرار نگرفت؛ تازه بعد از ستایش منتقدین خارجی و کسب جوایز مهمی اعم از نخل طلای جشنواره‌ی کن در سال ۱۹۹۷ میلادی، نظر ایرانیان به اثر ماندگار کیارستمی جلب شد. طعم گیلاس آن‌قدری جذاب بود که بعدها سعید عقیقی، نویسنده‌ی فیلم‌نامه‌ی شب‌های روشن و منتقد سینمای ایران، کتابی تحلیلی و با زمینه‌ی نقد بر روی آن نوشت. بیایید تا بیش از این حاشیه نرویم و چهار گفتاورد اصلی طعم گیلاس را بازخوانی کنیم؛ گفتاوردهایی که همگی کم و بیش به مضامین اصلی فیلم، یعنی فلسفه‌ی زیستن و مشتقاتش، اعم از مفهوم خوشبختی، فلسفه‌ی زیستن و… مرتبط بوده‌اند.

  • تصمیم گرفتم خودم رو از این زندِ… خودم رو خلاص کنم از این زندگی… حالا دلیلشم… نه به درد شما می‌خوره نه اینکه من می‌تونم بگم… اگه هم بگم متوجه نمی‌شی… نه اینکه نفهمی… می‌فهمی من چمه… اما حسش نمی‌تونی بکنی… شما می‌تونی با من همدردی بکنی… می‌تونی بفهمی من چمه… اما حسش نمی‌تونی بکنی… می‌تونی زبونی با من همدردی بکنی ولی حسش نمی‌تونی بکنی… شما رنج خودت رو داری من رنج خودم رو دارم من می‌فهمم شما چته شما می‌فهمی من چمه اما حسش نمی‌تونی بکنی…
  • می‌دونم که شما به این فکر من معتقد نیستید. شما فکر می‌کنید خداوند خودش به انسان جون داده؛ هر وقتم لازم شد می‌گیره. اما یه موقعی می‌شه که دیگه انسان خسته‌س؛ نمی‌تونه منتظر بشینه که خدا به مسائل خودش عمل کنه؛ دیگه خودش رأسا عمل می‌کنه! به هر حال این همون چیزیه که بهش می‌گن خودکشی! بعدم باید پذیرفت که واژه‌ی خودکشی رو فقط برای فرهنگ‌نامه نیاوردن که! بالاخره باید یه جا کاربردی داشته باشه!!! من می‌دونم خودکشی از گناهان کبیره است؛ ولی اینم گناه بزرگیه که آدم خوشبخت نباشه!
  • خوشبختی به ادعا نیست؛ به تظاهر نیست؛ به گفتن نیست! خوشبختی یه حسه…
  • مرد سرنشین خطاب به راننده (همایون ارشادی): اول ازدواج ما بود؛ ناراحتی همه‌جور کشیده بودیم… آخر اون‌قدر خسته شدم از ناراحتی که یه روز پا شدم خودم رو راحت کنم. صبح زود، تاریکی بود. پا شدم، طناب رو برداشتم انداختم پشت ماشین که برم قال قضیه رو بکنم. اطراف میانه بود؛ توتستان بود بغل خونه‌ی ما، تاریک بود. طناب رو هر بار می‌انداختم گیر نمی‌کرد. یه مرتبه انداختم گیر نکرد. دو مرتبه انداختم گیر نکرد. آخر سر خودم رفتم بالا، طناب رو گیر دادم. دیدم آقا یه چیز نرمی خورد پشت دستم؛ توت بود! چه توت شیرینی! اولی رو خوردم، دومی رو خوردم، سومی رو خوردم… یه وقت دیدم هوا داره روشن می‌شه!
  • آفتاب از بالای کوه زده بود… چه آفتابی… چه سبزه‌زاری… صدای بچه‌ها بود… گفتن درخت رو تکان بده… تکان دادم… توت می‌خوردن… منم خوردم… آمدم خونه به زنم هم توت دادم… آقا یه توت منو نجات داد… حالا تو دَم صبح طلوع آفتابو نمی‌خوای ببینی؟ سرخ و زرد آفتابو؟ موقع غروب رو دیگه نمی‌خوای ببینی؟ نمی‌خوای این ستاره‌ها رو ببینی؟ شب مهتاب… قرص کامل ماه رو دیگه نمی‌خوای ببینی؟ آب چشمه‌ی خنک رو نمی‌خوای بخوری؟ دست و صورتِت رو با اون چشمه بشوری؟ از مزه‌ی گیلاس می‌خوای بگذری؟ نگذر! من می‌گم… رفیقتم… نگذر!

دسته بندی شده در: