قطعاً اگر یک کتاب‌خوان حرفه‌ای باشید، نام رمان مشهور میخائیل بولگاکف، یعنی «مرشد و مارگاریتا» را شنیده‌اید. این اثر بی‌نظیر با رئالیسم جادویی خود که همراه با فلسفه‌ای عمیق شده است، یکی از جذاب‌ترین رمان‌های دوران است. در دل قطر زیادِ مرشد و مارگاریتا می‌توانیم قسمت‌هایی خواندنی را پیدا کنیم که ما سعی داریم تا در این مطلب، چند نمونه از قوتِ قلم بولگاکف و سحرِ روایت‌گری‌اش را دوره کنیم. لازم به ذکر است که اگر این اثر را نمی‌شناسید، ما پیش‌تر در مطلب «عصای عیسی در دستان مرشد و مارگاریتا» به معرفی جامعی از آن پرداخته‌ایم و در مطلب «نمادشناسی و نشانه‌شناسی مرشد و مارگاریتا» آن را بیشتر برای‌تان باز کرده‌ایم. حال در ادامه بخش‌هایی از این رمان را بازخوانی می‌کنیم.

مرشد و مارگریتا

مرشد و مارگریتا

ناشر : نشر نو
مترجم : عباس میلانی
  • ایوان تمام توجهش را معطوف به گربه کرد و دید حیوان عجیب چطور روی رکاب قطار A که در ایستگاهی متوقف بود پرید و با پرروی زنی را با آرنج کنار زد و جیغش را درآورد، و بعد نرده‌ی دست‌انداز قطار را چسبید و حتی سعی کرد از پنجره که به خاطر دم‌کردگی هوا باز بود سکه‌ای ده کوپکی در دست راننده‌ی زن بچپاند. ایوان از رفتار گربه آنقدر حیرت کرد که در کنار بقالی نبش خیابان میخکوب شد. و آن‌وقت دوباره، و این‌بار بیشتر، از رفتار راننده‌ی زن حیرت کرد. راننده‌ی زن که دید گربه‌ای سوار قطارش شده، با خباثت فریاد زد: «ورود گربه قدغن است! هیچکس حق ندارد با گربه سوار شود! بزن به چاک! پیاده شو! و گرنه پلیس خبر می‌کنم!» نه راننده و نه مسافرین از شگفت‌آورترین جنبه‌ی قضیه یکّه نخوردند: نه فقط گربه‌ای سوار قطار شده بود که در نوع خودش جالب بود، بلکه شگفت‌آورتر این بود که می‌خواست پول بلیط قطارش را هم بپردازد!!!
  • حدود نیمه‌ی شب، در این جهنم شبحی ظاهر شد. مرد چشم سیاه و زیبارویی به تارمی قدم گذاشت؛ فراک پوشیده بود و محاسنی نوک‌تیز داشت. با ابهتی سلطانی، قلمروش را از نظر گذراند. می‌گفتند، اهل راز و علوم خفیه می‌گفتند که روزگاری این شخصیت اشرافی نه فراک که کمربند چرمین کلفتی به کمر می‌بست که دسته‌ی ششلولی از آن بیرونه می‌زد و دستمال سرخی موی سیاه پریشانش را گره می‌کرد و کشتی او کارائیب را با پرچم سیاه اسکلت‌نشان دزدان دریایی (جمجمه و دو استخوان متقاطع) پیموده بود. اما نه، نه! این رازوَرانِ اغواگر دروغ می‌گویند، کارائیبی در میان نیست و دزد دریایی درمانده‌ای آن را در ننوردیده و هیچ کشتی تیزرویی هرگز این دزدان را تعقیب نکرده و دود انفجار توپی هرگز بر فراز امواج آن گذر ننموده است. چنین چیزی نیست و نبوده! ولی درخت زیزفون پژمرده هست، نرده چدنی هست، بولوار کنار آن هست… و یخ‌ها در سطل یخ شناورند و بر میز کناری، مردی نشسته که چشمهایش مثل گاو نر پر خون است و آدم را می‌ترساند، می‌ترساند… آه خدایان، خدایان من، زهر، به زهر نیاز دارم!
  • ریوخین دچار حالت افسردگی شده بود. واضح بود که دیدارش از آن اندوهکده تاثیر عمیقی در او به جا گذاشته. سعی کرد بفهمد چه چیزی اذیتش می‌کند. آیا همان دالان با چراغ‌های آبی در ذهنش چنین تاثیری گذاشته بود؟ یا این اندیشه که بزرگ‌ترین بدبختی روی زمین این است که آدم عقلش را از دست بدهد؟ بله، بله، البته این هم هست. ولی به هر حال این یک حکم کلی بود که شامل حال همه می‌شد. چیز دیگری هم بود. ولی چه بود؟ اهانت همین بود. بله، همان کلمات موهنی که بی‌خانمان نثارش کرده بود. منشأ عذاب نه موهن بودن حرف‌ها که حقیقت داشتن آن‌ها بود.
  • ایوان وضعیت را ارزیابی کرد. سه راه در مقابلش بود. راه اول جدا وسوسه‌انگیز بود: به عنوان اعتراض به بازداشت بی‌دلیلش، می‌توانست به جان چراغ‌ها و ابزارهای عجیب و غریب بیفتد و خرد و خاکشیرشان کند. اما ایوان امروز با ایوان دیروز کلی فرق داشت و این راه را مشکوک تشخیص داد، چون آن‌ها را بیشتر متقاعد می‌کرد که دیوانه‌ی خطرناکی است. پس از خیر این راه گذشت. راه دومی هم وجود داشت: می‌توانست داستان پونتیوس پیلاطس به روایت پروفسور را برای آن‌ها تعریف کند. اما تجربه‌ی دیروز متقاعدش کرد که مردم یا این داستان را باور نمی‌کنند و یا به کلی آن را اشتباه می‌فهمند. به ناچار از خیر این راه هم گذشت و راه سوم را انتخاب کرد: به سکوتی تحقیرکننده پناه برد…
  • ایوان جان می‌کند؛ بر آنچه نوشته بود خط می‌کشید و کلمات تازه‌ای می‌نوشت. حتی سعی کرد از پونتوس پیلاطس طرحی بکشد، و بعد هم طرحی از گربه که روی پاهای عقبش جست می‌زد. ولی طرح‌ها افتضاح بود و هر چه بیشتر می‌نوشت، اظهاریه مغشوش‌تر می‌شد. وقتی که ابر ترسناک با حاشیه‌های دودی از دور ظاهر شد و جنگل را پوشاند و باد شروع شد، ایوان احساس کرد رمقی برایش نمانده و هرگز قادر به نوشتن آن اظهاریه نخواهد بود. باد اوراق نوشته‌هایش را پر و پخش کرده بود؛ ایوان بی‌آنکه در صدد گردآوری اوراق برآید به آرامی و تلخکامی گریه می‌کرد. پرستار با محبت، پراسکوویا فیودوروونا، در میان طوفان به شاعر سر زد و وقتی گریانش دید، نگران شد؛ کرکره‌ها را بست تا رعد و برق بیمار را نترساند، اوراق را جمع و جور کرد و همراه آن‌ها برای خبر کردن دکتر رفت. دکتر آمد، سوزنی به بازوی ایوان تزریق کرد و به او اطمینان داد که گریه‌اش به زودی متوقف می‌شود و طوفان می‌گذرد و همه چیز به حال عادی برمی‌گردد و او هم این مسائل را فراموش می‌کند!!!
  • دو مرد جوان که نگاه‌های رضایت‌آمیز و معنی‌داری با یکدیگر رد و بدل می‌کردند، از جا بلند شدند و یکراست به طرف بار رفتند. در تئاتر غلغله‌ای بود. چشم تماشاچیان از شدت هیجان برق می‌زد. معلوم نیست کار به کجا می‌کشید اگر بنگالسکی که می‌کوشید وضع را اداره کند، تکانی به خود نمی‌داد. او که می‌خواست با هر جان‌کندنی شده بر خودش مسلط بماند، به عادت معمول ادای شستن دست‌هایش را درآورد و به بلندترین صدایش گفت: «همشهریان، ما شاهد تجربه‌ای در به اصطلاح هیپنوتیزم عمومی بودیم. یک تجربه‌ی ناب علمی بود که بهتر از هر چیز نشان می‌داد سحر و جادو چیزی مافوق طبیعی نیست. از استاد ولند می‌خواهیم که راز این تجربه را افشار کند. همشهریان، اکنون می‌بینید که آن به اصطلاح اسکناس‌ها به همان سرعتی که ظاهر شدند ناپدید خواهند شد.» شروع به دست زدن کرد، ولی تنها ماند. در چهره‌اش لبخندی حاکی از اطمینان ظاهر شد ولی حالت چشم‌هایش نه از اتکا به نفس، که از استرحام حکایت می‌کرد. تماشاچیان از سخنرانی بنگالسکی خوششان نیامده بود. سکوت مطلقی حاکم شد که فاگت پیچازی پوش آن را شکست» «و این تجربه‌ی دیگری بود در به اصطلاح دروغگویی و مزخرف‌بافی؛» و آنگاه با صدای تنوری شبیه بز اعلام کرد: «همشهریان، اسکناس‌ها همه واقعی هستند.»
  • کورولسوف بعد از آنکه مرد، از زمین بلند شد، گرد و خاک را از شلوارش تکاند، با لبخندی تصنعی تعظیمی کرد و با کف زدن ضعیف حضار، از صحنه بیرون رفت. و مجری برنامه حرف خودش را شروع کرد: «روایت ساوا پاتاپوویچ از سلحشور طماع را شنیدیم. این سلحشور امید به این بسته بود که حوریان شاد و شنگول برای رسیدن به او مسابقه بدهند و خیلی از این‌جور چیزهای خوب برایش پیش بیاید. ولی دیدید که هیچ‌کدام از این چیزها نصیبش نشد، حوری‌ای به سویش ندوید و الهگان شعر و هنر هم التفاتی به او نکردند، کاخی هم نتوانست بسازد، و به جای همه‌ی این‌ها، به سرنوشت فلاکت‌باری دچار شد، روی صندوقچه‌ی ارز و جواهراتش سکته کرد و مرد و خود را به مالک دوزخ سپرد. به شما هشدار می‌دهم، اگر شما هم ارز خارجی‌تان را تحویل ندهید، سرنوشتی به همین بدی و شاید هم بدتر در انتظارتان باشد!»

دسته بندی شده در: