نه به هرگونه خجالت!

احتمالاً همه‌ی ما حتی اگر خودمان هم پای فیلم‌های کلاسیک مشهوری شبیه پدرخوانده ننشسته باشیم، باز هم جسته گریخته و پراکنده در کانال‌های مختلف، برش‌هایی از آن‌ها را دیده‌ایم، و یا خاطره‌ای دور از تماشایشان توی بچگی داریم و تصویر کمرنگی در  حافظه‌مان به‌جا مانده است. از منظر سلیقه، می‌توانم بگویم من شخصاً فیلم‌های کلاسیک را به سبب زمان طولانی و ریتم کندشان، زیاد نمی‌پسندم. اما تصور می‌کنم مخاطب جدی سینما باید بدون در نظر گرفتن سلیقه، هر چند وقت یک‌بار زمان بگذارد و فیلم‌های مهم و باارزش را تماشا کند، حتی اگر در پایان ناراضی برگردد.

بنابراین اگر تا امروز، هنوز سه‌گانه‌ی پدرخوانده را ندیده‌اید و به اشتراک‌گذاری عکس در حال گریم مارلون براندو یا توئیت کردن جملات سنگینی مثل «بهت پیشنهادی می‌دم که نتونی ردش کنی!» و یا گوش کردن موزیک همواره آشنایش روی میکسی از تصاویر فیلم‌های مختلف بسنده کرده‌اید، باید این مژده را بدهم که تماشای پدرخوانده‌ها آن‌قدر لذت دارد که بعد از تماشا، دیگر برایتان خجالت‌آور نخواهد بود که آن‌ها را دیر تماشا کرده‌اید. این یادداشت قرار است پدرخوانده‌ی ۲ را معرفی کند؛ اما من ترجیح می‌دهم به‌جای مشخصاً پرداختن به فیلم شماره‌ی ۲، یک بررسی کلی روی هر سه فیلم داشته باشم و نکات مربوط به فیلم دوم را پررنگ‌تر در متنم بگنجانم. به هر حال نوشتن از فیلم دوم یک سه‌گانه، مثل از وسط باز کردن یک کتاب هنوز نخوانده است، مثل همان کتاب حوادث که شیمبورسکا معتقد است همیشه از وسط باز می‌شود.

اسم‌های بزرگ و قصه‌ی باشکوه

این سه‌گانه، به کارگردانی فرانسیس فورد کاپولا و بر اساس رمان «پدرخوانده» از ماریو پوزو ساخته شده است، نویسنده‌ای که مثل خود کاپولا، تباری آمریکایی-ایتالیایی دارد و عمده‌ی شهرتش به‌خاطر رمان‌هایی است که در ژانر مافیایی نوشته است؛ و فکر می‌کنم دیگر لازم به ذکر نباشد که عمده‌ی شهرت پوزو، به‌خاطر کدام رمانش بوده است. سه فیلم پدرخوانده به ترتیب در سال‌های ۱۹۷۲، ۱۹۷۴ و ۱۹۹۰ ساخته شده‌اند. حتی مخاطب غیرجدی سینما هم با دیدن اسم‌های بزرگی مانند مارلون براندو، ال پاچینو و رابرت دنیرو، ترغیب می‌شود به این فیلم‌ها سرک بکشد. اما ماجرا چیست؟

داستان به دهه‌ی چهل میلادی برمی‌گردد. ویتو کورلئونه‌ی ایتالیایی، رئیس یک خانواده‌ی مافیایی است و ساکن آمریکاست. اگر خیلی خلاصه بخواهم به فیلم‌ اول سرک بکشم، می‌توانم بگویم در این فیلم، برشی از زندگی ویتو را تا زمان به قدرت رسیدن پسرش مایکل و درواقع منصوب شدن او به‌عنوان جانشین پدر، می‌بینیم. فیلم دوم ضمن نشان دادن اتفاقات مهم زمان حال و آنچه مایکل از سر می‌گذراند، شامل فلاش‌بک‌های مهمی به جوانی ویتو کورلئونه و چگونگی به قدرت رسیدن او است و در فیلم سوم، دهه‌ی هفتاد میلادی خانواده‌ی کورلئونه نمایش داده می‌شود. در طی این سه فیلم، گره و اتفاق ها و ماجراهای جنایی مهمی مطرح می‌شوند که مسیر قصه را با همان ریتم کند و آشنای کلاسیک، با همراهی آن موسیقی رازآلود مشهوری که «نینو روتا» ساخته، پیش می‌برند.

عنصری به نام زن

این سه فیلم، همزمان با پیش بردن درامی خانوادگی و ماجراهایی مافیایی، فضایی مردانه و شامل قتل و خون و خشونت و کتک‌کاری دارند. دایان کیتون و تالیا شایر (خواهر خود فورد کاپولا) تنها عناصر زنانه‌ی ثابت هر سه فیلم هستند؛ اما حضورشان برای تلطیف کردن فضایی که خون، مافیا، جدال بر سر رسیدن به قدرت و رقابت‌ در آن موج می‌زند، کافی نیست. البته نکته‌ی جذاب درباره‌ی شخصیت‌پردازی این زن‌ها که در فضایی مردانه زندگی می‌کنند، این است که حضوری تیپیک و سربه‌زیر و به حاشیه رفته ندارند. دایان کیتون در نقش «کی» همسر مایکل، زنی است مستقل که بدون واهمه از عواقبی که انتقاد و کنار کشیدن از یک خانواده‌ی مافیایی دارد، پای عقاید خودش می‌ماند و جایی که لازم می‌بیند، مایکل را ترک می‌کند و جدا می‌شود و به آن‌همه ثروت و قدرت، پشت پا می‌زند. تالیا شایر در نقش «کانی» نیز زن مظلوم و در سایه‌ای نیست و در انتخاب‌ها و رفتارها و نفوذی که در برخی تصمیم‌گیری‌ها دارد، ژن کورلئونه موج می‌زند. اما شخصاً، جذاب‌ترین حضور زنانه‌ی این سه‌گانه را متعلق به سوفیا کاپولا می‌دانم که در سن پایین، در فیلم سوم حضوری تماشایی و بسیار غمگین دارد؛ و اتفاقاً او هم از کادرها بیرون می‌زند و زن از پیش تعریف شده و ساکنی نیست و عصیان‌های خودش را تجربه می‌کند.

هیجان، فُرم و زمان

از نظر سینمایی، فیلم اول به شدت باشکوه و تاثیرگذار است. اما وقتی می‌رویم سراغ فیلم دوم، می‌بینیم به سبب استفاده از فلش‌بک و چیدمان پازلی و اپیزودیک آن که مدام قصه را بین حال و گذشته در رفت و آمد قرار داده‌، لااقل کار از نظر فُرمی، به شکوه فیلم اول از آب درنیامده است؛ چرا که ذهن مخاطب احتمالاً منتظر یک دنباله‌‌ی کاملاً سریالی و روایتی صاف و خطی است؛ اما کاپولا با دست بردن در زمان، می‌کوشد هم به رمان ادای دین بیشتری کند و بخش‌های مهجور اما مهم آن را هم به تصویر بکشد، و هم ضمن وفاداری به ریتمی آهسته و کلاسیک، ساختاری غیرخطی ایجاد کند تا خستگی چشمی را از مخاطب بگیرد و کورلئونه‌ها را بهتر و بیشتر به او بشناساند. در فیلم سوم نیز آن بار باشکوه کلاسیک اولی، دیگر تکرار نشده است و می‌شود گفت به لحاظ داستانی، فیلم سوم کم‌هیجان‌ترین بخش سه‌گانه است؛ اما اگر از من بپرسید، می‌گویم از نظر حسی، به فیلم سوم بسیار نزدیک‌تر از دوتای اول هستم.

دوراهیِ براندو – دنیرو

اما اگر بخواهیم به بازی‌ها و شخصیت‌پردازی‌ها سرک کوتاهی بکشیم، می‌شود گفت در فیلم اول، بازی مارلون براندوی بزرگ آن‌قدر تأثیرگذار است که بعید نیست بازی‌های خوب دیگر را هم زیر سایه‌ی خودش غرق کند و نگذارد در اولین مرتبه‌ی تماشا، دیگران به چشم بیایند. اما در کنار دون ویتو با آن گریم جذابی که تعمداً مشابه سگ بولداگ طراحی شده و خود براندو نیز در ایده‌پردازی آن نقش مهمی داشته است، سیر تغییر و تحول شخصیت مایکل، از دانشجویی که دنبال دردسر نیست و آرامش و عشق می‌خواهد به یک پدرخوانده و رئیس مافیای جدید، از نکاتی است که همزمان جذاب است و تلخ. شخصیت‌پردازی مایکل به‌عنوان اصلی‌ترین و ثابت‌ترین شخصیت داستان، در طی این سه فیلم به پختگی‌ می‌رسد و هیچ‌جا از زیر دست کارگردان در نمی‌رود. البته که باید به منبع این شخصیت‌پردازی و رمان خوب پوزو نیز توجه کرد.

در فیلم دوم، برخلاف نظر اکثریت مخاطبین و آنچه در نقدها نوشته‌اند، می‌توانم بگویم واقعاً رابرت دنیروی جوان، جاذبه‌ی ویژه و وزنه‌ی اصلی فیلم نیست. به‌عنوان مخاطبی که حافظه‌اش از تصویر مارلون براندو پر شده، ترجیح می‌دادم ویتو کورلئونه در ذهنم همان چهره‌ی خونسرد مارلون براندو باقی بماند و بس. حتی در جاهایی آرزو کردم کاش آن سکانس‌های جوانی و فلاش‌بک و فرم پازلی، وجود نداشت. البته که در نهایت نمی‌شود گفت مارلون براندو ویتو کورلئونه‌ی بهتری است یا دنیرو؛ چون هرکدام به اندازه‌ی خود بزرگ و خوب هستند و دارند یک دوره از زندگی شخصیت را بازنمایی می‌کنند. اما در یک نگاه حسی، می‌شود گفت دنیرو نتوانسته شکوهی که مخاطب در فیلم اول از دون ویتو شناخته را تداعی کند. و البته شاید این تعمدی بوده، شاید هدف اصلاً بازنمایی یک شکوه نبوده، و کارگردان خواسته عامدانه جوانی ویتو کورلئونه را به این شکل خام و در حال تجربه به تصویر بکشد

این آل پاچینوی لعنتی!

و اما ال پاچینو، در هر سه فیلم بی‌نهایت دوست‌داشتنی است. تماشای سیر افزایش سن او از آن صورت نرم و جوان و سپس رسیدن به جاذبه‌ی میانسالی و موهای جوگندمی و ظاهر شدن آن خطوط لعنتی توی صورتش، برایم از جذاب‌ترین ویژگی‌های پدرخوانده‌هاست؛ دیگر بحث قدرت بازیگری فوق‌العاده‌اش به‌کنار. مایکل در فیلم اول، از موجودی معصوم که از خانواده و آرمان‌های موروثی آن فراری است، رفته رفته تبدیل به فردی قدرت‌طلب و حتی نمادی از شر می‌شود و این تغییرات چه در چهره، چه در بازی پاچینو کاملاً مشهودند؛ و البته که عشق مایکل به خانواده و تعهدش از ثابت‌ترین ویژگی‌های اوست.

موافقم آقای کاپولا!

فرانسیس فورد کاپولا در یکی از مصاحبه‌هایش، عنوان کرده که شاید باید همان فیلم اول را می‌ساخت و بس، و من هم دوست دارم بگویم تا حد زیادی با این جمله‌ی او موافقم، هرچند که با ساختن یک دنباله/با پایان‌بندی تازه برای فیلم سوم، نشان داد که چندان هم سر حرفش نیست و همچنان وسوسه‌ی چرخیدن توی دنیای پدرخوانده‌ها را دارد؛ اما به‌هرحال، من با آن مصاحبه‌ی قدیمی موافق ترم. درواقع، شکوه فیلم اول آن‌قدر زیاد و افسانه‌ای است که تکرار شدن همان فضا در فیلم‌های بعدی، لااقل برای من حکم دست بردن در آن شکوه و شکستنش را دارد؛ اما در کل می‌شود گفت هر سه فیلم علی‌رغم ضعف و قوت‌هایشان، مهم، تماشایی و پیشنهادی هستند. اگر هنوز به‌خاطر تایم طولانی و بحث عدم تطابق سینمای کلاسیک با سلیقه‌تان، سراغشان نرفته‌اید، پیشنهاد می‌کنم هرکدام را در چند پارت ببینید و با آن‌ها مثل یک مینی‌سریال برخورد کنید؛ ضمن اینکه تماشای سینمای کلاسیک برای مخاطب فست‌فودی و کم‌تحمل امروزی، تمرین صبوری است و شناختن یک دنیای تازه.

دسته بندی شده در: