حکیم سنایی غزنوی یکی از شاعران بزرگ و تاثیرگذار ایران بود که در نیمه‌های سده‌ی پنجم هجری در غزنین به دنیا آمد. قبل از روی آوردن به شعر، سنایی در عرفان و علوم زمینه‌ای شخصیت برجسته‌ای بود و همین آگاهی، راه او را به سرودن اشعاری با همین مضامین باز کرد. او از بزرگان صوفیه در زمان خود بود و شعر فارسی که تا این زمان تاثیرات زیادی را از فرهنگ اسلامی پذیرفته بود، با ورود سنایی ساحت‌های معنایی و مضمونی جدیدی را تجربه کرد. او در سرودن غزل و قصیده‌های بلند که بیشتر با لحنی ستایش‌گونه سروده می‌شدند، اما این شعرها با آثاری که صوفی‌ها و عارفان پیش از او نوشته بودند، تفاوتی اساسی داشت؛ و آن به زیست و شخصیت شاعر برمی‌گشت.

بسیاری معتقدند که سنایی برای اولین‌بار به‌طور جدی عرفان را در شعر فارسی به‌کار برد و برای من شاهد این مدّعا، همان دوره‌های تحوّلی‌ست که سنایی را انسان فوق‌العاده‌ای می‌کند؛ و شعرهایش را به تبع خودش، بخشی از گنجینه‌ی پهناور ادبیات فارسی. سنایی در ابتدای زندگی انسانی بی‌عقیده بود و در مدح دربار و اشراف‌زاده‌ها می‌سرود – هرچند این مسئله در آن دوره اتفاق خاصی به حساب نمی‌آمده و اکثر شاعران شعرهایی هم برای صله گرفتن دارند. اما مضمون شعرهای او در اولین دوره‌ی زندگی‌اش به آثار هجوآمیزی نزدیک بود که طنز سیاه را به همراه دارند و حول محور یک چیز می‌چرخند؛ تمسخر و پوچ‌گرایی! این‌که چطور یک نفر مثل سنایی از این باور دست کشید، اما شخصی مثل خیام تا آخر عمر با همین رویّه پیش رفت، دلیل روشنی ندارد.

اما دوره‌ی بعدی برای سنایی، زمانی بود که به اندازه‌ی قابل توجهی تجربه کسب کرده بود و حالا زمانش بود که واقعیت‌های عینی‌اش را روی کاغذ بیاورد؛ این‌جا بود که به سبک قدیمی‌ترها، پند و اندرز را وارد شعرش کرد. شعرهایی با این مضمون بیشتر به نام وعظ شناخته می‌شدند. سال‌‎ها طول کشید تا این روند طی شود و سنایی از یک فرد بی‌اعتقاد به یک عارف بزرگ تبدیل شود و اشعاری را بسراید که تا امروز محل بحث ادیب‌ها و منتقدین باشد. احتمالاً شعر «ملکا ذکر تو گویم» را در ادبیات فارسی دبیرستان خوانده‌اید؛ این شعر توسط محسن چاوشی هم به یک قطعه موزیک تبدیل شد. به همین دلیل می‌خواهیم امروز غزل جدیدی را از این شاعر و عارف بزرگ بخوانیم تا با جنبه‌های جدیدتری از دیدگاه شاعرانه و انسانی او آشنا شویم.

عشق آن معشوق خوش بر عقل و بر ادراک زد
عشق بازی را بکرد و خاک بر افلاک زد

بر جمال و چهره‌ی او عقلها را پیرهن
نعره‌ی عشق از گریبان تا به دامن چاک زد

حسن او خورشید و ماه و زهره بر فتراک بست
لطف او در چشم آب و باد و آتش خاک زد

آتش عشقش جنیبتهای زر چون در کشید
آب حیوانش به خدمت چنگ در فتراک زد

شاه عشقش چون یکی بر کد خدای روم تاخت
گفتی افریدون در آمد گرز بر ضحاک زد

زهر او آب رخ تریاک برد و پاک برد
درد او بر لشکر درمان زد و بی‌باک زد

درد او دیده چو افسر بر سر درمان نهاد
زهر او چون تیغ دل بر تارک تریاک زد

جادوی استاد پیش خاک پای او بسی
بوسه‌های سرنگون بر پایش از ادراک زد

عقل و جان را همچو شمع و مشعله کرد آنگهی
آتش بی باک را در عقل و جان پاک زد

می سنایی را همو داد و همو زان پس به جرم
سرنگون چون خوشه کرد و حدبه چوب تاک زد

دسته بندی شده در:

برچسب ها:

,