شاید فلسفه برایتان ترسناک باشد، شاید ملال‌آور و یا بی‌فایده. تمام این‌ها بخشی از وجهه‌ای‌ست که از آن در جامعه وجود دارد. فلسفه نه یک علم است و نه یک هنر؛ پدیده‌ای‌ست که بالاتر از هردوی این‌ها قرار می‌گیرد و روی آن‌ها اثر می‌گذارد؛ و البته از هردو اثر می‌پذیرد. در تمام جوامع دنیا و نه فقط امروز، همیشه از سوی جامعه به فلسفه نگاه ترسناکی وجود داشته و فلاسفه، تحت‌تاثیر این نگاه، همیشه مورد کم‌لطفی قرار گرفته‌اند. برای همین است که در جامعه‌ی جهانی کتاب‌خوانی، نیاز به این‌که تصویری روشن‌تر و جدید از فلسفه در ذهنیت عمومی شکل بگیرد، احساس می‌شود. مجموعه‌ی خرد و حکمت زندگی با تمرکز بر همین احساس نیاز، کتاب‌هایی از نویسندگان مختلف را به ما پیشنهاد می‌دهند؛ اساتید فلسفه‌‌ای که به فلاسفه‌ی بزرگ تاریخ و ایدئولوژی آن‌ها مسلط هستند و در این کتاب‌ها تلاش کرده‌اند این ایده‌ها و طرز فکرها را، برای عموم مردم شرح بدهند تا این ترس ناشناخته‌ی عموم، به کنجکاوی و لذت فلسفه‌خوانی تبدیل شود. کتاب «فلسفه‌ی تنهایی» که یکی از موفق‌ترین آثار این مجموعه است، توسط «لارس اسونسن» نگارش شده؛ کتابی که از تاریخ، علوم اجتماعی و سیاسی، از هنرمندان و متفکران و نویسندگان مختلفی تاثیر پذیرفته و نقل قول کرده است؛ اما همگی با هدف فهم بیشتر نسبت به دغدغه‌ای به نام تنهایی. در ادامه، جملات برتری که در این کتاب آمده را، باهم می‌خوانیم.

فلسفه تنهایی

فلسفه تنهایی

ناشر : نشر نو
  • هیچ لازم نیست که حس تنهایی را من توصیف کنم. از همان کودکی با تنهایی آشنایید، از آن روزی که یکهو متوجه شدید همه هم‌بازی دارند جز شما؛ از همان سرشبی که می‌خواستید با کسی بگذرانید ولی تنها ماندید؛ از همان مهمانی که حتی یک نفر آشنا نبود و دورتان پر بوده از آدم‌هایی که داشتند باهم اختلاط می‌کردند؛ از آن شبی که کنار عشقتان گذراندید و خیلی خوب می‌دانستید که همه‌چیز بین‌تان تمام شده است؛ و از آن لحظه‌ای که تنها ماندید در آپارتمان خالی، وقتی که او برای همیشه رفته بود.
  • هرکسی ممکن است گهگاه تنها باشد. کسی که هیچ‌وقت احساس تنهایی نکرده است احتمالاً از نوعی اختلال یا نقصانِ عاطفی رنج می‌برد. دلیلش هم ساده است؛ آدمی از همان ابتدای زندگی به ارتباط با دیگران نیاز دارد، و برآورد شدن این نیاز در تمام لحظات زندگی ناممکن است. اما جالب این‌که در نظرسنجی‌ها بیشتر آدم‌ها مدعی‌اند «هیچ‌وقت» احساس تنهایی نمی‌کنند. تفسیر من از این قضیه این است که آن‌ها تنها نیستند اما قطعاً با حس تنهایی آشنا هستند، و در تمام طول زندگی‌شان تنهایی، احتمالی همیشگی‌ست.
  • فقط معدودی از آدم‌ها تنهایی را چون معضلی جدی، دیرزمانی تاب می‌آورند. در حقیقت بعضی مردم چنان در موقعیت‌های متفاوتِ بسیار و به دفعات تنهایی را تجربه می‌کنند که بایستی تنهایی‌شان را عذابی مزمن به حساب آورد. از سوی دیگر تنهایی‌های گهگاهی درست است که بی‌شک ناخوشایند و دردناکند، اما می‌توان مدیریت‌شان کرد. در حالی که تنهایی مزمن وضعیتی‌ست که می‌تواند موجب زوال یا سستیِ وجود و حیاتِ آدمی شود.
  • ما به واسطه‌ی تعامل با خویشتن‌های دیگر خودمان را برمی‌سازیم، و بنابراین اصولاً نمی‌توان خط تمایزی میان خویش و خویشتن‌های دیگر کشید. خویشتن‌بودگی عبارت است از این توانایی که از خودمان بیرون آییم و خویشتن‌مان را آن‌گونه که دیگران می‌بینند، ببینیم. از این منظر اگر بنگریم، خویشتن محصولی اجتماعی‌ست. ما به خودمان می‌آموزیم چگونه خویشتن را آن‌گونه بنگریم که دیگران می‌بینند، و خودمان را از رهگذر تعاملی که با خودهای دیگر داریم، تغییر می‌دهیم. در این میان خویشتنِ ما در ارتباط با دیگران حدّ مشخصی از استقلال را نیز نگه می‌دارد.
  • اولین کاربردی ثبت‌شده‌ای که از کلمه‌ی «تنها» در زبان انگلیسی در دست داریم به کوریولانوس اثر شکسپیر برمی‌گردد، که در آن‌جا به معنای وضعیتی‌ست که مطلقاً کسی دور و برتان نباشد. این حقیقت می‌تواند ما را به این فکر وا دارد که «تنهایی» تا حد زیادی هم‌معنی «دور افتادن از دیگران» است، و واقعاً هم اکثر مردم این‌‌طور فکر می‌کنند که آدم‌هایی که احساس تنهایی می‌کنند دور و برشان خلوت‌تر است، و ادم‌هایی که اکثر اوقات اطرافشان خلوت است هم آدم‌های تنهاتری هستند. اما، همان‌طور که بعداً هم می‌بینیم، «تنهایی» از نظر منطقی و تجربی امری متفاوت است با «تفرّد» و «دور ماندن از دیگران». مهم نیست تا چه حد دور و بر کسی شلوغ است و با آدم‌ها -و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی‌ست که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند.
  • داشتن چهار دوست صمیمی در شبکه‌ی روابط اجتماعی نیرومندترین محافظ انسان در مقابل تنهایی‌ست، و افزایش این تعداد تاثیر اندکی دارد. هرکسی اگر روابط متنوعی هم داشته باشد که به بعضی‌هاشان عُلقه‌ی شدید و به برخی دلبستگی کمتری دارد، و همچنین با دوستان و خانواده توأمان در ارتباط باشد، احتمال این‌که چنین کسی احساس تنهایی کند کمتر است. نظریه‌ی شناختیِ اجتماعی هم هست که تنهایی را زاییده‌ی حساسیت بالای آدمی به تهدیدها و مخاطرات اجتماعی می‌داند؛ یعنی‌ آدم‌های تنها از فقدان رابطه با دیگران هراس دارند و برای همین است که در رابطه‌هایشان دنبال نشانه‌های شکست می‌گردند، که خودِ این کار باعث سست شدن روابطشان با دیگران می‌شود و در نهایت تنهایی‌شان را تشدید می‌کند. علاوه‌بر این، طردشدگیِ اجتماعی باعثِ ایجاد حساسیت نسبت به طردشدن‌های تازه می‌شود، و ممکن است دوباره فرد را وادارد به دنبال نشانه‌های جدید طردشدگی بگردد. این فرآیند باعث می‌شود فرد در موقعیت‌های اجتماعی نتواند رفتار رها و خودانگیخته داشته باشد و مدام دچار احتیاط و محافظه‌کاری می‌شود که خودِ این سبب رفتارهایی می‌شود که ریسک طردشدگی‌های جدید را افزایش می‌دهد.
  • معنای زندگی ما را تا حد زیادی ارتباط‌مان با تعداد اندکی از اطرافیان شکل می‌دهد. در حقیقت اگر کسی از عزیزان و نزدیکان‌مان را از دست بدهیم، بخش بزرگی از معنای زندگی‌‌مان نابود می‌شود. بیشتر معنای زندگی‌مان عملاً منوط به رابطه با همان چند نفر آدم عزیز و نزدیک است و متاسفانه این واقعیت وقتی عیان می‌شود که آن‌ها را دیگر از دست داده‌ایم.
  • می‌توان ارتباط میان اعتماد و تنهایی را هم در سطح فردی بررسی کرد و هم در سطح ملی. در کشورهایی که اعتماد بین‌فردیِ بالاتری دیده می‌شود، همواره شیوع تنهایی هم کمتر است. به همین ترتیب کشورهایی که اعتماد کمی میان مردمان‌شان وجود دارد، میزان بالاتری از تنهایی را تجربه می‌کنند. این نکته یکی از توضیحات کلیدی برای پاسخ به این پرسش است که شروع تنهایی در کشورهای اسکاندیناویایی اینقدر پایین است و در کشورهایی چون ایتالیا، یونان و پرتغال، اینچنین بالاست. به همین منوال در کشورهای کمونیستیِ سابقِ اروپای شرقی میزان اعتماد بسیار پایین است و تنهایی بسیار شایع.
  • واقعاً دوستی نباید چیزی باشد بیشتر از درمیان گذاشتنِ افکار و احساسات شخصی‌تر آدم؟ دوستان همواره یکی دو علاقه‌ی مشترک دارند، یا ورزش یا کار فرهنگیِ خاصی. به عبارتی در ساختار رابطه‌ی دوستی، اغلب جز علاقه‌ی دو نفر چیز سومی هم موثر است و قوام‌دهنده‌ی دوستی‌هاست. ممکن است بپرسید وجود این نقطه‌ی مشترک دوستی را آسیب‌پذیرتر نمی‌کند؟ چون ممکن است یکی از این دو نفر از چندصباح دیگر از آن ورزش یا کار فرهنگی دلزده شود و رهایش کند، اما حتی اگر این‌طور هم بشود، باز می‌شود گفت این عنصر سوم سبب دوام دوستی خواهد بود، و حتی اگر شرایط زندگی فرد دستخوش تغییرات بشود اما همچنان آن علاقه‌ی مشترک را خواهد داشت.
  • این‌طور نیست که خلوت الزاماً در محدوده‌ی حریم خصوصی به‌دست آید، اما در همین حریم امن است که راحت‌تر از هر جای دیگری حاصل می‌شود، چون ابژه‌ی نگاه دیگران بودن -این‌که حس کنیم زیر نگاه دیگران داریم زندگی می‌کنیم- بر رابطه‌مان با خود اثر می‌گذارد. ژان پل سارتر می‌گوید نوع بشر تنهاست و باید این دردِ تنهایی را تجربه کند تا بتواند جایگاهش را در این عالم به‌جا بیاورد. با این حال زندگی انسان همیشه در بودنِ کنارِ دیگران محقق می‌شود. نباید این حرف را این‌طور تعبیر کرد که آدمی ابتدا برای خودش وجود پیدا می‌کند، و بعد به دیگران می‌پیوندد. وجود آدمی هیمشه لزوماً گونه‌ای «بودنِ-با» است. در حقیقت این «بودنِ-با» پیش‌شرطِ شناخت ما از خویشتنِ خودمان است. ما به واسطه‌ی نگاه دیگران است که می‌توانیم به شناخت از خود برسیم.

دسته بندی شده در: