هر انسانی برای اوقات فراغت خود برنامه‌ای دارد؛ گاهی با دوستان قدیمی خلوت می‌کند، گاهی به سینما می‌رود، گاهی کتاب می‌خواند، از اخبار هنرمندان و ورزشکاران محبوب خود مطلع می‌شود و گاهی فوتبال می‌بیند. گفتم فوتبال… پدیده‌ای پر رمز و راز، مهیج و دوست‌داشتنی. باید بگوییم هستند افرادی که از دیدن فوتبال لذت نمی‌برند و برایشان صرفا حکم آن مثال معروف را دارد که: «فرضا توپی میان بیست و دو بازیکن انداختیم، پاسی هم رد و بدل شد، گلی هم زدند، آن‌ها پولش را می‌گیرند، به شما چه می‌رسد؟»

ولی آن‌ها نمی‌دانند که فوتبال برای ما تمامی پدیده‌های انسانی را در برمی‌گیرد؛ بارها ناراحت شده‌ایم و اشک ریخته‌ایم، بارها از سر خشم فریاد کشیده و برافروخته شده‌ایم و بارها از فرط خوشحالی از خود بی‌خود شده‌ایم… بارها در جمع دوستانمان به بازی‌های حساس گذشته پلی زده‌ایم و خاطره‌بازی کرده‌ایم… آن‌ها به واقع نمی‌دانند ولی ما به خوبی می‌دانیم که چه لحظاتی از عمرمان را وقایع فوتبالی تشکیل داده‌اند، ما خوب می‌دانیم که بارها پس از بردی حساس به خیابان‌ها ریخته‌ایم و خوشحالی را در ابعادی جمعی دنبال کرده‌ایم. آن‌ها نمی‌دانند که در دنیایی که سر تا پای آن را بحث پول و مادیات به تباهی کشیده و هم‌چنان می‌کشاند پدیده‌ای وجود دارد که می‌تواند انسان را برای ۹۰ دقیقه، گاهی ۱۲۰ دقیقه و گاه بیش‌تر با تو همراه کند و وقتی در گیر و دار هزار و یک مسئله کاری و شخصی مختلف هستی نقطه‌ی آسایشی باشد هر چند کوتاه و گذرا. ولی ما خوب می‌دانیم.

حمیدرضا صدر؛ پسری پر شور و ذوق روی سکوها

برای خاطره شدن پدیده‌ها همیشه وجود یک روایت‌گر جذاب لازم است. کسی که فوتبال، سینما و هر موضوع دیگری که می‌خواهد آن را روایت کند تکه‌ای جدانشدنی از زندگی‌اش باشد، باید تمامی لحظاتش با آن پدیده گره خورده باشد؛ برای خاطره‌ساز شدن باید خاطره‌بازی بلد بود. باید احساس داشت، ذوق داشت و البته حافظه‌ای قوی. دکتر حمیدرضا صدر یکی از این افراد بود. انسانی با سواد، با شور و ذوق و به معنای حقیقی کلمه حرفه‌ای. فردی بی ادعا آن هم در دو حوزه‌ای که مدعیانش بیش از طرفدارانش است؛ فوتبال و سینما.

دکتر صدر در کتاب «پسری روی سکوها» به مانند عادت شیرین همیشگی‌اش خاطره‌بازی کرده است و وقایع کوچک و بزرگ فوتبال ایران را از اوایل دهه‌ی چهل تا اواخر دهه‌ی هفتاد از زاویه‌دید خودش (پسری روی سکو، پسری رو به روی تلویزیون و پسری که گوشش را به رادیو چسبانده) با دقت بررسی کرده است. «پسری روی سکوها» بیش از هر چیزی یک اثر تاریخی است؛ تاریخ چهار دهه از وضع سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و ورزشی کشور. تاریخ انقلاب و جنگ، تلخی و شیرینی، اسارت و آزادی، تاریخ برد و باخت. تاریخ زمستان‌های سرد و تابستان‌های بی‌رحم. این کتاب یک کتاب شخصی است از اتفاقات فوتبالی که حمیدرضا صدر از سال‌ ۱۳۴۲ تا ۱۳۷۷ به انضمام موخره‌ای کوتاه از دهه ۸۰ و ۹۰، تماشگر، گزارشگر و گاهی منتقد آن بوده است. اتفاقاتی که سال‌ها در ذهنش ثبت و ضبط شده و سال ۱۳۹۳ به کوشش نشر چشمه روی کاغذ آورده شده است.

پسری روی سکوها

پسری روی سکوها

ناشر : چشمه

فوتبالی‌ها معمولا در تونل زمان پرسه می‌زنند. امجدیه‌ی سال ۱۳۵۰ را وصل می‌کنند به استادیوم کریکت ملبورن سال ۱۳۷۶ و از استرالیا بر می‌گردند به سکوهای استادیوم صد هزار نفری سال ۱۳۵۳. از تهران به انزلی می‌روند و از انزلی به تبریز و از تبریز به اصفهان… می‌توانند به آینده سفر کنند و بازی تیم‌شان را برابر حریف بعدی تصور کنند.

پسری روی سکوها؛ مزه‌مزه کردن طعم شیرین فوتبال

صدر از نسل آن‌هایی است که خبرها را از رادیو می‌شنیدند و رویدادها را از آن‌جا دنبال می‌کردند. او از آن نسلی است که با گوش خود فوتبال را تماشا کرد و با گوشش عاشق فوتبال شد. نخستین کلمات انگلیسی خود را از رادیو یاد گرفت و هیجان را با داستان‌های سریالی جانی دالر لمس کرد. فوتبال را با کلام مرحوم عطاالله بهمنش شناخت و طرفدار بی چون و چرای صدا، فن بیان و نحوه‌ی روایت او شد و دانست که او استاد مسلم گزارشگری است؛ با برخی از عبارت‌های او مانند «توپ بر تور بوسه می‌زند»، «توپ رو مال خود می‌کنه» خاطره‌سازی کرد و یاد گرفت که چگونه در ذهنش صدا را به تصویر تبدیل کند، چگونه خوشحالی بعد از به ثمر رسیدن گل توسط بازیکن محبوبش را تجسم کند و به گل‌هایی که قرار است تیم محبوبش در بازی‌های حساس بعدی بزند امیدوار باشد.

حمیدرضا صدر را می‌توان مردی توانا در پیوند زدن فوتبال و زندگی به شمار آورد. کسی که خاطرات تلخی مانند بیماری همسرش هم با فوتبال بیان می‌کند تا شاید کمی شیرینی و حلاوت فوتبال از تلخی و مرارت زندگی واقعی بکاهد، شاید مرهمی باشد بر زخم‌های هزار هزار زندگی انسان‌ها، تا شاید خنثی‌کننده‌ی بدی‌ها باشد و بعدها که به عقب نگاه کردی به جای بیماری خاطرات فوتبالی را روایت کنی. او ازدواجش را با جام‌جهانی ۱۹۸۶ و درخشیدن الماسی به نام مارادونا و تولد دخترش را جام‌جهانی ۱۹۹۰ به یاد می‌آورد و فکر می‌کنم که ما هم با پیروی از این عادت او می‌توانیم پر کشیدنش را بعد از یورو ۲۰۲۰ به یاد بیاوریم.

 تنها او می‌تواند تصویب لایحه کاپیتالاسیون در ۲۱ مهر ماه ۱۳۴۳ را با تساوی ایران و مکزیک در چارچوب مسابقات المپیک به یاد آورد و تمامی مسائل سیاسی اعم از برکناری خروشچف از نخست‌وزیری شوروری تا راه نیافتن آفریقای جنوبی به المپیک به دلیل تفکرهای نژادپرستانه‌ی آن‌ها را فوتبالیزه کند.

عاشق، کنجکاو و دوباره عاشق

در فصل اول «پسری روی سکوها» صدر به سراغ چهار بازی در بین سال‌های ۴۲ تا ۴۶ رفته است؛ از بازی به یادماندنی مقدماتی المپیک ۱۹۶۴ توکیو در برابر عراق و برد شیرین چهار بر صفر ایران تا بازی تیم‌های شعاع و دینامو بخارست در ۶ اسفند ۱۳۴۶ آن هم پشت درب‌های بسته. در میانه‌ی آن سال‌ها قهرمانانش را می‌شناسد، افسانه‌هایی که فقط اسم آن‌ها را از رادیو شنیده و هیچ فریمی از آن‌ها ندیده است، نه شوتی از آن‌ها دیده و نه ضربه‌ی سری؛ و با این حال به آن‌ها دلبسته شده است؛ شیرزادگان، بهزادی، دهداری و خیلی‌های دیگر. افرادی که دیدنشان را از نزدیک، در امجدیه آرزو می‌کند، از پدر قول‌هایی می‌گیرد و قصه‌هایی را برای خودش در عالم کودکانه‌اش قطار می‌کند، با قصه‌هایش نفس می‌کشد و به امید دیدن اسطوره‌هایش می‌خوابد و از خواب بیدار می‌شود. حمیدرضا در بحبوحه‌ی المپیک ۱۹۶۴ کودک هشت نه ساله‌ای بود که اخبار آن رویداد بزرگ ورزشی را تا جایی که می‌شد کنجکاوانه دنبال می‌کرد.

شنیدن اخبار المپیک. خواندن اخبار المپیک. ورود مشعل المپیک به تهران در راه رسیدن به توکیو. با هواپیما. به فرودگاه مهرآباد. استقبال بزرگ. آغاز تب المپیک. آماده‌باش اعضای کمیته‌های اجرایی مسابقات. صف کشیدن روسای فدراسیون‌ها. سیاهه‌ی قهرمانان رشته‌های مختلف

این توصیف‌ها خود بیانگر شور و شوق پسربچه‌ای است که مصرانه به ورزش عشق می‌ورزد؛ و از این ذوق به ورزش و در راس همه فوتبال حتی در زمان نگارش این اثر که دیگر مرد پخته‌ای شده بود نه تنها کم نشده بلکه با عبور سال‌ها به آن افزوده شده است.

آشنایی با یک مکان مقدس

در همان سال‌ها برای اولین بار به امجدیه می‌رود؛ به همراه پسر همسایه‌شان. در واقع همان پسر همسایه، حمیدرضا را با امجدیه آشنا می‌کند. و آن نقطه برای او به مکانی پر هیجان و پرکشش، جذاب و البته مقدس بدل می‌شود. نخستین شعارهای فوتبالی‌ش را آنجا یاد می‌گیرد: «تو که اون گوشه نشستی خفه شو»، «رو به رو آماده باش»، «داور برو بیرون» و … . در همان جا با مفهوم رقابت آشنا می‌شود. امجدیه‌ای که قرار است ساعت‌های زیادی از حمیدرضای نوجوان، حمیدرضا جوان و حمیدرضا‌ی بزرگ‌سال را به خود اختصاص دهد.

شاید در بدو امر بیش از حد عمیق شدن چنین رابطه‌‌ای باورنکردنی نباشد و ریشه دواندنش حیرت‌انگیز. ولی خیلی زود میفهمی مردمان اطرافت به تو هویت می‌بخشند و حس داشتن هویت به تو احساس برتری می‌دهد. زود در می‌یابی توانایی یعنی پیوستن به دیگران. به این گروه. بعدها ساعت‌ها، روزها، ماه‌ها و سال‌هایت را این‌جا صرف خواهی کرد.

صدر چنان که گفتیم متخصص پیوند زدن فوتبال با وقایع روزمره است؛ بازی تیرماه ۴۶ شاهین و تهران‌جوان را زیر سایه جنگ‌های هوایی اعراب و اسرائیل روایت می‌کند و در ادامه با خبر فوت ویوین لی، بازیگر فیلم بر باد رفته غافلگیرت می‌کند؛ نه از عجیب بودن خبر بلکه شگفت‌زده می‌شوی که چطور این خاطرات را با نخ تسبیحی به نام فوتبال به هم مرتبط کرده است. گویی که سنگ‌بنای حافظه‌ی او را فوتبال گذاشته‌اند. در همین سال‌ و هفت ماه بعد از آن یعنی تا زمستان ۴۷ اتفاقاتی می‌افتد که هم در ذهن دکتر صدر و هم تمامی مشتاقان ورزش ماندگار می‌شود. تیم شاهین در تابستان منحل شده و غلام‌رضا تختی، پهلوان بااخلاق در ۳۵سالگی دار فانی را وداع گفته است؛ وقایعی که نویسنده از آن‌ها به عنوان «دو ضربه‌ی عمیق، دو زخم ماندگار» یاد می‌کند.

تولد دو قطبی آبی-قرمز

در بین سال‌های ۴۷ تا ۴۹ هم فوتبال ایران خالی از حوادث و رویدادهای عجیب نیست. به یکی از مهم‌ترین آن‌ها می‌توان به انحلال تیم ریشه‌دار «دارایی» با قدمتی سی ساله به دلایل زیر اشاره کرد:

  • پاسخ ندادن نامه‌های باشگاه دارایی از بدو ورود تیمسار خسروانی
  • متوقف کردن کلیه‌ی مسابقات جز دیدار غیر رسمی تاج و پرسپولیس
  • مایوس کردن جوانان ورزشکار با قوانین جدید.
  • اختصاص دادن مبلغ بیش از بیست میلیون ریال در متن بودجه‌ی مملکتی به باشگاه تاج

با همه‌ی این‌ها و منحل شدن باشگاه دارایی، شاهین و قدرتمند شدن تاج، به قول صدر کم‌کم باشگاه تاج خواسته یا ناخواسته نقش «ژاندرام پرزور» را بازی می‌کند و باید پذیرفت که خیلی‌ها ژاندارم‌ها را دوست ندارند؛ فرقی نمی‌کند چه کسی در قدرت باشد و هدفش از اعمال زور چه باشد چه بسا که خیرخواهانه باشد ولی با زور نمی‌توان کار را جلو برد، نه در هیچ سازمانی و نه در هیچ حکومتی.

شاهین منحل و پرسپولیس به نوعی جایگزین آن شده است. بازیکنان شاهین راهی پرسپولیس شده و «طرفداران سرگیجه گرفته شاهین را امیدوار کردند» و رسما رنگ قرمز وارد فوتبال ایران می‌شود. دو قطبی آبی-قرمز متولد می‌شود و برای دهه‌ها طرفداران زیادی را مشتاق این تقابل می‌کند: تاج-پرسپولیس و بعدها استقلال-پیروزی و در آخر استقلال-پرسپولیس. ولی در خلال این سال‌ها فارغ از تولد پرسپولیس جام ملت‌های آسیا هم در پیش است و تمامی بازی‌ها در امجدیه‌ی محبوب حمیدرضا برگزار می‌شود ولی جاری شدن سیل مشتاقان و طرفداران فرآیند بلیت‌فروشی رو با اختلال رو به رو کرده و باعث می‌شود که دکتر صدر پشت درهای امجدیه بماند و به بازی حساس ایران-اسرائیل نرسد و تا سال‌ها بعد حسرت آن را بخورد، البته پیروزی به یادماندنی برابر حریف کمی از تلخ‌کامی راه نیافتن به ورزشگاه کاست.

در کنار همه‌ی این‌ها نویسنده در فصل دوم «پسری رو سکوها» به وقایع جاری آن سال‌ها هم اشاره می‌کند؛ اوضاع آشفته فرانسه و روزهای سخت ژنرال دوگل، جنگ آمریکا در ویتنام و البته ترور شدن جان اف کندی. صدر از وقایع داخلی آن روزهای کشور هم مخاطبانش را غافل نمی‌گذارد؛ به بازی پرسپولیس-مکابی در چارچوب مسابقات باشگاه‌های آسیا می‌پردازد و ما را به استادیوم بانکوک می‌برد و بازی به تساوی کشیده شده را روایت و اتفاقات داخلی را برایمان شرحه شرحه می‌کند:

بارندگی شدید و بی‌وقفه. باران و برف. جاری شدن سیلاب در تهران سه میلیون نفری. جوی‌های خروشان. نهرهای بدل‌شده به رود. پل‌های زیر آب‌رفته. خانه‌های در معرض سیل. فرو ریختن سقف‌ها. کیسه‌های شن و ماسه. سنگ و چوب. گل و لای. تل‌های زباله. کارگران کم‌شمار پارو به دست شهرداری. موتور پمپ‌های‌شان قلیل‌تر. مختل شدن عبور و مرور. خیابان‌های بی دفاع، چاله‌های عمیق.

و آن گلبرگ مغرور

در بازی ۵ تیر سال ۴۸ بین تیم‌های آرارات و نادر، مسابقه‌ای که در امجدیه برگزار شد نوبت آشنایی حمیدرضا صدر با جوانی می‌رسد که قرار است در تاریخ فوتبال ایران جاودانه شود؛ ناصر حجازی. سنگربانی خوش قد و بالا و رشید و همچنین انسانی شریف؛ بازی‌های ملی‌اش را با ناکامی و بداقبالی آغاز می‌کند و در چهار بازی متوالی که در دروازه قرار می‌گیرد نمی‌تواند دروازه‌اش را بسته نگه دارد. البته طولی نمی‌کشد و روند صعودی حجازی آغاز می‌شود، به تاج می‌پیوندد و در یک بازی تاریخی که بین جوانان ایران و زسکا مسکو در امجدیه برگزار می‌شود شوت‌های زیادی را مهار می‌کند و زمان می‌گذرد و حجازی جوان در ادامه‌ی روزهای خوبش در تاریخ ۲۱فروردین ۴۹ با تاج قهرمان جام باشگاه‌های آسیا می‌شود.

تعصب یکی از آن خصیصه‌هایی است که روی این سکوها در شما نهادینه می‌شود. تعصب به عنوان جانب‌داری. تعصب به عنوان علاقه‌ی شدید و حساسیت مفرط. تعصب به عنوان پرهیز از بی‌تفاوتی. تعصب به عنوان شیفتگی مهار گسیخته، تعصب به عنوان همراهی با جمع.

صدر در فصل دوم و در حدفاصل سال‌های ۴۷ تا ۴۹ بازی‌های زیادی را چه در قالب ملی چه باشگاهی روایت می‌کند و با همان آب و تاب همیشگی‌اش با ذوقی ابدی از بازی‌ها و صحنه‌هایی که برایش خاطره‌ساز بوده می‌گوید و انصافا هر آن چه می‌گوید را بی‌طرف و منصفانه بیان می‌کند. از تبانی می‌گوید و تساوی تاج تهران و تاج آبادان، از حس لذت‌بخش پیروزی‌های ملی و برد ۷ بر صفر برابر پاکستان، از سرخوردگی و شکست، از اعتماد به جوانان و احترام به پیشکسوتان. از تلخی لحظه وداع؛ آن‌جایی که حسن حبیبی از تیم ملی خداحافظی می‌کند و از خلق لحظه‌ای باشکوه: آن‌جایی که بیست هزار نفر ایستاده شعار «حبیبی دوستت داریم» را سر می‌دهند. و البته تنها به فوتبال و وقایع داخلی محدود نمی‌شود، از محبوبیت محمدعلی کلی بین ایرانیان و از اخلاق و منش ضدسیاسی او می‌گوید و مسابقه‌ای که از آن به عنوان رویارویی قرن یاد می‌شود. مصاف محمدعلی و جو فریزر. مسابقه‌ای که همه و همه طرفدار محمدعلی‌اند.

طرفداری؛ این پدیده‌ی پر رمز و راز

الگوی اصلی طرفداری «عادت کردن» است یا روشن‌تر «خوگیری». چیزی که لزوما نه آگاهانه است و نه دقیق.

فصل سوم، بیش‌ترین تعداد صفحه از کتاب «پسری روی سکوها» را به خود اختصاص داده است؛ تعجبی هم ندارد، نویسنده در این سال‌ها نوجوانی‌اش را پشت سر‌گذاشته و پا به دورانی جدیدی می‌گذارد؛ جوانی و ماجراجویی‌های آن. دوران دلبستگی‌ها و دل‌شکستگی‌ها، یاس‌ها و امیدها، دوران تحولات عمیق احساسی و انقلاب‌های شدید درونی. دوران لذت‌های گذرا، سختی‌های گذرا و خاطرات ماندگار. صدر هم دلبسته شده است؛ به «عقاب». تیمی که به قول خودش برای چشاندن طعم تلخی و مصیبت بنا شده است. وقتی این قسمت از کتاب را خواندم یاد آرسنال افتادم؛ تیم محبوب خودم. تیمی که از کودکی به آن عشق ورزیدم؛ پسرک یازده ساله‌ای را به یاد آوردم که دل‌بسته‌ی رابرت پیرس و تیری هانری شده بود. دلبسته‌ی ورزشگاهی به نام هایبوری و رهبری به نام آرسن ونگر. شیرینی قهرمانی لیگ برتر را آن هم در فصلی بدون باخت در کودکی چشیده و تلخی شکست را کمابیش در سال‌های اخیر مزه کرده‌ام. بنابراین تا جایی نویسنده کتاب را درک می‌کنم وقتی از مصائب طرفداری می‌گوید، وقتی از شور و عشقی می‌گوید که تنها خودش و معدود نفراتی متوجه‌اش هستند.

طرفداری واژه عجیبی است، مفهوم عجیبی است و البته دنیای عجیبی است؛ طرفداری مولفه‌های فراوان و گسترده‌ای دارد و هر کسی را با دلایل متفاوتی به قامت یک «طرفدار» در می‌آورد؛ برای مثال سه هوادار یوونتوس هر یک با دلایل خودشان در زمره طرفداران این تیم در آمده‌اند؛ یکی از لباس راه راه سفید-سیاهش خوشش آمده، یکی عاشق دل‌پیرو افسانه‌ای شده و دیگری دوران مارچلو لیپی حدفاصل سال‌های ۲۰۰۴-۲۰۰۱ میلادی را نمی‌تواند فراموش کند. هر یک با علاقه‌مندی‌های خاص خودشان در کنار هم جمع شده و طرفدار یک «تیم» شده اند. ساعت‌ها زودتر پا به استادیوم گذاشته‌اند، زیر آفتاب سوزان و باران، در گرما و سرما. حنجره‌ها پاره کرده‌اند و فریادها کشیده‌اند و در نقاطی درگیر شده‌، فحش‌ها شنیده و کتک‌ها خورده‌اند. طرفداری دنیای عجیبی است و تو را درک نخواهند کرد مگر آن‌که خودشان هم طرفدار باشند و محبوبی داشته باشند؛ از فوتبال حرف می‌زنیم و از حمیدرضا صدر. کسی که در بازی تاج و هامبورگ در سوم اردیبهشت ۱۳۵۰ سه ساعت زودتر به امجدیه رفته به این امید که از بازیکن محبوبش امضا بگیرد؛ از اووه زیلر.

امجدیه؛ همان امجدیه دوست‌داشتنی

صدر نوجوان در فصل سوم کتاب اولین‌بارها را تجربه می‌کند یا بهتر است که بگوییم از اولین بارهایش می‌نویسد؛ برای اولین بار از بازار سیاه بلیت می‌گیرد، برای اولین بار پا به ورزشگاه صدهزارنفری آریامهر (آزادی) می‌گذارد و برای اولین بار از فاصله بسیار نزدیک صفر ایران‌پاک را می‌بیند و از او امضا می‌گیرد و برای اولین‌بار به وضوح متوجه می‌شود که عاشق امجدیه است، گویی هیچ‌جای دنیا برای او «بغل راست» امجدیه نمی‌شود. او دیگر به یک طرفدار حرفه‌ای فوتبال تبدیل شده، کسی که از نصیحت‌های معلم‌اش که امجدیه را «کلاس بدآموزی» می‌خواند و طرفداران فوتبال را «لات و پات» می‌پندارد ناراحت می‌شود؛ صحبت از اولین‌ها بود و این سرکوفت‌ها هم نخستین سرکوفت‌های بزرگ حمیدرضای نوجوان، ولی او کسی نبود که با سختی و ناملایمات از علاقه‌اش به فوتبال کاسته شود چون خوب می‌دانست که اندوه و شادی در زندگی، فوتبال و هر چیز دیگری گذراست.

… نه اندوه فوتبالی‌ها پایدار است و نه حرص خوردنشان. شما خوب یا بد گاهی از اندوه قصه‌ای برای نگاه کردن به آینده می‌سازید. از فردا حرف می‌زنید، به دیگران می‌گویید ما بر می‌گردیم، اوضاع‌مان بهتر خواهد شد.

مرگ‌اندیش خواهی شد…

یکی از ویزگی‌های متمایزکننده‌ی آثار دکتر صدر شیوه روایی اوست؛ او دوم شخص می‌نویسد؛ دوم شخص مفرد و دوستان نزدیکی که دلیل برگزیدن این شیوه را از او پرسیدن و سختی آن را به او یادآور شدند تنها از او شنیدند که مگر زندگی سخت نیست؟ همه چیز سخت است و صدر نمی‌تواند واقعیت را بازگو نکند، او در کتاب‌های دیگری هم‌چون «تو در قاهره خواهی مرد» و «از قیطریه تا اورنج کانتی» از این شیوه استفاده کرده است.

تو در قاهره خواهی مرد

تو در قاهره خواهی مرد

ناشر : چشمه

 فوتبالی‌ها همیشه و همه‌جا در رقابت هستند؛ حتی قبل از آن که معنای «رقابت» را به درستی متوجه شوند. از کل‌کل‌های کودکانه تا فریاد با صدایی بم در استادیوم‌ها. حتی در خانه هم رقابت می‌کنند، همان‌طور که دکتر صدر با پدرش در تنش بود، پدر عاشق سیاست و اخبارهای روز سیاسی و اجتماعی و حمیدرضا عاشق فوتبال. اور رقابت را دوست داشت؛ از شور و ذوقی که در تماشای فوتبال داشت و همیشه در مسابقه‌ی تیم‌های کوچک و گم‌نام با تیم‌های بزرگ و پرستاره طرفدار گم‌نام‌ترها بود و روحیه‌ی واقعی را در آن‌ها می‌دید. حتی زمانی که دکتر صدر به مصاف تیم قدرتمندی به نام «سرطان» رفت که لوگوی آن از خرچنگ‌نفرت‌زده‌ای تشکیل شده بود همه و همه‌ی ما طرفدار صدر بودیم. فوتبالی‌ها همیشه رقابت می‌کنند و در رقابت برد و باخت نهفته است…

 اکثر انسان‌هایی که حمیدرضا صدر را می‌شناختند از مرگ‌آگاهی او مطلع بودند؛ کسی که به «مرگ» زیاد می‌اندیشید و به مانند همه‌ی ما راجع به آن کنجکاوی‌هایی داشت. در «پسری روی سکوها» هم به مرگ بر می‌خوریم. در ۲۱ بهمن سال ۱۳۵۱ نویسنده‌ی کتاب برای تماشای بازی پرسپولیس و اسپارتاپراگ به امجدیه محبوبش رفته است که برانکاردی که از اتاق بهداری بیرون می‌آید را می‌بیند؛ روی آن مرد چهل پنجاه ساله‌ای آرام گرفته است. حین بازی سکته کرده و تلاش‌ها برای احیای او بی ثمر مانده است. از آن دست اتفاق‌هایی که چندان رایج نیست و ذهن صدر را به خود مشغول می‌کند.

می‌گویند تنها مرگ است که دروغ نمی‌گوید؛ که حضور مرگ همه‌ی موهومات را نیست و نابود می‌کند. که همه‌ی ما فرزند مرگ هستیم. که مرگ می‌تواند هر لحظه ما را صدا بزند و به سوی خود بخواند.

از تاج به استقلال، از پرسپولیس به پیروزی؛ فوتبالی که به زحمت نفس می‌کشید

در چهارمین فصل از کتاب به سال‌هایی در بازه‌ی ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۸ برخورد می‌کنیم؛ سال‌هایی پر تنش. همان‌طور که قبل‌تر گفتیم حمیدرضا صدر تمامی پدیده‌ها را با فوتبال نشانه‌گذاری می‌کرد. از شادترین لحظه‌ها مانند فرا رسیدن جام‌جهانی، تورنمنتی که هر فوتبال‌دوستی هر چهار سال یک بار انتظارش را می‌کشد و این که ایران به عنوان تنها نماینده‌ی قاره آسیا در جام‌جهانی ۱۹۷۸ حضور دارد حلاوت آن مسابقات را بیش‌تر می‌کند تا دردناک‌ترین و تلخ‌ترین حادثه‌ها، تا «بیماری درمان‌ناپذیر» پدرش. از آرام‌ترین و بی‌هیاهوترین دقایق تا پرشورترین و ملتهب‌ترین اتفاق‌ها؛ انقلاب اسلامی. کوچه‌ها و خیابان‌ها مانند سکوهای ورزشگاهی در لحظات حساس پر جوش و خروش است، پر هیاهوست و به واقع ایران لحظاتی حساس را طی می‌کند. در تب و تاب انقلاب و روزهای منتهی به آن و هم‌چنین مدتی بعد از آن به قولی دکان ورزش تخته می‌شود چون به زعم بعضی «عامل بی‌راهگی» بوده و اخبار فرهنگی در رده اخبار کم‌اهمیت قرار می‌گیرد ولی با این حال فوتبال سر زنده‌تر از بقیه است و هفتم فروردین ۱۳۵۸ اولین بازی از سری مسابقات «جام انقلاب راه‌آّهن» بین تیم‌های راه‌آهن و پاس برگزار می‌شود.

فوتبال زنده است. به زحمت نفس می‌کشد و نفسش بند نخواهد آمد.

اولین دربی بعد از انقلاب فرا می‌رسد؛ پرسپولیس و تاج. تاجی که البته بیش از آن قرار نیست تاج باشد و نامش به استقلال تغییر کرده است و پرسپولیسی که تا سال ۱۳۶۵ پرسپولیس می‌ماند و تا سال‌ها بعد «پیروزی» نامیده می‌شود؛ البته نه از جانب هواداران. دیداری که نیمه‌کاره می‌ماند و فوتبالی که در همان سال‌ها به کل «نیمه‌کاره» بود؛ برخی از انقلابیون افراطی فوتبال را جزء «مسائل بیهوده» و «دلقک بازی‌های انگلیسی و آمریکایی» به حساب می‌آوردند و غیر از آن هم انتظاری نمی‌رفت. در جایی که هر چیزی رنگ سیاست می‌گیرد قربانی سیاسی هم خواهد گرفت و فوتبال با هجمه‌هایی سیاسی محاصره شده بود و دکتر صدر، آن عاشق سینه‌چاک به قول خود شب‌های دشوار را تحمل خواهد کرد تا به دیدار ایران-سنگاپور و اولین برد تیم ملی بعد از انقلاب برسد.

شادی کوتاه‌مدتی برقرار می‌شود ولی نوبت به خبر بد دیگری برای حمیدرضا و ورزش‌دوستان بسیاری می‌رسد: جمهوری اسلامی ایران در المپیک مسکو شرکت نخواهد کرد؛ تحریم. تیم ملی فوتبال ایران در المپیک حاضر نخواهد شد و به جای ما، عراق در آن میدان شرکت خواهد کرد. همان عراقی که قرار است به مدت ۸ سال شب و روز نامش را بشنویم. خبرهای بد تمامی ندارد و ایران که یکی از پر‌آشوب‌ترین دوران خودش را سپری می‌کرد با حمله عراق در وضعیتی جنگی قرار می‌گیرد، جنگی که تا سال‌ها به درازا می‌انجامد.

فوتبال زیر سایه جنگ قرار می‌گیرد، جان و زندگی مردم زیر سایه جنگ قرار می‌گیرد و همه چیز زیر سایه جنگ قرار می‌گیرد. جنگی که ۲۱۳ هزار شهید و ۳۳۵هزار جانباز به ایران تحمیل می‌کند و ترس از موشک‌باران و آژیر و شیشه‌های شکسته‌ی پنجره‌ها تا مدت‌ها با بسیاری از افراد می‌ماند.

رکوردهایی که شکسته می‌شود

فصل آخر از کتاب «پسری روی سکوها» را می‌توان فصل بازی‌های رکوردشکن نامید. فصل شکست رکوردها. بازی‌هایی که در حافظه جمعی همه‌ی ما حک شده است، حتی در حافظه کسانی که در آن سال‌ها متولد نشده بودند. از پیروزی ۲-۶ برابر کره جنوبی در ۲۵ آذر ۱۳۷۵ در چارچوب مسابقات قهرمانی آسیا تا نتیجه‌ی عجیب و غریب ۰-۱۷ برابر مالدیو. همان بازی که نویسنده‌ی کتاب از آن به عنوان «شوخی ۱۷» یاد می‌کند؛ نتیجه‌ای که رکورد جهانی را که پیش‌تر متعلق به نیوزلند بود (با برد ۰-۱۲) می‌شکند.

فصل تازه‌ای در فوتبال ایران آغاز شده بود؛ فصلی که می‌شد به ستارگان آن امید داشت و با آن‌ها به جام‌جهانی رفت. فوتبال ایران در آن سال‌ها استعداهای زیادی را می‌شناسد، احمدرضا عابدزاده، کریم باقری، خداداد عزیزی، مهدی مهدی‌کیا و … همان‌هایی که «نسل طلایی» نام می‌گیرند و در این بین نام علی دایی پررنگ‌تر خواهد بود؛ کسی که به تنهایی رکوردشکن بود و سال‌های سال به عنوان آقای گل جهان در عرصه‌ی رقابت‌های ملی (با ۱۰۹ گل زده) در صدر جدول گل‌زنان ایستاد. صحبت از بازی‌های خاطره‌انگیز بود و بدون‌شک یکی از نوستالژیک‌ترین مسابقات فوتبالی ملی برای ایرانی‌ها بازی ایران-استرالیا در آذر ۱۳۷۶ است؛ همان بازی که در خاک استرالیا برگزار شد، همان بازی که آخرین شانس ایران برای حضور در جام‌جهانی ۹۸فرانسه بود و بازیکنان تیم ملی از آن شانس بهترین استفاده را کردند و «حماسه ملبورن» را ساختند و به تورنمنتی راه پیدا کردند که قرار بود در آن خاطره‌سازی دیگری کنند. ایران ۲ آمریکا ۱؛ در سیاسی‌ترین دیدار قرن؛ سیاسی‌تر از ایران-عراق پس از پایان جنگ تحمیلی و حتی سیاسی‌تر از بازی آلمان-انگلیس بعد از پایان جنگ جهانی دوم.

«پسری روی سکوها» می‌تواند برای همه‌ی کسانی که علاقه‌مند به تاریخ فوتبال در ایران هستند جذاب باشد؛ آن هم از دریچه‌ی نگاه یک «طرفدار واقعی». جذاب با رگه‌هایی از احساس و درام. احساسی که عاشقان فوتبال آن را به خوبی می‌فهمند، هر چند اگر از نگاه سایرین دیوانه خوانده شوند!

 برای پایان‌بندی این یادداشت مردد هستم و نمی‌دانم آن را با جمله‌ی عادل فردوسی‌پور درباره‌ی صدر که گفته بود «دلمان برای نگاه متفاوتش به فوتبال تنگ خواهد شد» به پایان برسانم و یا جمله‌ای از خود او، بنابراین تصمیم می‌گیرم که هر دو را بنویسم:         

آخرش جای انسان‌هاست که خالیه؛ بدون اونا هیچی در نمیاد… هیچی…

این یادداشت برای کسی که تقویم زندگی‌اش انطباقی همیشگی با فوتبال داشت.

دسته بندی شده در: