می‌خواهم برایتان قصه‌ی دور و درازی تعریف کنم تا برسم به این موضوع که چرا از نظر من، قاتل زنجیره‌ای کتاب «شکار کبک»، نوشته‌ی رضا زنگی‌آبادی، انسان خوبی است و مکانیزم دفاعی به‌جایی را برگزیده است. البته شاید الان تصور کنید که به عنوان نویسنده‌ی این مطلب، پتانسیل تبدیل شدن به یک قاتل زنجیره‌ای را دارم. در اصل اگر بخواهم صریحانه صحبت کنم، باید بگویم «همه این پتاسیل را دارند.» فروید، لکان، یونگ، ژیژک، لوئی آلتوسر و سایر روان‌شناس‌های بزرگ، سال‌ها تلاش کردند به ما بگویند که روان‌ ناخودآگاه انسان شوخی بردار نیست و هر کاری از دستش برمی‌آید، ولی هنوز که هنوز است، روان‌شناس‌های امروزی سعی می‌کنند نحوه‌ی سازش با جامعه‌ی بیرونی یا به عبارتی «دیگری بزرگ» را آموزش دهند. این کار اشتباه است! اگر روان‌شناس هستید و سعی دارید بیمارتان را که عصبانی و خشمگین است، آرام کرده و راه‌های کنترل خشم به او بیاموزید، فرقی با یک کتاب زرد روانشناسی ندارید! اصل وظیفه‌ی شما این است که مشکل را در ریشه‌ی وجود و ذهن بیمار روانکاوی کنید!

به قول ژیژک در کتاب «چگونه لاکان بخوانیم»، روان‌شناسی در حقیقت روانکاوی درون ذهن انسان است، نه یادگیری روش‌های سازگاری با دنیای اطراف! مشکل بزرگ «قدرت»، شخصیت اصلی داستان «شکار کبک» هم همین است. مردی که در سن جوانی، با هزار و یک مریضی روحی و جسمی، به قاتل بی‌رحمی تبدیل می‌شود که سعی دارد با کشتن انسان‌های اطرافش، عقده‌های درونی‌اش را آرام کند. رضا زنگی‌‌آبادی، نویسنده‌ی کتاب شکار کبک، ماجرا را تا حدی جذاب پیش برده و به محتوای آن عمق بخشیده که از آن در دوازدهمین دوره‌ی جایزه‌ی هوشنگ گلشیری در سال ۱۳۹۱، تقدیر شد. جالب است بدانید که از این نویسنده، داستان کوتاهی با عنوان قبل از تحویل سال در سومین دوره‌ی جایزه‌ی هوشنگ گلشیری سال ۱۳۸۱، برگزیده شد. خود زنگی‌آبادی، ابتدا به عنوان فیلم‌نامه‌نویس مشغول به کار بود، اما پس از آن ترجیح داد به نوشتن داستان رو آورد و از سینما فاصله بگیرد. از جمله آثارش می‌توان به «گاه‌گرازها، یک روز مناسب برای شنای قورباغه و شوالیه‌های کوچک شهر» اشاره کرد.

شکار کبک؛ سلیقه‌هایی که عوض شده است

قبل از اینکه بخواهیم شخصیت قدرت در «شکار کبک» را تحلیل کنیم و به این نتیجه برسیم که چرا حق دارد که دست به قتل بزند و قاتل سریالی شود، باید به این نکته اشاره کنیم که کتاب جدا از جنبه‌های روانشناختی و اشاره به سویه‌های اجتماعی و فرهنگی، با سلایق مردم قرن ۲۱ هم‌سو شده است. در گذشته وقتی می‌خواستند داستان بنویسند، قهرمان از پادشاهان و نجیب‌زادگان بود. احتمالا در کتاب‌های برادران گریم و داستان‌های اساطیر و حماسی با چنین موضوعاتی برخورد کرده‌اید. در گذشته قهرمان داستان یا خدا بود، یا از ما بهترون و ثروتمند. اما رفته‌رفته نویسندگان به این نتیجه رسیدند که قهرمان باید از خود مردم باشد. این شد که سبک‌ها و مکاتبی چون رئالیسم، ناتورالیسم، رمانتیسم و … به وجود آمد. همین شد که غرور و تعصب جین آستین یا بوسه‌ی آنتوان چخوف به وجود آمد. رفته رفته کار به جایی کشید که قهرمان داستان دیگر آدم معمولی نبود. در واقع، انسانی کاملا شر با جنبه‌هایی منفی بود.

اگر باور نمی‌کنید می‌توانیم به فیلم‌های سینمایی اخیر اشاره کنیم: کروئلا، جوکر، ددپول، ونوم و… . در اصل اگر کمی دقت کنید، شخصیت‌های منفی، قهرمان‌های بداخلاق و حتی بی‌اخلاق، محبوب‌تر هستند! اما چرا این اتفاق افتاده؟ چرا مردم به شخصیت‌های منفی جذب می‌شوند؟ چون نویسندگان و فیلم‌نامه‌نویس‌ها، از شعار گفتن دست برداشته‌اند. آن‌ها دیگر قهرمان داستان را یک شخصیت کاملا سفید و بی‌عیب‌ونقص نشان نمی‌دهند. اگر شخصیتی منفی شده، اگر مشکلی دارد، پس قطعا از بچگی با ماجراهایی روبه‌رو شده که از او، چیزی که می‌بینیم ساخته است. در اصل، کم‌کم همه به این نتیجه رسیده‌اند که هیچ‌کس بد به دنیا نمی‌آید. تحقیقات پدر علم روانشناسی، زیگموند فروید، ثابت کرده که مشکلات روحی‌روانی در تجارب کودکی ما انسان‌ها نهفته است. برای همین، وقتی انیمیشن «۱۰۱ سگ خالدار» را می‌بینیم، حالمان از کروئلا بهم می‌خورد، ولی وقتی فیلم سینمایی آن را می‌بینیم و با ماجراهایی که در کودکی تجربه کرده روبه‌رو می‌شویم، طرفش را می‌گیریم و با او همذات پنداری می‌کنیم. حالا که از کروئلا و دد پول و ونوم و جوکر گفتیم، وقتش رسیده سراغ «شکار کبک» برویم و کمی از آن بگوییم.

معصومی که قاتل شد

ماجرای کتاب از این قرار است که کودکی به نام قدرت، در روستایی زندگی می‌کند و توسط تمام اطرافیانش اذیت می‌شود. او تنها یک پشتیبان دارد؛ مادرش. که حامی و طرفدارش است. اما بقیه، از پدر تا هم‌سن و سال‌هایش، همکلاسی‌هایش و حتی معلمش به او رحم نمی‌کنند. انگار قدرت به دنیا آمده تا به ناامیدکننده‌ترین و مظلومانه‌ترین شکل ممکن زجر بکشد و آسیب ببیند. او حتی در کودکی مورد تجاوز یکی از اقوام هم قرار می‌گیرد. در همان کودکی نیز مادرش را از دست می‌دهد و خودش می‌ماند و دنیایی از بی‌رحم‌ترین بزرگسالان. قدرت تا زمانی که بزرگ شود زجر می‌کشد، آسیب می‌بیند و تحقیر می‌شود. به رختخواب میفتد و به بیماری لاعلاجی هم مبتلا می‌شود که احتمالا قرار است جانش را بگیرد. او دو راه دارد، یا تارک دنیا شود و مثل راوی بوف کور از رجاله‌ها فرار کند، یا دشنه به دست بگیرد و شروع به کشتن کند. تمام کسانی که آزارش داده‌اند، یا به طور کلی، انسان، این موجود دو پا که از دل و روده و دستگاه تناسلی تشکیل شده را از بین ببرد. پس راه دوم را انتخاب می‌کند و قاتل می‌شود. حکایتی هست که می‌گوید پادشاهی از طریق اعلانات، خطر شیوع وبا را به روستاییان خبر داد. ولی آن‌ها هیچ یک نمی‌توانستند نوشته‌ها را بخوانند.

چون از زور فشار کاری و مالی، فرصت درس خواندن و با سواد شدن را نداشتند. پس یکی‌یکی مبتلا شده و به کام مرگ کشیده شدند. حالا، در کتاب «شکار کبک» از پسری که فرصتی برای خواندن کتاب «خشونت» ژیژک نداشته باشد و بفهمد که سوژه‌ی خشونت کنش‌گرای همسایه یا «دیگری بزرگ» شده است، چه انتظاری می‌توان داشت؟ او دست به قتل می‌زند و اینگونه خشمش را خالی می‌کند. او به طرزی معصومانه، به سوژه‌ و قربانی خشونتی تبدیل می‌شود که به نوعی خشونت خودش را با قتل خالی می‌کند. اگر بخواهیم مثل ژیژک به قضیه نگاه کنیم، باید به تمام قتل‌ها و خشونتی که مرتکب می‌شود حق بدهیم. گرچه در کتاب «خشونت» آمده که خشونت سیستمیک سیستم لیبرالیستی، منجر به خشونت ساکنینی چون رنگین‌پوست‌ها و مهاجران می‌شود، ولی «قدرت» نماد حمله‌ی تروریستی به برج دوقلو در یازده سپتامبر است! قدرت نماد دردناکی از تمام کسانی است که توسط بدترین سرپرست‌ها بزرگ شده و به جانی‌هایی بی‌صدا تبدیل شده‌اند. جانی‌هایی که صدایشان را با خشونت بلند کردند.

مرده سنگین بود. وقتی به خودش فشار آورد آن را بلند کند، دوباره سرش تیر کشید. جسد را رها کرد و لگدی به آن زد. حالش اگر خوب بود در همین برف و سرما هم فکری به حال نعش می‌کرد اما نمی‌توانست ذهنش را متمرکز کند. لگد دیگری به جسد زد و لحظه‌ای نگاهش کرد. بعد خم شد و تمام توانش را به کار گرفت و لاشه را روی شانه انداخت. سنگینی آن را تحمل کرد، حتا وقتی درد از چشم چپ تا فرق سرش تیر کشید. سعی کرد به چیزی فکر نکند؛ نه به مرده، نه به سردرد و نه به سرمایی که در تنش می‌دوید.

شباهت عجیب جوکر و قدرتِ شکار کبک!

شاید ردپای جوکر را در سایر یادداشت‌های من دیده باشید، ولی در مورد شکار کبک، با یک جوکر واقعی طرف هستیم! شاید مثال جوکر به درد این بخورد که راجع به خشونت کنش‌گرا و خشونت سیستمیک صحبت کنیم. ولی در این مورد، روستایی که قدرت در آن زندگی می‌کند یک گاتهام واقعی و خود قدرت، یک جوکر واقعی است که از کودکی مورد آزار و اذیت دیگران قرار می‌گیرد. در اصل، همان‌طور که شخصیت جوکر به یکباره تغییر می‌کند و id جایش را به superego می‌دهد، شخصیت قدرت هم تغییر می‌کند. او به یکباره از رخت‌خواب بلند می‌شود و شروع به کشتن می‌کند. چون خشونت، خونریزی و قتل تنها راه شنیده شدن اوست. اما آیا قدرت تنهاست یا عده‌ی زیادی از مجرم‌ها، جانی‌ها و قاتل‌ها همین ماجراها را تجربه کرده‌اند؟ بیماری روحی و روانی از کجا منشاء می‌گیرد؟ آیا یک منشاء ذاتی دارد، یا کاملا اکتسابی است؟ از نظر من، هر بیماری روحی و روانی می‌تواند اکتسابی باشد و منشاء ذاتی ندارد! اما این یک نظر شخصی است.

شاید تحقیقات بالینی عده‌ی زیادی از روان‌شناسان نشان دهد که یک نوزاد از بچگی می‌تواند خونخوار متولد شود، ولی از نظر من، این بی‌انصافی در حق تمام قاتلان دنیا است! مگر با دنیای هری‌ پاتر و لرد ولدمورت طرف هستیم که بگوییم او ذاتا یک شیطان است؟ ادعایی که در این یادداشت می‌کنم، ادعای جدیدی نیست، ولی می‌توانم با صراحت بگویم که اگر شما با کسی برخورد کردید که ناگهان خنجری در شکمتان فرو کرد، فحاشی کرد، شما را هل داد یا هر بلای دیگری سرتان آورد، قطعا مشکل دیگری داشته و اینگونه خودش را خالی کرده است. به قول عامه، سر شما خالی کرده است!  البته نباید با این نگاه به همه چیز فکر کرد. شاید دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم، ابزوردتر و پوچ‌تر از آن باشد که برای هر چیزی دنبال دلیل بگردیم. اما ماجرای «شکار کبک» قصد ندارد داستانی ابزورد تحویلتان دهد و شما را به تفکر ابزوردیستی وادارد. سعی دارد لایه‌های ذهن یک انسان و تحولش تحت فشار بیش از حد اطرافیان را نشان دهد. رضا زنگی‌آبادی، با زبان بی‌زبانی می‌گوید که چگونه سرپرست بد می‌تواند از فرزندش یک هیولا بسازد.

دسته بندی شده در: