اگر بخواهیم نویسندگانی را که امروز در ادبیات ایران مشغول به کار هستند دسته‌بندی کنیم، می‌توانیم آن‌ها را در دو گروه اصلی بشناسیم؛ نویسندگانی که داستان‌شان را در دنیای شخصی خودشان نگه می‌دارند و ترجیح می‌دهند ما را به نگاه کردن از دریچه‌ی زندگی‌ خودشان دعوت کنند، و نویسندگانی که یک مسئله‌ی ناتمام مشترک را دوباره به مرکز توجه می‌آورند و از این راه، داستان را بر پایه‌ی ارتباطی اجتماعی مطرح می‌کنند. این دسته‌بندی نه در ایران که در تمام جهان هر نویسنده‌ای را شامل می‌‌شود و نمی‌توانیم مرز مشخصی میان این دو تعیین کنیم. اما در بعضی موارد، که یک چالش ناتمام عمومی به طور گسترده دوباره موشکافی می‌شود و جزئیاتی پنهان از آن مطرح می‌گردد، می‌توانیم نویسنده را در بخش دوم قرار بدهیم. داستان کتاب «هرس» از نظر من از همین دسته است؛ داستانی که یک جنگ هشت‌ساله را از سر گذرانده و حالا این زخم را، که نه‌تنها التیام‌ نیافته بلکه عفونت هم کرده، دوباره تیغ می‌زند تا رنجی را که از پس آن گره‌های پیچیده‌‌ی اجتماعی و فرهنگی زیادی پنهان شده، به دیگران یادآوری کند.

ایران بعد از هشت سال جنگ متوالی با عراق، با صدها هزار کشته و میلیون‌ها زخمی و آواره به زندگی برگشت؛ اما این‌که تا چه اندازه صدمات و خسارات جبران‌ناپذیر مالی و جانی در اعماق هویت ما ایرانی‌ها باقی مانده، جای بحث دارد. شاید اگر از مردم شمال شرقی کشور در مورد آن سوال کنید، تصاویر زیادی از زخم‌های روحی مردم به یادشان نباشد. اما خوزستان همیشه متفاوت بوده و از سمت و سوی تاریخی که نگاهش کنیم، ویرانی‌های جنگ را در آن چندبرابر احساس می‌کنیم. مردم این منطقه بیشتر از هر جای دیگر ایران قربانی جنگ شدند و زن‌ها و کودکان و مردان غیرنظامی زیادی در طول سال‌ها از دست رفتند. حالا «نسیم مرعشی» که پیش از این تجربه‌ی نوشتن در فرمی متفاوت و تازه را داشته، این‌بار از دریچه‌ی مضمون به سراغ قصه‌گویی رفته تا قدم تازه‌ای در مسیر ادبی‌اش برداشته باشد. این کتاب در سال ۱۳۹۶ به کوشش نشر چشمه به چاپ رسیده و بازخوانی نویسنده از مفهوم جنگ و پستی‌ها و سیاهی‌هایی که در آن به نمایش می‌کشد، آن را در نظر خواننده‌ی نسل جوان به اثری قابل تأمل بدل کرده است.

در جستجوی خانواده

اول از همه جای این است که بگوییم نسیم مرعشی قلم بسیار گیرا و قابل اعتمادی دارد. گیرا از این نظر که از اولین سطرها فضای وقایع داستان را، حداقل برای کسی که خوزستان را به چشم ندیده و تصورش از این منطقه همان تصویر سینمایی‌ست، طوری می‌سازد که خواننده را مجبور به آشناپنداری کند. ادبیات مدرن تلاش می‌کند قصه را از جایی و به گونه‌ای شروع کند که لزوماً پیش‌زمینه نیست، بلکه می‌تواند معلول اتفاقاتی باشد که در آینده شاهد هستیم. این شکست روایی در اثر مرعشی نه به پررنگی، اما در لایه‌ی زیرین کار دیده می‌شود؛ یعنی نه‌تنها پیرنگ یک مسیر خطی را طی نمی‌کند، که به نحوی در خودش فلاش‌بک‌هایی پنهان و مخفیانه را جای داده است. قصه بر روی دو ریل حرکت می‌کند؛ یکی داستان نوال است در زمان جنگ، دیگری داستان رسول است شش سال پس از جنگ. نسیم مرعشی از زبانی مستحکم و البته با ظرافت‌های شاعرانه استفاده کرده و زمینه‌ی داستان را به واسطه‌ی فضاسازی و تداعی‌های خوبش، در راستای هدف داستان درآورده است. اما خواننده به مرور به مشکلاتی نیز برمی‌خورد که درباره‌اش بحث می‌کنیم؛ هرچند این مشکلات نباید باعث شوند که از دومین اثر داستانی یک نویسنده‌ی جوان و مستعدی که در کتاب «پاییز فصل آخر سال است» داستانی‌ خواندنی را طرح کرده بود، ناامید شویم.

نوال و رسول هرکدام یک خط روایی جداگانه را به خود اختصاص می‌دهند؛ یکی در زمان حملات عراق که شرهان، فرزند نوال، یکی از هزاران قربانی آن است، و دیگری در سال‌های پس از جنگ که رسول پس از مرگ فرزند دیگرشان تهانی، به جستجوی نوال می‌رود. نوال در پی مرگ فرزندش را زندگی وداع می‌کند و وقتی تمام تقصیرات را از رسول می‌بیند که در هنگام سوگ در کنارش نبوده، از همسرش نیز می‌برد و به جزیره‌ای بدون مرد می‌رود. این تنهایی‌گزینی نوال و جنونی که به پرورش نسل‌های مُرده دارد، در نگاهی استعاری مفهوم امید ازدست‌رفته را می‌رساند که شاید اصلی‌ترین مسئله‌ی کتاب باشد.

از سمت دیگر رسول که دو غیاب نوال دو فرزندش را به دوش کشیده و با چنگ و دندان بزرگ کرده، حال انگار صد سال پیرتر و شکسته‌تر شده است. او تصمیم می‌گیرد نوال را پیدا کند و به زندگی برگرداند، اما نوال هیچ شوقی برای بازگشتن به خانواده‌اش ندارد. هرچند خلل‌هایی در شخصیت‌پردازی، در منطق قصه، انسجام وقایع و انگیزه‌ها و در خودِ روایت وجود دارد، اما نسیم مرعشی تلاش کرده تا داستان خلق کند که شاید اصولاً فاقد تمام این‌هاست. در دنیایی که یک زن داغی آن‌قدر سنگین می‌بیند که مِهر مادری هم از دلش رخت برمی‌بندد، دیگر هیچ‌چیز ناممکن نیست. می‌توانیم هر برچسبی روی نوال بزنیم و او را یک شخصیت غیرعادی در داستان‌های اجتماعی ایران بدانیم. حتی می‌توانیم بگوییم این سرنوشتی نیست که مردم خوزستان را در خودش بلعید.

حقیقت هم این است که مردم این منطقه انگار از جای دیگری آمده‌اند و از نیروی باورهایی ماورایی تغذیه می‌کنند که توانسته‌اند چنین مصیبت‌هایی را تاب بیاورند. اما در تمام جهان جنگ‌هایی بسیار فاجعه‌بارتر از جنگ ایران و عراق نیز داشته‌ایم و الگویی که از رفتار عمومی در این وضعیت‌هایی بحرانی برمی‌آید، چیزی متفاوت از روایت نسیم مرعشی‌ست. شخصیت‌های داستان، اگر قرار باشد داستانی با نتیجه‌گیری و پیامی قابل درک و انسانی باشد، باید بالأخره سخت‌ترین انتخاب‌ها را نیز بپذیرند تا دوباره سررشته‌ی امید را به دست بگیرند و زندگی را ادامه بدهند. از این نظر داستان هرس شبیه یک رمان نیست و شاید نویسنده تعمداً درهم‌ریختگی موجود را شکل داده تا آشوب‌ رام‌نشدنی‌ای را که در درون شخصیت‌ها به‌پا شده، برای ما تصویر کند.

مادر طبیعت

یکی از نکات مهم داستان در این‌جاست که نوال هنوز مفهومی از خانه را در وجودش دارد و نیاز به سکونت در یک مأمن را در خود حس می‌کند؛ به همین دلیل بچه‌هایش را به ویرانه‌ای که از خانه باقی‌ مانده می‌برد و می‌گوید خانه این‌جاست. ولی در ادامه توضیح درستی برای مقاومتی که او در برابر فرزندان و همسرش دارد، ارائه نمی‌شود. در اثر قبلی مرعشی با شخصیت‌هایی روبه‌رو هستیم که در فرم دایره‌ای اتفاقات داستان گرفتار تکرارهای زندگی شده‌اند و گذشته‌ی واحدی که هرسه‌ی آن‌ها را به‌هم مرتبط می‌کند، همزمان محل شکست پیوندهایشان نیز هست. در آن‌جا ما می‌توانیم نظامی را ببینیم که به‌نوعی از پیش‌تعیین‌شده است و در کنار این‌که دیوارهای اجتماعی را به بهترین شکل حس می‌کنیم، در لایه‌ای عمیق‌تر مفهوم جبر در طبیعت انسان نیز به ما القا می‌شود.

در هرس اتفاقات پیش می‌روند، اما حال و روز شخصیت‌ها همان است. به شکلی غیرطبیعی نوال و رسول و فرزندانشان در یک چرخه‌ی فکری و عاطفی حبس شده‌اند و هیچ‌کدام از این‌ها با منطق ذهنی خواننده مطابقت ندارد. شاید نوال وقتی با داغ فقدانش شرهان مواجه می‌شود و پس از مواجهه با حقیقت این رنج، نتیجه می‌گیرد که بعد از این نباید خود را به انسان‌ها وابسته کند، حتی اگر این انسان‌ها فرزندان دیگرِ خودش باشند. حس مادری در او نمرده، بلکه آن‌قدر به اوج رسیده و آن‌قدر او را به جنون کشانده که می‌خواهد آن را صرف چیزی بزرگ‌تر و ماندگارتر کند؛ صرف طبیعت.

شخصیت‌پردازی در داستان هرس، شاید نه بر مبنای روان‌شناسی و اصول شکل‌گیری خواسته‌ها و فانتزی‌ها، بلکه بر مبنای دغدغه‌های وجودی آن‌هاست. البته که این دو از یکدیگر منفک نیستند و باید یکی را در دیگری جستجو کرد؛ اما جسارت نویسنده در نگارش چنین داستان قابل تحسین است. به نظرم کتاب هرس یا حاصل یک ضعف بزرگ در خلق کشش داستانی و شخصیت‌پردازی و شرح انگیزه‌ی آن‌هاست که با نثر خواندنی و به کارگیری فضا در قلب روایت پوشش داده شده، یا مجموعه‌ایست از دنیایی که بر نظم بی‌نظمی می‌چرخد و از ابتدا، هدف نویسنده این نبوده که مخاطب نتیجه‌ای درست و کامل از داستان بگیرد.

هرس کتابی‌ست که می‌تواند خواننده را تا حدودی راضی نگه دارد؛ چه کسی که در قصه به دنبال پیدا شدن یک امید فراواقع‌گرا می‌گردد، چه کسی که می‌داند شخصیت‌هایی شبیه به نوال و رسول در دنیای واقعی هستند و هرس، همان حقیقتی‌ست که آن‌ها نیز با آن رو در رو هستند. نسیم مرعشی اهل تهران است و با این حال یکی از نقاط قوت کتابش، استفاده‌ی درست و به‌جا از لهجه‌ و اصطلاحات فرهنگ مردم خوزستان در شخصیت‌هاست. در پایان بخشی از نوشتار زیبای کتاب هرس را باهم بخوانیم.

رسول اسم شرهان را که شنید تکان خورد. چیز گرمی از سینه‌اش توی پاها ریخت. تصاویر غریبی از ته مغزش بالا می‌آمدند که مثل خوابِ فراموش‌شده‌ای گنگ و دور بودند. سال‌ها بود این اسم را نشنیده‌ بود. تمام هشت سالِ جنگ و نُه سالِ بعد از آن. نه او گفته بود، نه نوال، نه هیچ‌کس دیگر. رسول به پیرزن نگاه کرد که نیمی از صورتش را نوری که از خانه بیرون می‌آمد روشن کرده بود. لای خالکوبی‌های صورت زن که حالا دیگر پاک شده بود و به جز ردی کمرنگ چیزی از آن‌ها نمانده بود، لای چروک‌های صورتش، چیزی آشنا می‌دید که نمی‌فهمید چیست. زن سه خالِ زیر هم روی چانه‌اش داشت و چند خالِ موازی ابرو، بالای آن‌ها. چشمان ریزش پشت پلک‌های افتاده‌اش پنهان شده بود، اما رسول دید که سبزند. رسول شهری را به یاد آورد که کوچه‌هایش پُر از گل‌های کاغذی بود و یک شط داشت با دو پل، کهنه و نو، و در آن تابستان‌ها، زنی با چشمان سبز هر هفته از کوچه‌ی پایینی برای‌شان خارَک تازه می‌آورد و می‌گفت: «مردی، جوونی، تا تازه‌ن بخور که زنت هفت‌تا پسر برات بیاره. آبستن نیست؟»

دسته بندی شده در: