کتاب «بار هستی» با نام اصلیِ «سَبُکیِ تحمل‌ناپذیر هستی»، نام رمانی اثر میلان کوندرا، نویسنده‌ی مشهور اهل جمهوری چک است که در سال ۱۹۸۴ میلادی نوشته شده است. این کتاب برای اولین بار توسط پرویز همایون‌پور ترجمه و در سال ۱۳۶۵ هجری شمسی توسط نشر گفتار منتشر شده بود؛ نسخه‌ای که هم‌اکنون توسط نشر قطره چاپ می‌شود. داستان این کتاب در اوضاع نابه‌سامان کشور چکسلواکی در سال ۱۹۶۸ و بعد از دوره‌ای موسوم به «بهار پراگ» می‌گذرد و از زمینه‌هایی عاشقانه و اروتیک علاوه بر عمق فلسفی و اجتماعی سیاسی خود بهره‌مند است.

میلان کوندرا می‌خواهد در این کتاب با ارائه‌ی یک بحث فلسفی عنوان کند که انسان با ناتوانی خود در دریافت معنا، نمی‌تواند تشخیص دهد که چه راهی درست و چه راهی غلط است؛ پس نتیجه می‌گیرد که راه غلط و راه درستی وجود ندارد و هرکاری که انسان انجام دهد درست است؛ چیزی که می‌تواند تقریباً به مثابه جبرگرایی برداشت شود، اما بعد از مطالعه‌ی کتاب خواهید دید که بیش از جبرگرایی، در قامت ابزوردیسم معنا پیدا می‌کند. از روی این کتاب مشهور، در سال ۱۹۸۸ فیلم «بار هستی» هم اقتباس شد که کارگردانی آن را فیلیپ کافمن برعهده داشت و بازیگران بزرگی هم‌چون دنیل دی لوئیس، ژولیت بینوش و لنا اُلین در آن به ایفای نقش پرداخته بودند. سه گفتاورد از کتاب بار هستی را با هم در ذیل خواهیم خواند:

سابینا زن بودن را حالت و وضعی می‌داند که خود انتخاب نکرده است و می‌گوید چیزی را که نتیجه‌ی یک انتخاب نیست، نمی‌توان شایستگی و یا ناکامی تلقی کرد. او معتقد است در برابر چنین وضعی تحمیلی باید رفتار درستی پیش گرفت. به نظرش عصیان در برابر این واقعیت که زن زاده شده است، به اندازه‌ی افتخار به زن بودن ابلهانه است.
در یکی از نخستین ملاقات‌های‌شان، فرانز با لحنی خاص به او گفته بود: «سابینا، شما یک زن هستید.» او نمی‌فهمید چرا فرانز این خبر را جدی و رسمی و با لحن کریستف کلمب، موقع دیدن ساحل آمریکا به او می‌گوید. فقط بعدها فهمید کلمه‌ی زن که فرانز با طمطراق خاص تلفظ می‌کند در نظرش تعیین یکی از دو جنس انسان نیست، بلکه معرف یک ارزش است. همه‌ی زنان شایستگی نداشتند که زن نامیده شوند!
اما اگر به اعتقاد او، سابینا یک زن بود، پس ماری کلود همسر واقعی خود را چه می‌پنداشت؟ بیست سال پیش (آن وقت فقط چند ماهی بود که یک‌دیگر را می‌شناختند) او را تهدید کرده بود که اگر ترکش کند خود را خواهد کشت. فرانز از این تهدید خوشحال بود. ماری کلود را چندان نمی‌پسندید، اما عشق او به نظرش والا می‌آمد. خود را شایسته‌ی چنین عشق بزرگی نمی‌دانست و فکر می‌کرد باید در برابرش سر تعظیم فرود بیاورد.
بنابراین، تا زمین خم شد و با او ازدواج کرد. به رغم اینکه هرگز احساسات شدیدی را که هنگام تهدید به خودکشی به او نشان داده بود، دیگر ابراز نکرد، این اعتقاد عمیقا در فرانز پایدار بود که نباید هرگز ماری کلود را ناراحت کند و زن بودنش باید همیشه مورد احترام باشد. این جمله خیلی عجیب و غریب است که او به خود نمی‌گفت: «ماری کلود باید مورد احترام باشد.» بلکه می‌گفت: «زن بودنش باید مورد احترام باشد.»

مادرش را از کودکی تا لحظه‌ای که به گورستان مشایعت کرد، دوست می‌داشت و خاطراتش از مهر او آکنده بود. خاطرات مادر این اندیشه را در ذهن او جایگزین کرده بود که «وفا از والاترین پارسایی‌هاست که به زندگی ما وحدت می‌بخشد، و بدون آن زندگی ما به صورت هزاران احساس ناپایدار پراکنده می‌شود.»
فرانز اغلب برای سابینا از مادرش سخن می‌گوید، شاید ناآگاهانه تصور می‌کرد موضع او در قبال وفاداری، سابینا را شیفته می‌کند و می‌تواند بدین‌وسیله او را به خود دلبسته‌تر سازد.
اما سابینا شیفته‌ی خیانت بود، نه وفا. کلمه‌ی وفا پدرش را به یاد او می‌انداخت. شهرستانیِ سخت‌گیری که یکشنبه‌ها از سر تفنن، غروب آفتاب بر فراز جنگل و دسته‌گل‌های سرخ گلدان را نقاشی می‌کرد. به لطف او نقاشی را در سنین جوانی آغاز کرد. در چهارده سالگی عاشق یک پسر هم‌سن و سالش شد. از این جریان، پدرش ترسید و یک سال او را از تنها بیرون رفتن منع کرد. یک روز پدرش تابلوهایی را که از پیکاسو تقلید شده بود به او نشان داد و به شدت خندید. او که حق دوست داشتن یک پسر هم‌سن و سال خود را نداشت، دست‌کم توانست به کوبیسم دل خودش کند. پس از گرفتن دیپلم به پراگ رفت، در حالی که احساس تسلی خاطر می‌کرد که سرانجام می‌تواند به خانواده‌اش خیانت کند.

به نظر سابینا زندگی کردن به معنای دیدن است. بینایی از طریق امری مضاعف محدود می‌شود: روشنایی شدید که دید را تار می‌کند و تاریکی مطلق. شاید دل‌زدگی او از هرگونه افراط زاییده‌ی همین حالت باشد. غایت‌ها مرز را نمودار می‌کند و در آن سوی مرز، زندگی به انتها می‌رسد. میل فراوان به افراط در هنر نیز مانند سیاست، نوعی اشتیاق پنهانی به مرگ است.
در ذهن فرانز، کلمه‌ی روشنایی، تصویر چشم‌اندازی نیست که خورشید آن را روشن می‌کند، بلکه روشنایی برای او منبع خود نور، مثل یک لامپ یا یک نورافکن است. استعاره‌های آشنا نظیر آفتاب حقیقت و درخشندگی تابناک خود همواره از ذهن او خطور می‌کند.
روشنایی و تاریکی هر دو او را مجذوب می‌کند. در زمان ما خاموش کردن چراغ برای عشق‌بازی، مسخره به نظر می‌رسد، فرانز این را می‌داند و کوچکی بالای تختخواب روشن می‌گذارد. وقتی به سابینا نزدیک می‌شود چشم‌هایش را می‌بندد و تاریکی می‌طلبد. این تاریکی صاف و ناب، مطلق، بدون تصویر و بینایی است، این تاریکی پایان و مرزی ندارد، این تاریکی چیز بی‌انتهایی است که هرکدام از ما آن را در خود داریم.
لحظه‌ای که حس چسمانی در فرانز پدید می‌آید، در لایتناهی تاریکی خویش مستحیل می‌گردد و خود لایتناهی می‌شود. اما هر چه انسان بیش‌تر در تاریکی درون خویش به سر برد، بیش‌تر در ظاهر جسمانی‌اش پژمرده می‌شود. یک انسان با چشمان بسته، تنها نفی و طرد خویشتن است. به نظر سابینا این تاریکی به معنای لایتناهی نیست، بلکه طرد ارادی آن‌چه می‌بیند، است. نفی، آن‌چه دیده می‌شود و امتناع از دیدن را نشان می‌دهد.

دسته بندی شده در: